رمان دلدادگان پارت ۴۵

0
(0)

رمان دلدادگان پارت ۴۵    به نام خدا

اونقدر غرق صحبت کرد با کوردش شده بودم که اصلا نفهمیدم که چجوری یک نفر بهم چاقو زد وقتی چاقو خورد توی شکمم فقط داشتم صدای نفس های خودم رو میشنیدم نفس های که نمیدونستم داشت برای عشقم پوریا میزد یا برای آدمی که نمیخواستم دیگه ببینمش کوروش وقتی چاقو خورد توی شکمم اصلا متوجه نشدم که چه کسی بود و کی بو و چرا این کار رو کرد فقط یه تصویر مهو و صدای قدماش و کمکم دیگه هیچی نشنیدم حتی صدای کوردس رو از پشت گوشی که داشت میگفت عشقم عشقم اولین باری نبود که میشنوم که گوزدش میگه ولی این دفعه با دفعه های قبل فرق داشت ابن دفعه با یه احساس دیگه و با یه لهن دیگه ای بود جوری بود که من اصلا دردی رو احساس نکردم و نفهمیدم که داره به پایان زندگیم میرسم

کوردش : الو بهاره الو چرا چیزی نمیگی دارم نگرانت میشم یه چیزی بگو

)) یعنی چی شده که بهاره جواب نمیده دیگه هر چی زمان دیر تر میگشت از نیومدن بهاره من بیشتر نگرانش میشدم نه چه اتفاقی افتاده چون بهاره یک دفعه ای گوشی رو قط کرد یعنی قط شد و هیچی نگفت حتی دریغ از یه خداحافظی درسته بهاره از من خوشش نمیاد ولی دیگه تا این حد نفرت من تا حالا ندیده بود نکنه که اتفاقی براش افتاده فقط از خدا یه خواهشی دارم اونم اینه که عشقم رو برام تا ابد نگه داره

 

 

پریا : باید همین ادرس باشه

))بلاخره دلم داشت آروم میشد چون میخواستم تنان زجری که بهاره به پسرم داد رو منم بهش بدم با عذاب دادن خونوادش

 

پریا : الو

شهناز : الو

پریا : شهناز تو مطمئنی که این آدرس درسته یعنی الان این آدرس خونه ی مادر و پدره بهاره ست

 

شهناز : تا حالا من که اشتباه کردم که دفعه ی دومم باشه تو نگران نباش برو و زنگ درو بزن بقیش رو بسیار به خدا

 

 

پریا : حق با توئه قط میکنم

 

(( درسته میسبارم به خدا

 

کیانا : من نگران دخترم که نکنه این دختر بلایی سر خودش بیاره

 

کیان : نگران نباش عزیزم خدا خودش همه چی رو درست میکنه

(( خیلیه خوب فقط کافیه زنگ درو بزنم و این بازی رو تمام کنم

((از یه طرف خوشحال شدم که میتونم از بهاره اتقام کارایی که با پسرم کرد و عذابش داد رو بکنم ولی از طرف دیگه نگران پسرم که نکنه به خاطر کارهای من دست به کار های خطر ناکی بزنه و وای نه نه من نباید این همه نگران باشم باید شانسم رو امتحان کنم

پریا زنگ در رو زد

کیانا : ببین کیه

کیان : بفرمائید

پریا : سلام میتونم بیام داخل

کیان ؛ بفرمائید

کیانا : کیان کیه دم در

پریا : میشه خانومتون هم صدا کنید بیاد من هم با شما و هم با خانومتون کار دارم

 

کیان ؛ الان صداشون میزنم ولی بگم کی منتظرته

 

پریا : پریا بگین پریا

 

——-پایان—–پارت——۴۵

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x