خانم حسینی با مهربانی گفت:
– سلام عزیزم! چیزی هست که بتونم کمک کنم؟
فاخته گلدان سفیدرنگ چینی را به جای اصلیاش برگرداند.
-نه! از لطفتون ممنونم… سر کارم بهم مرخصی ندادن، اگه شد فردا میآم…
بعد از مکالمهاش با خانم حسینی دلش میخواست حرصش را یکطوری خالی کند!
همهی اتاقخواب را از نظر گذراند.
چشمش به گوی شیشهای روی عسلی کنار تخت خورد.
بهسرعت آن را برداشت و به دیوار روبهرویش کوبید.
اتابک که تازه از بیرون برگشته بود، با شنیدن صدای شکستن شیشه ترسید.
کیسههای خریدش را رها کرد و بهسمت پلهها دوید…
در اتاق را بهشدت باز کرد و وارد شد.
فاخته نشسته بود و شیشههای ریخته را جمع میکرد.
بهسمت در برگشت و اتابک را نگاه کرد، چیزی نگفت و دوباره به کارش ادامه داد.
اتابک نفسش را فوت کرد و کاملاً وارد اتاق شد.
– چیو شکستی دختر خوب! ترسیدم…
فاخته شانهای بالا انداخت و بیتفاوت گفت:
– یه گوی شیشهای بود خواستم تمیزش کنم، از دستم افتاد شکست!
اتابک رنگش پرید و با حیرت گفت:
– واای! چیکار کردی دیوونه!! پروانه روی اون خیلی حساس بود! بفهمه خون به پا میکنه…
فاخته تمام شیشههایی که جمع کرده بود را دوباره روی زمین ریخت.
بلند شد و روبهروی اتابک ایستاد و دستش را به کمرش زد.
– روز تعطیلمو خراب کردین واسهی یه تیکه شیشه توبیخم میکنید؟ مثلشو میخرم میارم…
با غیظ در اتاق را باز کرد و بهتندی از اتاق بیرون زد و پلهها را پایین رفت.
اتابک هم به دنبالش روان شد.
– کجا میری؟ من که چیزی نگفتم؟ تازه پیچ و مهره هم خریدم برات…
وارد آشپزخانه شد، پیراهن مردانهی چهارخانهی سبز و سفیدی که پوشیده بود، کمر باریکش را در بر گرفته و شلوار جین آبیرنگش پاهای خوشتراشش را به نمایش گذاشته بود.
اتابک چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید، بوی عطر فاخته مشامش را پر کرد!
لعنت به این دخترک کوچک…
فاخته کیفش را از روی میز آشپزخانه قاپید و اتابک نگران پرسید:
– کجا می خوای بری؟؟؟
فاخته دلش برای اتابک سوخت…
کمی از موضعش عقبنشینی کرد و اخمهایش را باز کرد ولی چشمهایش همانقدر شرارت داشت.
– میخواستم یه قرص مسکن بردارم، سرم درد میکنه. دیشب نخوابیدم…
اتابک نفس راحتی کشید.
– فک کردم میخوای بری…
قدمی جلو آمد و به فریزر مشکیرنگ تکیه داد، دستهایش را در هم گره کرد و زیر بغلش برد.
– چرا نخوابیدی؟
فاخته قرص را از بسته خارج کرد و لیوانی زیر شیر آب گرفت.
– غیر از فربد واسهی یه بندهخدایی طرح منجوق میزنم روی لباس عروس… باید امروز یکیو تحویل میدادم. دیشب تا آخر شب درگیر بودم…
اتابک متعجب نگاهش کرد.
– چرا اینقد به خودت فشار میآری تو؟ من که گفتم توی هزینههای اون دخترکوچولو بهت کمک میکنم…
ورقهی قرص را درون کیفش برگرداند.
-شما واسهی یه شیشهی کوچیک منو توبیخ کردین، شیشهای که سروتهش شاید صد تومن بشه! هزینههای شیرین که خداتومنه!!
اتابک تکیهاش را از فریزر برداشت و به فاخته چشم دوخت.
– دخترخانم، اون فقط یه شیشهی صد تومنی نیست… اون یادگار مادرش بود، واسه اینه روش حساسه! حالام فدای سرت میگم پیش خودم شکسته…
فاخته شال سبزرنگش را به دور موهایش بهطرز عجیبی بست و لبخندی زد.
