یادش آمد همان دیروز در گالری فربد شارژش تمام شده بود.
مطمئن بود حالا فربد صد باری شمارهاش را گرفته است!
فوری گوشی را به شارژر متصل کرد تا در اولین فرصت با فربد تماس بگیرد.
اتابک تازه ماشینش را جلوی خانهی کلانی پارک کرده بود که شمارهی پروانه روی صفحه گوشیاش افتاد.
بدون اینکه جواب دهد پیاده شد و زنگ در را فشرد، در با صدای تیکی باز و پشتبندش پروانه با عجله از پلهها سرازیر شد.
بهسمت اتابک آمد و با لحنی که سعی میکرد مهربان باشد گفت:
– کجا بودی تا حالا؟ پدر مغز منو خورده میگه اتابک کجاست…
لبخندی زد و شیفته به پروانه نگاه کرد، مهربانانه دستش را به دور او حلقه کرد و پیشانیاش را بوسید:
– یکی رو رسوندم بیمارستان، حالا که اینجام عزیزم!
پروانه از محبت اتابک کیفش کوک شد دستش را متقابل به دور اتابک حلقه کرد، با ناز و کرشمهی ذاتیاش گفت:
– حالا کی رو بردی؟ دردسر نشه برات؟ بیا بریم تو پدر با من!
اتابک نوک دماغش را کشید گونهاش را بوسید در حالی که به سمت پلههای منتهی به در ورودی خانه میرفتند گفت:
– نه عزیزم تصادفی نبود، فقط حالش بد بود تو نگران اینچیزا نباش خانومم..
پروانه و اتابک بیخبر از زنی که چند فرسنگ آن طرفتر زیر خروارها خاک خوابیده بود.
بیخبر از حال دو دختر بچهای که فاخته بعد از مرگ خواهرش آنها را به دندان میکشید، زندگی مرفه و به ظاهر بیدردی را میگذراندند.
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فاخته همیشه میدانست اتابک کجاست، همیشه میدانست…
چون فربد هیچ وقت دست او و خواهرش را ول نکرده بود، چون جدا از دیوصفتی پروانه، فربد روح بزرگی داشت.
از همان اول حواسش پی فاخته بود، این را حتی دوقلوها هم میدانستند.
فربد عاشقانه خالهشان را دوست داشت و همین عشق کودکی و نوجوانی بود که نگذاشت فربد از فاخته و فاطمه دور بماند.
فربد خواهرش را تأیید نمیکرد و همیشه بدون آنکه فاطمه بفهمد از اتابک برای فاخته چیزهایی میگفت.
فاخته کینهای نبود اما از همان کودکی از اتابک بدش میآمد از همان وقتها که اتابک به شوخی بلبل صدایش میکرد و او حسابی حرص میخورد.
حسادت میکرد که آقاجانش اتابک را از همهی آنها بیشتر دوست داشت.
همیشه اتابک را لوس میکرد، اما اتابک خوب نمک خورد و نمکدان شکست…
در همین فکرها غوطهور بود که فرشته با سر و صدای زیاد در اتاق را باز کرد و بدون آنکه سلام کند گفت:
– فاخته فربد دم در کارت داره!
اخمهایش را درهم کشید و جواب داد:
– هیس! شیرین خوابیده! صد دفعه گفتم بگو عموفربد، مگه نگفتم نمیخوام بری سر چهارراه؟ چرا رفتی؟!
فرشته ابرویش را بالا انداخت کلاهش را از سرش کشید و به کناری انداخت.
– فعلا برو شوهرجونت دم در کارت داره، به اون حساب پس بده بعد بیا از من حساب پس بگیر!
فاخته اخمش غلیظتر شد و با صدایی که سعی میکرد شیرین را بیدار نکند به فرشته توپید:
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
– اون شوهر من نیست منم قرار نیست زنش شم صدبار گفتم این کلمه رو تکرار نکن!
فرشته شانهای بالا انداخت و با گفتن “اصلا به من چه” بهسمت یخچال قدم برداشت.
فاخته سری به افسوس تکان داد و راهی در خانه شد..
فربد عصبانی و بیقرار منتظر فاخته بود.
به محض آنکه او را دید خشم و غضبش فروکش کرد.
