رمان دلدادگان پارت ۳

1
(1)

رمان دلدادگان پارت ۳
کوروش :راستش مامان
کوروش نگران بود اون احساس کرد که باید به حرفه دلش گوش کنه و فعلا چیزی به کسی نگه
کوروش:راستش مامان من به بهاره قول خونه داده بودم ولی الان اون خونه ای که منو بهاره انتخاب کرده بودیم گرون تر شده و من نمیتونم اون خونه رو بخرم چون پولم نمیرسه
پریا :پسرم موضوع همین بود من فکر کردم که چه موضوع مهمیه این که نگرانی نداره من و پدرت یکم پول برات کنار گذاشته بودم
کوروش با خنده و شادی مادرشو بغل میکنه و کلی ازش به خاطر کمکش تشکر میکنه و
کوروش :مامان من برم این خبر خوش رو به بهاره هم بدم
پریا:اره عزیزم برو هاها
پریا هم میخنده و کوروش با خوشحالی میره سوار ماشین و میره سمت خونه بهاره و
کوروش:چطور بهتون بگم مامان که داستان اصلا این نیست من الان باید با بهاره صحبت کنم نمیدونم چرا هر وقت به بهاره نزدیک میشم و در کنار اونم یک حسی تو درون شعله ور میشه و میخواد منو از درون بکشه نکنه که نه نه اصلا هم اینطور نیست
کوروش توی این فکر بود که نکنه که داره عاشق بهاره میشه اما نمیخواست این احساس رو قبول کنه چون این ازدواج اونها همش الکی بود و خونواده ای از طرف بهاره در عروسی انها شرکت نکرده بود چون کوروش به خونوادش گفته بود که خونواده ی بهاره با فامیلشون رابطه ی خوبی ندارن اما راز داستان ما یا بهتره بگم دروغ داستان ما این نیست
بلاخره کوروش رسید به خونه ی بهاره نگران بود که بره پیش بهاره و احساسش رو به بهاره بگه یا نه تردید داشت
کوروش:اگه این احساسم رو به بهاره بگم اون چیکار میکنه یعنی اونم به من همین احساس رو داره اگه ضایع شم چی نمیدونم باید چیکار کنم
کوروش دو دل بود که بره یا نه اما اون رفت چون اون میخواست که شانسش رو امتحان کنه اون میخواست احساس قلبیش رو به بهاره بگه و اما وقتی جلو رفت که زنگ در خونه ی بهاره رو بزنه دوباره به شک افتاد ترسید
کوروش: نکنه وقتی خونواده ی بهاره منو ببینن بگن که این کیه درسته خوب حتما همه میگن چون که اونا منو نمیشناسن حالا چیکار کنم
همین طور که کوروش در حال فکر کردن بود که زنگ بزنه یا نه مامان بهاره یعنی کیانا از پشت پنجره داشت کوروش رو میدید و گفت
کیانا:ببخشید میتونم کمکتون کنم شما کاری دارین
کوروش با ترس و دلهره داشت به کیانا نگاه میکرد و کیانا هم به کوروش
کیانا:بفرمائید اقا چیکار دارید
بهاره :کیه مامان
کیانا: نمیدونم یک مردیکست
بهاره :من میرم ببینم کیه
بهاره تا در رو باز کرد با صورت کوروش روبرو شد و بهاره عصبانی بود که چرا کوروش اومده اینجا
کیانا:کیه دخترم
کوروش :به مامانت بگو که من کیم
بهاره : هیچکی مامان یه نامه برامون اومده
کیانا:خوب نامه رو بگیر بیا تو دیگه
بهاره: باشه الان مییام ، اینجا چیکار میکنی کوروش مگه بهت نگفتم که اینجا نباید بیا من ماجرای خودمو خودت رو
کوروش:میدونم به مامان و بابات نگفتی
بهاره:پس برای چی اومدی اینجا
کوروش احساس کرد که الان وقتشه که به بهاره بگه که دوسش داره ولی
کوروش :راستش بهاره
بهاره:ببین کوروش نقشه ای که کشیده بودی دیگه تمامه من این کارو انجام نمیدم و اما دیگه هم دنبال من نیا قراره که برای من خاستگار بیاد
این کلمه ی خواستگار مییاد چند بار تو گوش کوروش براش زمزمه شد اون قلبش از این حرف شکست و نابود شد کوروش در حالی بود که انگار میخواد قش کنه اون از درون نابود شده بود
بهاره: حالا دیگه از اینجا برو برای همیشه هم برو
کوروش در حالتی که نزدیک بود بزنه زیر گریه به بهاره گفت
کوروش: اما ما جلوی خونوادم با هم ازدواج کردیم حالا من بهشون چی بگم بگم که داره برای عروسشون خواستگار مییاد اره همینو بگم
بهاره :من چم دونم یک چیزی خودت بگو اصلا بهشون بگو که ما قراره از هم جدا بشیم یعنی قراره از هم طلاق بگیریم بهشون بگو که تو مردی که من میخواستم باشی نبودی بهشون بگو که من نمیتونم با تو زندگی کنم
کوروش : بعد از ازدواج به این نتیجه رسیدی
بهاره : تو خودت هم میدونی که اون ازدواج نبود اون فقط یک اشتباه بود اون یک ازدواج سوری بود فهمیدی حالا از اینجا برو تا کسی متوجه نشده
__پایان______پارت_____۳

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x