انگار فربد بود.
– حالش خوبه… دکتر گفت فشار عضلانیه بیشتر به نخاعش فشار اومده… قلبش از من و توم سالمتره…
فاخته با انزجار نگاهش کرد و پردهٔ سبزرنگی که جلوی تخت آویزان بود را کنار زد که داخل شود.
صدای اتابک هنوز هم میآمد.
– نه بابا کجا بیای! خودم حواسم هس! باشه میآرمش…
کنار معصومهسادات ایستاد و دست چروکیدهاش را در دست گرفت.
– بابا جون به سرمون کردی پیرزن! فک کردم قلبت از کار افتاده شده دیگه!
او هم لبخند بیجانی زد و مهربانانه گفت:
– بِمیرُم روله… هول شدی…
فاخته خندهی بیصدایی کرد.
– میمیرم واسه این لهجهٔ نصفه لری نصفه تهرونیت!
معصومه آب دهانش را قورت داد.
– تو چه میفهمی لری چنه دختر! ایخام تو بفهمی… لری قشنگترین زبونه… لر بامرامترینه! مهمان نوازه… باصفایه… لری حرف زدن افتخاریه… ولی سی(برای) کسی که بفهمِش!
اتابک بیسر و صدا کنار فاخته ایستاد.
نفس عمیقی کشید و عطر فاخته را به مشام برد.
– راس میگی معصومهخانم، بعضیا از بیخ و بن نفهمن! بعضیا وحشین…
فاخته نگاه به او داد و با حرص حرفش را ادامه داد.
– بعضیام بیشعورن… بعضیام عوضین…
ننهمصطفی با ابروهایی بالا رفته نگاهشان میکرد…
منظورشان را نمیفهمید… جوان بودند دیگر!
اما از نگاهشان به هم فهمیده بود خصومتی بینشان است…
دست فاخته را در دستش فشرد و برای اینکه جَو را عوض کند گفت:
– یه چیزی بخر برای مصطفی… حالش نخوبه رولهم… ترسیه(ترسیده)…
رنگ فاخته به قرمز برگشت…
خجالت کشید بگوید پولی به همراهش ندارد…
چشمش را از معصومهسادات گرفت و باشهای گفت…
از تخت دور شد و پردهٔ جلوی آن را انداخت.
آنطرفتر به استیشن خالی نگاه کرد.
رویش هم نمیشد بیاجازه از تلفن آنجا استفاده کند.
با شانهای افتاده از اورژانس بیرون زد تا از دکهٔ آنسوی محوطه چیزی تهیه کند…
کاش تلفنی گیر میآورد و به فربد زنگ میزد!
پوفی کشید… خجالت میکشید وارد کانتینر شود و چیزی بردارد…
حاضر بود بمیرد ولی از اتابک چیزی نخواهد…
قدم روی پلهٔ آهنی گذاشت و به دختری که پشت دخل نشسته بود سلامی داد.
دختر بیحوصله سری تکان داد و باز نگاهش را به گوشی در دستش دوخت.
فاخته کمی اینپا و آنپا کرد…
– ببخشید…
دختر گوشیاش را زمین گذاشت و سوالی نگاهش کرد.
– میتونم با موبایلتون یه تماس بگیرم؟! کیف پولمو جا گذاشتم میخوام…
دختر حرفش را قطع کرد و با کجخلقی دستش را به سمت در گرفت.
– بفرما خانم خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! روزی صدتا مثل تو میان اینجا و میرن بخوام به همه رو بدم سنگی رو سنگ بند نمیشه!
فاخته لب گزید و قدمی به عقب برداشت…
چشمان زیبایش غرق قطرههای اشک شد… او گدا نبود…
واقعاً کیفش را جا گذاشته بود…
این همه سال با همهی بدبختیهایی که میکشید هیچ وقت دستش را برای گدایی دراز نکرده بود…
زبان دراز بود اما…
وقتی که پول نداشت اعتماد بنفسش را هم از دست میداد…
با شانهای افتاده قصد رفتن کرد که با صورت به کسی که از پله بالا آمده بود برخورد کرد.
آخی گفت و دماغش را گرفت، نگاهش را که بالا آورد با اتابک عصبانی روبهرو شد.
چپچپی نگاه فاخته کرد و رو به دختر فروشنده گفت:
– این حرکتتون رو حتماً به آقای روحی میرسه!
دختر با زباندرازی جواب داد.
– برو به خدای آقای روحی بگو! فک کردی من میترسم!
فاخته و اتابک هر دو با ابروهای بالارفته به دریدگی دختر نگاه میکردند…
اتابک آستین فاخته را کشید.
– بیا بریم این انگار دعوا داره!
– عجب آدمیه!
اتابک اخم کرد و همانطور که از پلهها پایین میآمدند به او توپید.
– همش تقصیر توه! چرا وقتی پول نداری به من نمیگی؟! فقط واسه من زبونت درازه؟! نمیتونستی جوابشو بدی؟
فاخته دست به کمر جلویش ایستاد.
– چون حاضرم بمیرم اما از آدمی مثل تو چیزی نگیرم! آره واسه تو زبون دارم که چی؟! تو هنوز حقوق هفتهی آخرمو بهم ندادی روت میشه حرف میزنی؟!
اتابک ابرویش را بالا داد و با پررویی گفت:
– زورم رسید ندادم! نمیدمم! خورشت شور بود برنجت شفته! جلو مهمونام آبرومو بردی!
عصبانیت دختر را پیشبینی میکرد… درست به هدف زده بود!