– این فدای سرتو از اول میگفتین فشارخون منم اینقد بالا نمیرفت…
اتابک از پررویی دختر مقابلش ابروهایش بالا پرید، زیرلب طوری که او نشنود بچهپررویی نثارش کرد!
دیشب درست نخوابیده بود صبح زود هم که پروانه بیدارش کرد.
احساس خوابآلودگی امانش را بریده بود.
نگاهش دوباره بهسمت دخترک قدکوتاه کشیده شد.
حالا که روسریاش را به دور سر و موهایش بسته بود گردن بلوریاش بیشتر نمایان بود.
زنجیر سفیدی که از گردنش آویزان بود بلور گردنش را بیشتر از پیش در چشم می آورد.
نگاهش پایینتر کشیده شد، به قوس زیبای کمرش…
زیبایی دخترک چشمانش را خمارتر کرد، دلش خوابی راحت میخواست بدون پروانه، بدون این دخترک خوشبو، بدون کلانی…
آهی کشید و از آشپزخانه بیرون زد تا دوش بگیرد و به سراغ کارهای گلخانه برود…
حوصلهی نیشهای کلانی را نداشت!
فاخته اما با آرامش و بدون خبر داشتن از تلاطم درونی اتابک کیسههای خرید را یکییکی باز میکرد و هرچیزی را سر جای خودش قرار میداد.
هنوز نمیدانست برای ناهار اتابک چه غذاهایی از او میخواهد.
البته برای پختن ناهار حسابی دیر شده بود.
آخرین کیسه را که برمیداشت نگاهش به سمت ساعت دیواری کشیده شد.
عقربهها ساعت دوازده و چهل دقیقه را به نمایش میگذاشت و هنوز صدای شرشر آب از حمام به گوشش میرسید.
زیر لبی غرغر کرد.
– حموم دومادی رفته!!
خودش از حرف خودش خندهاش گرفت، جدیداً زیادی غر میزد!
کیسهی سفیدرنگی را که رویش مارک یکی از فروشگاههای زنجیرهای معروف بود را باز کرد.
همهی چیزهایی را که خواست اتابک برایش خریده بود!
بستهها را زیر و رو کرد، خبری از پیچ و مهره نبود.
نفس راحتی کشید، حتما اتابک به شوخی گفته بود برایش پیچومهره خریده است!
اتابک که چند ثانیهای بود او را تماشا میکرد، لبهایش به خنده باز شد و جعبهی کاغذی پیچ و مهره را در دستش بالا گرفت.
– دنبال این میگردی؟؟
فاخته که در خودش غرق بود با صدای اتابک جیغ کوتاهی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.
– ترسیدم!
اتابک این جمله را در ذهنش فریاد کرد.
– ترسوی دوست داشتنی!
فاخته به موهای خیس اتابک نگاه کرد، با وجود موهای خیسش لباس بیرون تنش بود! به سمتش رفت تا جعبهی کوچک را از او بگیرد.
– من واسهی ناهار نمیدونم…
اتابک میان حرفش آمد:
– ناهار نمیخواد! واسهی شام میان… تو فقط خونه رو جم کن، واسهی شب آمادهش کن.
جعبه رادر دستش تکان داد و ادامه داد:
– توی یکی از کشوها ابزار هست واسهی پیچ و مهره کردن لازمت بود بردار!!
خندهی موذیانهای کرد و جعبه را در دست فاخته گذاشت.
-چیزی لازمت بود یه دونه کارت روی میز توی هال هست، رمزشم سیزده پنجاهوهشته…
فاخته فقط نگاهش کرد و او باز هم فکر کرد چقدر عسل نگاهش آشناست!
خداحافظی زیرلب گفت و خانه را ترک کرد.
فاخته آرامآرام کارهای خانه را انجام میداد و لابهلایش گاهی به فربد زنگ میزد و گاهی به فرشته.
تمام نگرانیاش شیرین کوچکش بود و طرحهایی که فربد قولشان را به مشتری داده بود.
بعد از آنکه شعلهی برنجش را تنظیم کرد در قابلمهی خورشتش را برداشت و کمی به همش زد.
ناخوداگاه نگاهش به ساعت کشیده شد، ساعت شش و نیم بود اما او هنوز وقت نکرده بود طرحهایش را تکمیل کند…
از شدت خستگی نای ایستادن نداشت، دم عمیقی گرفت و آبی به صورتش زد.
