سرش را به تأسف تکان داد و قدمی عقب برداشت…
چه میگفت دیگر؟! زری با آن دهان لقش یک حرف خیلی خوب یادش داده بود…
او همیشه میگفت با مردی که پردههای حیا را دریده است نباید در افتاد…
نباید بغضش را میشکست، حداقل جلوی اویی که مثل گرگهایی که از شکار باز میگردند پیروز نگاهش میکرد…
او چه میدانست آن آشغالدانی آشی است که خودش برای فاخته پخته است…
پسرعمهٔ نامهربان… میدانست تیرش را کجا فرو کند! دقیق… بیکم و کاست…
قلبش را نشانه گرفت و فرو کرد!
احساس میکرد خون فواره میزند…
بیصدا و یا حتی حرفی، بهسمت خروجی سوله پا تند کرد اما…
اتابک حس کرد ضربهاش آنقدری که باید کاری نبوده… و یا… شاید هم، شاید…
دلش کمی عطر دلانگیز این دختر را میخواست… کمی بوییدنش…
چنگ انداخت و بازویش را گرفت.
دخترک شوکزده در جایش ایستاد و او سرش را کمی جلوتر برد تا دخترک را بهتر ببوید…
پشت به او ایستاده بود و آن اندام دلبرش در آن مانتوی مشکیرنگ…
آب دهانش را قورت داد، آرام بازوی دیگرش را هم گرفت…
سرش را جایی میان گردن و شانهٔ دختر فرو کرد و ” ولمکن” ترسیدهٔ او را ترجیج داد نشنود…
فاخته ترسیده کمی خودش را جلوتر کشید… از این مرد ترسیده بود…
چندشش میشد از این همه نزدیکی…
حتی اگر او بوی سیگار دوستداشتنیاش را میداد…
مردی نبود که او نزدیک بودنش را بخواهد…
تابی به بازویش داد و بلندتر گفت:
– میگم ولم کن!
اتابک سرش را همانجا کنار گوشش فرو کرد و آهسته لبزد:
– این موقع ظهر اینجا پرنده هم پر نمیزنه… میتونم هر بلایی دلم خواست سرت بیارم…
از فکر شیطانی که در ذهنش هجوم آورد چشمهایش را بست و لبخندی به لب آورد…
دختر را به ستون چوبی تکیه دهد و لبهایش را… وای خدایا…
بهترین حسی بود که این لحظه میتوانست تجربه کند…
فاخته ترسیده بود… قلبش مثل گنجشکی ترسیده به قفسهٔ سینهاش میکوبید…
او از کجا میدانست شوهر خواهر فاخته است…
از کجا میدانست فاخته ناموس خودش است؟
خودش را جلوتر کشید…
– اگه همین الان ولم نکنی تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم…
اتابک پوزخند صدا داری زد…
– هیش… جوجه… میتونی برگردی… بیا خونم کار کن ولی…
نگذاشت حرفش تمام شود… تا تهش را خوانده بود!
او هرزه میخواست نه کارگر! آرنجش را به سینهٔ او کوبید و خودش را رها کرد…
دست در جیبش فرو برد و چاقویی که همیشه با خودش حمل میکرد را در آنی روی گردن مرد گذاشت.
– خوبی اون آشغالدونی همینه! خوب بلدم آدمای کثیفی مثل تو رو چهطور ادب کنم!
اتابک با تعجب نگاهش میکرد… اینهمه وحشیگری را از او سراغ نداشت!
آنقدر فرز عمل کرده بود که جای هیچ عکسالعملی نگذاشت…
– دیوونه نشو! بذار کنار این تیزیو!
– خفه شو! اینقد ازت بدم میاد که همین الانم دخلتو بیارم ککمم نمیگزه!
پوزخندی زد…
آخر چهطور دختری به ریزهای او میتوانست دخلش را بیاورد!
– بیار پایین اینو! با هم کنار میآیم… همون پورسانتی که فربد بهت میده منم میدم… دوبرابرشم میدم… نکنه میخوای بگی با فربد نخوابیدی؟!
همانطور که به چشمهای اتابک خیره بود…
میان چشمهای خشمگینش اشکی جمع شد و قطرهای از آن گونهاش را تر کرد و پایین آمد…
– به عمرم آدم پستتر از تو ندیدم مهندس اتابک توکلی!
با چاقویش خراشی به گردن اتابک داد و در لحظهای به سوی خروجی دوید…
صدای آخ اتابک هم او را باز نداشت…
دستش را روی گردنش گذاشت و فریاد کشید.
– دخترهٔ وحشی! تلافی شو سرت درمیآرم!
گریه کنان از گیت ورودی گلخانه بیرون زد، اتابک لعنتی!
همیشه هوسباز بود!
چه آنوقتی که بهخاطر قد بلند و ترکهٔ پروانه خواهرش را ول کرده بود چه حالا که او را برای هوسش میخواست!
دست در کیفش فرو برد تا دستمالی پیدا کند اما با دیدن محتوای کیفش عصبانیتش دوچندان شد.
– خدا لعنتت کنه بیشعور!
همهٔ پولش را برای دربست داده بود و حالا تنها میتوانست با اتوبوس خودش را به فربد برساند!
دستمالی بیرون کشید و راهش را گرفت که برود…
تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس چند دقیقهای را باید پیاده گز میکرد.