– برنج من شفته بود؟! چرا حرف مفت میزنی! من قبل اینکه بخوابم هردوتاشو نگاه کردم!
اتابک خندهاش گرفته بود! لب گزید و نگاهش را از او گرفت، بازویش را کشید و او را بهسوی خروجی کشاند.
– اینقد حرف نزن! بیا بریم یه چیزی بخریم منتظرن!
با یک قدم او فاخته سه قدم برمیداشت…
خسته شده بود! اصلاً پاهای خودش را با فاخته مقایسه نمیکرد!
فاخته عصبی تابی به بازویش داد.
– ولم کن! از نفس افتادم!
اتابک لحظهای ایستاد و نگاهش کرد.
– چته مگه؟! لمس که نیستی! راهم نمیتونی بیای؟!
فاخته دلش میخواست انگشت در دهان او کند و دهانش را جر دهد!
– اگه یه ذره به اون مغز کوچولوت فشار بیاری میفهمی اندازهی لنگات چهقد با مال من فرق داره! مثلا مهندس مملکتی شعور یه همچین چیز ساده رو هم نداری؟
– واقعاً نمیدونم چرا بهت اجازه میدم هرچی از دهنت درمیآد بارم کنی!
فاخته نگاه اسرارآمیزی به او انداخت و با غرور گفت:
– چون میدونی میتونم تو سه سوت آبروتو پیش خانواده زنت ببرم!
مانند مانکنهای شوی لباس شروع به راه رفتن کرد و با همان لحن ادامه داد:
– فکرشو کن… زنت بفهمه تو به کلفتش پیشنهاد دوستی دادی… چی میشه؟!
واو… خیلی عکسالعمل زن از خود راضیت دیدنیه…
برگشت و به اتابک نگاه کرد.
– چیه؟! لال شدی؟! راه بیفت دیره!
اتابک با دو قدم خودش را به او رساند.
– والا خیلی پررویی! باید ازت شکایت میکردم تا حالیت بشه یه من ماست چقد کره داره!
– من همین الانشم میدونم یه من ماست چقد کره داره! لازم نیست تو بهم نشون بدی…
اتابک چپ چپ نگاهش کرد و سرشانهی لباسش را به سمت دیگری کشید.
– بیا اینور سوپری هست!
فاخته قصد داشت پولش را کاملاً به او برگرداند، نایلون در دستش را جابهجا کرد و اعتراضکنان گفت:
– این همه چیز الکی خریدی واسهی چی؟!
– اینقدر نق نزن راه بیفت!
پایش را به زمین کوبید و با عصبانیت قدم برداشت.
– واقعاً بیشعوری! خب یه پلاستیکشم خودت بردار! من جون دارم؟!
اتابک پوزخند زد، زخم گردنش را لمس کرد و گفت:
– آدمی که میتونه یه مردی که دوبرابر خودشه رو چاقو بزنه میتونه دوتا پلاستیکم بیاره… اینطور نیست؟!
چیزی نگفت… در واقع چیزی نداشت بگوید…
لبش را گزید و پشیمان به زخم روی گردن مرد نگاه کرد…
هرچه بود آنها از خون یکدیگر بودند، فرشته و شیرین از خون این مرد بودند.
پشیمان بود که زخمیاش کرد اما… خب واقعاً حقش بود!
– میگم…
– هوم؟!
– اون روزای اولی که اومدم خونهت… گفتی من تورو یاد یه کسی میندازم… یاد کی؟!
برگشت و به دخترک نگاهی انداخت.
از در ورودی محوطهی بیمارستان گذشتند و دختر منتظر جواب او بود.
– بچههای داییم…
فربد با اخم کناری ایستاده بود و کجکج نگاهشان میکرد…
خدا باید خودش به او رحم میکرد…
فربد از اینکه او با اتابک باشد متنفر بود.
هنوز غوغایی که برای کار کردنش در خانهی او به پا کرده بود فراموشش نشده بود.
حرفی که میخواست به اتابک بزند یادش رفت.
– فربد… کی اومدی؟!
درحالی که به اتابک دست میداد با همان قیافهی عبوسش گفت:
– اومدم معصومهساداتو ببینم پرستار بیرونم کرد گفت شلوغ میشه.
مصطفی هم به آنها پیوست و با همان صدای تو دماغیاش رو به فاخته گفت:
– خانم پرستار گفت میتونیم ننهمو ببریم خونه…
فربد نگاهش را از اتابک رد کرد و به فاخته گفت:
– برو کمکش کن جمع و جور کنید بریم خونه!
نگاهش فاخته را ترساند…
دلش هری ریخت، احساس میکرد جز سرزنش چیزی برایش ندارد…
آرام نایلونها را دست فربد داد و وارد اورژانس شد.
– خدا خیرت بده ننه… بیا کمکم کن بلند بشم…
فاخته بغض کرده بود.
– ننه مصطفی… شناختیش؟!
– کیو مادر؟!
آهی کشید و اشک روی گونهاش را پاک کرد.
– بابای فرشتهس… شوهر فاطمه…
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
وای نویسنده رمانت بنظر خواننده زیادی نداره ولی رمان تکیه،همین طور به تلاشت ادامه بده من مطمعنم یه روز رمان خواننده های زیادی داره شک نکن،به تلاشت ادامه بده که رمانت تکه😉😉😉😉
سلام وقتتون بخیر چطور میتونیم رمان هامون رو ب صورت آنلاین منتشر کنیم؟
تو تلگرام بهم پیام بدین ghaderaaa@