پشت میز آشپزخانه نشست و مواد کوبیده مرغ را که آماده کرده بود را جلویش گذاشت.
با حوصله دانهدانه سیخها را یکاندازه و زیبا پشتسرهم درون سینی قرار داد.
دستکشهایش را از دستش خارج کرد و بلند شد.
به بالکن رفت و داخل منقل را پر از ذغال کرد، عرق پیشانیاش را با مچ دست زدود، به داخل برگشت.
بازهم ساعت را چک کرد، به فرشته گفته بود که امشب دیر به خانه میرود بهتر بود کمی استراحت کند و بعد طرحهایش را ادامه دهد.
سعیدی مستأصل کنار در ایستاد و برگه را در دستش تکان داد.
– اما آخه…
اتابک درحالی که کتش را برمیداشت اخمی کرد و به سعیدی توپید.
– بهش بگو اتا رفت، بگو مهمون داره…
پشتبند این حرفش، کیف پول چرم قهوهایرنگش را هم برداشت و بدون توجه به سعیدی راه خروجی را در پیش گرفت.
سعیدی شانهای بالا انداخت و از اتاق خارج شد که به کلانی زنگ بزند.
وقتی پشت میزش نشست، صدای ماشین اتابک را شنید که روشن شد…
دلش برای اتابک میسوخت، مرد خوبی بود.
مهربان و خوشاخلاق، به نظرش حیف او بود اسیر دیو و عفریتههای کلانی شود.
سری به تأسف تکان داد، تلفن را برداشت و مشغول شمارهگیری شد…
فاخته، خسته از تمام شدن طرحهایش بلند شد و قابلمه خورشت را چک کرد.
کمی از آن چشید و شعلهاش را خاموش کرد. به طرحهای نیمهتمامش نگاهی انداخت.
اما واقعاً کشش آن را نداشت که تمامشان کند.
کاغذها را جمع کرد و به سالن رفت، آنها را روی میز گذاشت اما همینکه خواست کمی روی مبل دراز بکشد به این فکر کرد که خوابش سنگین است.
اگر مهمانهای اتابک بیایند چه؟ آرام در اتاق خواب مهمان را باز کرد.
خودش را روی تخت یکنفرهٔ گوشهٔ اتاق انداخت و چشمهایش را بست…
****
اتابک در ورودی را باز کرد، عطر غذاهای فاخته هوش از سرش برد.
گرسنه بود خیلی هم گرسنه بود کمکم نزدیک آمدن مهمان هایش بود.
از سکوت خانه حدس زد ممکن است کامکار رفته باشد.
مستقیم وارد آشپزخانه شد و در قابلمهها را یکییکی باز کرد و عطرشان را بو کشید.
– چه کرده دختر کوچولو!
تندتند به اتاق خوابشان رفت و لباس مناسبی پوشید.
احساس گرسنگی معدهاش را میفشرد.
از شیرینیهای روی کانتر یکی برداشت و درحالی که آن را گاز میزد بهسمت مبلها قدم برداشت تا دقیقهای بشیند.
با دیدن طرحهای روی میز متعجب شد.
چشمش را چرخاند و کیفش را هم گوشهی یکی از مبلها پیدا کرد که مانتویش را هم تا زده رویش قرار داده بود.
پس دختر هنوز نرفته بود…
بلند شد، درب اتاق مهمان را باز کرد و نگاهی انداخت.
حدسش درست بود، گنجشک کوچولوی خسته چنان خوابش برده بود که اتابک فکر میکرد اگر بمبی هم کنارش منفجر شود بیدار نخواهد شد.
کمی جلوتر رفت و صورتش را نگاه کرد.
چشم های درشتش، گونههای گل انداخته و…
وای برای آن لبهای صورتی که حالا کمی میانشان باز شده و دندانهای موشیاش را به نمایش گذاشته بود.
باز هم جلوتر رفت، بوی خوش عطر دخترک آخر دیوانهاش میکرد.
چشمانش را بست، نفسهایش تند شده بود انگار همهٔ دنیا دست به دست هم داده بودند تا او و این دختر تنها شوند.
تا اینگونه شیطان به گلویش چنگ زند و نفسش را بند بیاورد…
آرام روی تخت کنار دختر خوابیده نشست.
موهای تابدارش روی بالش ولو شده بود…
☘️
☘️☘️
☘️☘️☘️
سلام خسته نباشید…
چه روزایی پارت میزارین؟؟
سعی میکنم دو روز یه بار بزارم