ساعت را نگاه کرد و گونهٔ شیرین را بوسید.
به عمه گفته بود شیرین نوهاش است.
از فرشتهای برایش گفته بود که حالا کار میکرد تا هزینههای دوا و دکتر خواهرش کمر فاخته را نشکند.
رو به گلیخانم لبخندی زد.
– همه چیو بهت میگم عمه جونم… به وقتش…
از جایش برخاست تا چیزی برای شام آماده کند.
باید فکری برای جایگزین کار کردنش در خانهٔ اتابک میکرد.
هنوز یک ماه هم نشده اتابک اخراجش کرده بود…
آهی کشید و در یخچال را باز کرد و بستهای مرغ یخزده بیرون گذاشت تا غذایی مناسب تهیه کند.
این را هم از محبتهای فربد داشت وگرنه او کجا و این ولخرجیها کجا…
فرشته اخمهایش را در هم کشیده بود و به فاخته نگاه میکرد.
فاخته سیبزمینیها را در تابه ریخت و به سمتش برگشت.
– دورت بگردم اخم نکن، عمهگلی که بیدار شه بدخلقی نکنی…
فرشته نشست و به یخچال تکیه داد.
– عمهی توه!! به من چه؟؟ مگه وقتی آوردیش به من گفتی؟؟
فاخته کمی تابه را تکان داد و محتویاتش را به هم زد.
– فداتشم من! اون مثل مادر منه… مادربزرگ توه…
فرشته آهی کشید.
– فقط بهخاطر تو…
فاخته لبخندی به رویش پاشید.
– پاشو برو دست و صورتتو بشور بعدشم مامانیو بیدار کن شام بخوریم…
اتابک تازه از دست مهمانهای وقت ناشناسش خلاص شده بود.
در حیاط را بست و نفس عمیقی کشید.
– پرروها…
سلانهسلانه پلهها را بالا رفت، بهشدت خوابش میآمد.
به آشپزخانه نگاه کرد. لببهلب ظرفهایی پر از پوست میوه و تخمه…
سینک ظرفشوییاش پر از ظروف کثیف ناهار و شام،پوفی کشید زیر لب غر زد.
– زنیکهٔ بیشعور یه تیکه ظرفم نشست و رفت!
حال اینکه به اتاق خودشان برود را نداشت.
در تنها اتاق طبقهٔ پایین را باز کرد و وارد شد.
تخت اتاق از آن روزی که فربد فاخته به بغل ترکش کرده بود کمی نامرتب ولی دست نخورده مانده بود.
روی تخت نشست و آرام دراز کشید، کمی غلت خورد تا حالت راحتی به خودش بگیرد که خوابش ببرد.
جسمی آهنی در پهلویش فرو رفت و صدای آخ کوچکی از میان لبهایش بیرون آمد…
جسم کوچک را در دستش گرفت و در تاریکی اتاق سعی کرد نگاهش کند.
فلزی بود و کوچک، مشخص بود نگینهای درخشانی دارد.
حدس زد سنجاقسر فلزی متعلق به دخترک خوشبو باشد.
فکری به ذهنش رسید، میتوانست به این بهانه بار دیگر دخترک را ملاقات کند…
لبخندی روی لبش شکل گرفت و ناخودآگاه دستی به زخم گردنش کشید…
نفس عمیقی کشید، حس میکرد بعد از گذشت چند روز باز هم میتواند دختر کوچولو را ببیند…
شاید هم میتوانست راز چشمانش را بفهمد…
سنجاق سر را همچون شیئی با ارزش کنار آباژور قرار داد و چشمانش را بست…
**************
فاخته ناراحت و عصبی رو به فربد گفت:
– ازش متنفرم بعد اون همه کلفتی یه کاره برگشته میگه ازش راضی نیستم!!!
فربد با لبخندی آرامش دهنده لپش را کشید.
– حرص نخور جوش میزنی! من زن جوشجوشی دوست ندارمااااا.
فاخته اتوی در دستش را بالا گرفت.
– با همین اتو داغت میکنم که دیگه مسخرهم نکنی!
فربد هر دو دستش را بالا برد.
– تسلیم!!
فاخته خندهاش گرفت، موهای نافرمانش را به پشت گوشش هدایت کرد.
– یه کاری برام پیدا کن فربد… بعد از ظهرا، واقعاً حقوق اینجام کفاف خرجامو نمیده…
فربد ناراحت نگاهش کرد.
– من که هستم…
فاخته اتو را از برق کشید و در حالی که لباس را تا میزد محزون گفت:
– تا کی فربد جان؟؟ یه خانوادهٔ چهار نفره بیفتیم گردن تو؟؟
فربد مدادش را برداشت و طرحی را روی کاغذ شروع کرد.
– نمیخوام سرزنشت کنم اما توی این موقعیتت آوردن عمهت…
فاخته کفشهایش را بیرون آورد.
هر دو پایش را بالا کشید و روی مبل گذاشت و سرش را روی پاهایش.
– اونجا جهنمه فربد… کاش زودتر آورده بودمش… حتی وقتی خونهٔ زری بودم…
فربد بدون اینکه چیزی بگوید ماهرانه دستش را روی کاغذ حرکت میداد و خطوطی رسم میکرد.
فاخته همانطور که دستهایش زیر لُپش بود زیرچشمی کاغذ را دید زد.
– چی میکشی؟؟
فربد با شیطنت خندید.
– سیگار!