چند قدمی بیشتر برنداشته بود که ماشینی بوقزنان کنارش روی ترمز زد.
دلش ریخت… نکند اتابک باشد! اگر میخواست انتقامش را بگیرد چه؟!
زخمیاش کرده بود اما… پاتک زده بود!
دعوای رو در رو آن هم با مردی به هیکل غول برایش ممکن نبود!
بدون آنکه برگردد میخواست پا به فرار بگذارد اما با صدای دیگری که انگار به گوشش آشنا میخورد ایستاد و به عقب برگشت.
– دخترم؟ بیا سوار شو تا یه جایی برسونمت…
مردی بود که در دفتر مدیریت دیده بود… مردی که نه زیاد جوان بود و نه زیاد پیر…
موهای سپیدی داشت که چهرهاش را دلنشینتر میکرد.
کنار چشمهایش چینهای کوچکی بود که انگار مهربانیاش را فریاد میکشید…
– بیا دخترم… تعارف نکن…
میترسید… اگر او را پیش اتابک میبرد چه؟!
میخواست دعوتش را رد کند اما با یادآوری پول نداشتنش آرام قدمی به سمت ماشین برداشت.
– سلام…
مرد لبخندی به رویش پاشید.
– سلام… بیا سوار شو…
ماشینش مدل بالا نبود… پراید سفیدرنگی بود که کهنه بودنش داد میزد خیلی وقت است مثل اسبی نفس بریده از آن کار میکشد…
آینه را روی صورت دختر تنظیم کرد… نگاهی به چهرهٔ کنجکاوش انداخت، مطمئن بود او را در مؤسسه دیده…
گلویش را صاف کرد و پرسید:
– ما قبلاً همدیگه رو جایی ندیدیم؟!
فاخته لبخندی به حماقت مرد سپیدمو زد.
– اهوم… امروز… همین یه ساعت پیش!
سعیدی خندهٔ شادی کرد، معلوم بود دختر بانمکیاست…
– منظورم اینه که… مثلاً یه سال پیش… دو سال پیش… یه جای دیگه…
– خب آره، چن وقت پیش اومدم اینجا دیدار رئیستون!
دنده را عوض کرد و بار دیگر نگاهی در آینه به او انداخت.
– غیر از اون بار…
نگاه متعجب او را که دید بیشتر توضیح داد.
– بد متوجه شدی، من فکر میکنم… قبلاً توی یه مؤسسه دیدمت… نمیخواستی وام بگیری؟!
فاخته آه سردی کشید و نگاهش را به جاده دوخت.
– دوسال پیش خیلی جاها رفتم واسهٔ وام گرفتن، خواهرم مریض بود… اما به هر دری که زدم بازم نشد… فوت کرد.
سر تکان داد و نگاه به روبهرو دوخت، مظلومیت نگاه این دختر از همان باری که با فربد آمده بود برایش آشنا میزد…
نکند مرگ خواهرش با آن داروهایی باشد که…
فکر به این موضوع انقلاب درونیاش را بیشتر کرد…
مصممتر شده بود که بداند چرا خواهر این دختر مرده است…
– دلیل مرگشو میدونی؟!
با سوءظن ابرویش را بالا داد و به سعیدی نگاه کرد.
– شما چرا اینقد کنجکاوی؟!
خودش را به آن راه زد.
– مسیرت کجاست دخترم؟
– همیناطراف پیاده میشم…
********
فاخته را که پیاده کرد کمی جلوتر ماشین را نگه داشت و با مشت به فرمان کوبید.
– فقط شانس بیاری منوچهر… شانس بیاری… میدونم چه بلایی سرت بیارم عوضی!
نمیتوانست همینطور کشکی به این دختر اعتماد کند.
ممکن بود با پسر منوچهر صنمی داشته باشد یا حتی با اتابک!
قبل از ورود به گالری، جلوی شیشهٔ دودیدر ایستاد.
خودش را نگاه کرد که مبادا آشفتگی ظاهرش همه چیز را به فربد بفهماند…
در را هل داد و داخل شد، مصطفی داشت کف زمین را طی میکشید و فربد با دو مشتری چانه میزد.
زن و مرد جوانی بودند که انگار لباس صورتیرنگی را میخواستند که خود فربد طراحی کرده بود.
– آقا این یه طرح خاصه، طراحی و دوختش با خودمون بوده جای دیگه اینو پیدا کردین بیارین من دوبرابر قیمت میخرم!
زیرچشمی نگاهش کرد و به آشپزخانه رفت تا دمپایی راحتیاش را بپوشد.
صدای ببخشید فربد را شنید و لحظهای بعد خودش هم وارد آشپزخانه شد.
– کجا بودی تا حالا؟!
لبهایش را گزید و آب دهانش را قورت داد، آرام به سمت فربد چرخ خورد.
– سلام عزیزم…
– علیک… گفتم کجا بودی؟!
– چرا اینقد عصبی هستی خب… جایی نبودم یه کاری داشتم بیرون…
قصد بیرون رفتن کرد که فربد مقابلش ایستاد.
– رفته بودی سراغ اتابک نه؟!
– نه!
سرش را پایین انداخت که از کنار فربد رد شود اما صدای او متوقفش کرد.
– دروغ گفتن بهت نمیاد فاخته خانوم! امروزو مرخصی… برو خونه به عمهت برس فردا دوشیفت بیا…
☘
☘☘
☘☘☘
ایول عالی!!!!