رمان دلدادگان پارت ۸

0
(0)

رمان دلدادگان پارت ۸

پریا با خشم میره سمت بهاره

پریا :پس تو میخواهی که من مادر بودنم رو بهت نشون بدم اره

بهاره : اره شما خودتون گفتین
که مادر منین نشونم بدین

پریا:بعضی از مادر علاوه بر محبتشون یک کاره دیگه هم انجام میدن اونم

پریا میزنه تو گوش بهاره

پریا:اونم این کشیدست

پریا با خشم زد تو گوش بهاره و بهاره هم بعد از خوردن کشیده دستش رو میزاره روی صورتش و بیژن و نسرین هم فقط نگاه میکنن پریا و بهاره رو

پریا:تو با گستاخی تمام زل زدی تو چشم های من من مادر شوهرتم تو امروز خط قرمز ها رو رد کردی عروس این کشیده رو هیچ وقت فراموش نکن دختره قشنگم حالا حالیت ؛ شد بزودی وقتی پسرم تو رو برد توی خونه ی خودش خودم
آدمت میکنم تو حالا دیگه عروسه منی پس باید جوری که من میخوام رفتار کنی فهمیدی یا دوباره کاری کنم تا متوجه شی

نسرین با صورتی پر از ترس و نگرانی میگه

نسرین:نه خواهر جان ولش کن فهمید بگو فهمیدم

بهاره هیچی نمیگه و همچنان دستش روی صورتشه و بیژن هم کاری نمیکنه و اما پریا هم همچنان عصبانی و اما نسرین این دفعه با صدای بلند حرفو تکرار میکنه

نسرین:بگو فهمیدم

بهاره تو دلش داشت فکر میکرد که همه چی رو به
پریا بگه ولی باز کوتاه اومد و بیخیالش شد اما نسرین ترس داشت که نکنه که یک موقه بهاره همه چی رو خراب کنه و همه چی رو لو بده برای همین خاطر به پریا گفت

نسرین: خواهر اون فهمید حالا دیگه شما برید
حتی اگه نفهمیده باشه من خودم حالیش میکنم شما نگران نباشین حالا برین باشه خواهر

پریا با یکم خشم میگه

پریا:ببین نسرین خودت زمان که عروس بودی رو یادته مگه نه

نسرین با ترس میگه

نسرین اره اره

پریا : اون زمان هر چی مادر شوهر میگفت ما ها باید میگفتیم بله حق با شماست مگه نه

نسری:اره خواهر شما درست می‌گین

پریا:منظور من اینه که هر چی مادر شوهر هامون میگفت تو انجام میدادیم اما عروس های این دوره زمونه گستاخ شدن اما من خوب بلدم که چطوره حالیشون کنم نمونش همین این بهاره
بهاره با عصبانیت میره به سمت پریا ومیخواست بهش یک چیزی بگه یا جوابشو بده اما نسرین دستش رو گرفت و سرش رو تکون داد که یعنی نه این کارو نکن بی خیالش شو و بعد بهاره کاری نکرد و سر جاش موند و به حرف های پریا گوش کرد

پریا:این آخرین دفعه باشه که همچین کاری میکنی دیگه نمبینم تو چشمام نگاه کنی و حرف بزنی از این به بعد سرت باید پایین باشه تا من به تو بتونم افتخار کنم عروسه خوشگلم

بهاره دستاشو مشت کرده بود اون دلش می‌خواست که یک مشت بزنه تو صورت پریا اما بعد با توکل به خدا تونست خشمش رو کنترل کنه چون اون میدونست با دعوا کردن با پریا فقط اوضاع بدتر میشه

پریا :راستی دخترم این مادری که میگی
پایان_____پارت______۸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x