فاخته سرش را بلند کرد که چیزی بگوید، فربد تندتند گفت:
– نکن روانی!! داشتم تو رو میکشیدم ژستو خراب نکن!!
– بیخود! مگه من مدلم؟
از مبل پایین پرید و فربد صدایش بلند شد.
– میخواستم بکشمت! مدل چیه؟ تو عشق منی دختره!
مصطفی هراسان وارد مغازه شد و ترسیده نام فربد را صدا زد.
– آقا فربد؟! آقا فربد…
صدای مصطفی هر دویشان را مضطرب کرد…
فاخته بدون آنکه کفشهایش را بپوشد به سمت او دوید و فربد هم به دنبالش.
– چی شده مصطفی! چیشده…
– ننهم آقا… ننهم… حالش بده!
– ای وای خاک به سرم! بدو فربد…
کفشهایش را به سرعت پوشید و بندهایش را بدون بستن کنار کفش چپاند.
خانهٔ ننهمصطفی یکی دو کوچه آنطرفتر بود.
هر سه باعجله به آنجا رفتند.
مصطفی ترسیده در را باز کرد و به داخل خواندشان…
خانهٔ قدیمی زیبایی داشتند و گلهای زیباتری…
گلهای همیشهبهار و شیپوری که سرتاسر حیاط را پوشانده بودند…
مصطفی باعجله به سوی پنجدری کشاندشان، با آن صدای تو دماغیاش فریاد کشید.
– ننه!
فربد زودتر از فاخته خودش را بالای سر او رساند.
– سلام…چی شدی ننهمصطفی؟ بد نباشه!
معصومه سادات بیحال نگاهش کرد.
– سلام عزیزِم… سلام… قلبِم ننه جان!
فربد از جایش بلند شد و رو به فاخته گفت:
– آمادهش کن من میرم ماشین بیارم!
با گریه کنار معصومه سادات نشست و مصطفی هم آنطرفتر…
آرام اشکهایش را پاک میکرد… مرد دلنازکی بود.
معصومه سادات سه پسر داشت که همین مصطفی کنارش مانده بود…
پسر کوچکش که گوژی به پشت داشت و کمی ساده وضع بود…
مصطفی دیوانه نبود اما… زیاد اذیتش میکردند…
مگر کودکی که به دنیا میآید خودش تصمیم میگیرد چگونه باشد؟!
خدا هم کارهایی میکند!
چادر پیرزن را برداشت و آرام زیر بغلش را گرفت که کمکش کند.
مصطفی هم باعجله آمدو دست دیگر مادرش را گرفت.
– نگران نباش ننه…
آرام پیرزن را راه میبرد که اذیت نشود.
مصطفی هنوز فینفین میکرد و فاخته هم!
از حیاط بزرگ خانهی معصومه سادات بیرون آمدند اما فاخته با دیدن مرد روبهرویش…
دستهایش به بازوی پیرزن فشاری آورد و بیحرف نگاهش کرد…
ترسیده بود خیلی هم ترسیده بود…
به خودش قول داده بود دور او را یک خط قرمز بکشد.
اما انگار این مرد ول کن نبود! گفته بود تلافی میکند و حالا…
اتابک پوزخندی زد و سرش را بهسمت شیشهی شاگرد آورد.
– سلام… ماشین فربد روشن نمیشه سوارش کنید، من میرسونمتون…
مصطفی کنار مادرش نشست و فاخته مجبور شد جلو، کنار اتابک بشیند…
معصومهسادات کمی ناله میکرد و مصطفی هنوز گریه!
اتابک با نهایت سرعت رانندگی میکرد و فاخته خودش را به در چسبانده بود تا کوچکترین تماسی با این مرد نداشته باشد.
یک بار دیگر سرنوشت آنها را با هم بهسوی بیمارستان میکشاند…
اتابک جلو اورژانس ایستاد و تند و فرز پیرزن را بغل کرد.
مصطفی هم به دنبالش شروع به دویدن کرد…
فاخته هنوز به صندلی ماشین اتابک چسبیده بود…
سکوت این مرد را نشانهٔ طوفان میدانست!
نگهبانی با لباس فرم آبی آرام به شیشه زد.
– خانم ماشینتو جابهجا کن آمبولانس معطل میشه!
نیمچه رانندگی بلد بود، گاهی فربد جای خلوتی که پیدا میکرد چیزهایی یادش میداد…
خودش را به صندلی راننده رساند و ماشین اتابک را به حرکت درآورد.
جای مناسبی پارک کرد و آهسته بهسوی اورژانس آمد.
مصطفی دم در آمده بودو منتظر بیرون را نگاه میکرد.
با دیدن او انگار گلاز گلش شکفت.
– کجا بودی آجی؟!
لبخندی به رویش زد و دست روی شانهاش گذاشت.
– رفته بودم ماشین این بنده خدا رو پارک کنم… دکتر دید مامانتو؟!
– آره… گفت کار کرده! به خاطر فشاره…
اگر کس دیگری کنار مصطفی بود، بهزحمت حرفهایش را میفهمید.
اما فاخته… سالها بود که او و مادرش را میشناخت…
از وقتی که جوانی را بهخاطر توهین به مصطفی در خیابان آنقدر زد که خون از دهانش بیرون زد و بیهوش شد…
اتابک کنار تختی که مادر مصطفی بستری شده بود ایستاده و با تلفن حرف میزد…
☘️
☘️☘️
☘️☘️☘️
جون ایولا نویسنده جووون لایک داری،رمانت خیلی قشنگه حتما تبلیغشو میکنم