بیشک او آرام جانش بود.
او را میخواست بیشتر از هرکسی…
فاخته لبخندی زد و نگاهش را از او گرفت به آرامی سلامی داد و بدون آنکه منتظر جوابش از فربد باشد گوشه شالش را به بازی گرفت و گفت:
– میدونم که کار بدی کردم اونطور از گالری رفتم به خدا زریخانم که گفت فرشته حالش بد شده خیلی ترسیدم فک کردم نکنه یهوقت بچههای بزرگتر از خودش… فربد من نگران بودم به خدا درکم کن!
فربد هنوز هم سکوت کرده و به حرکت لبهای فاخته چشم دوخته بود.
فاخته که فکر میکرد فربد از عصبانیت است که چیزی نمی گوید ادامه داد:
– گوشیم همونجا تو گالری خاموش شد، باور کن راس میگم شیرین رو که بردم درمانگاه دیگه هیچی نفهمیدم وقتی برگشتم یادم اومد که خاموشه…
سرش را بلند کرد و با نگاه شیفتهی فربد مواجه شد.
گونههایش قرمز شد و سربهزیر برجایش ایستاد.
دلش نمیخواست فربد به او علاقهمند باشد.
آخر او کجا و پسر کلانی کجا!
فربد اخم شیرینی کرد و پر مهر نگاهش کرد.
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
– دختر خوب مثل دیوونهها میزنی بیرون میری؟ نیومدم دعوات کنم، فقط اومدم ببینم سالم رسیدی یا نه… خب حالا شیرین خوبه؟
دلش نمیخواست به فربد بگوید که اتابک را دیده است.
مطمئناً سرزنشش میکرد که با او به درمانگاه رفته است. کناری رفت و گفت:
– نمیآی تو؟ شیرین هم خوبه تازه خوابیده.
آخ که فربد چهقدر عاشقش بود عاشق همین خنگبازیهایش، عاشق چشمان عسلیرنگ و لبهای صورتیاش…
به جای آنکه او را گاز بگیرد لحظهای لب پایینی خودش را به دندان گرفت و گفت:
– تعارفم میکنی کجا بیام؟ یادت رفته زری خانم از من خوشش نمیآد؟ صد دفعه بهت گفتم از این دخمه بزن بیرون، گفتم بیا پیش من که این دخترا بتونن برن مدرسه ولی کو گوش شنوا؟
فاخته حرفش را قطع کرد و با ترشرویی گفت:
– باز شروع نکن فربد! این بحث تکراریت مغزمو خورده دیگه!
زری خانم که تازه از خرید برگشته بود با دیدن فربد دم خانهاش، خونش به جوش آمد.
قدمهایش را تندتند برداشت و پشتسر فربد قرار گرفت.
فاخته که او را دیده بود رنگش پرید و هولهولکی سلامی داد.
فربد متوجه شد هوا پس است با لبخندی گشاد برگشت و رو به زری خانم گفت:
– بهبه زرین جون خودمون، چهطوری؟
زری خانم اخمهایش را در هم کشید.
– تو اینجا چه غلطی میکنی مگه نگفتم پیدات نشه؟
فربد لبخندش گشادتر شد و گفت:
– حتی اگه اومده باشم اجارهی این ماه رو تقدیم کنم؟
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
زری خانم پوزخندی زد و گفت:
– به تو هم سرویس داده که پول میدی بالاش؟
فربد اخمی کرد و پرسید:
– منظورت چیه زنیکه؟
با حفظ پوزخندش با تمسخر به فاخته نگاهی انداخت و سرتاپایش را برانداز کرد.
– دیشب سر شب بچه ها با یه مرد گنده تو خونه دیدنش!
قلب فاخته ترک برداشت از این همه بیانصافی، مگر چهقدر او و اتابک در اتاق بودند…
تازه اتابک که داخل نیامده بود! فربد بدون آنکه در لحنش تغییری ایجاد کند عصبی گفت:
– پس واسهی همین به بچه گفتی اجارهشونو جور کنن و از اینجا برن؟ چی از جون اینا میخوای زنیکه؟ همین فردا از اینجا میبرمشون.
امان از خالهزنک بازیهای اختر امان از حرفهای مفت صنم !
پس به فرشته هم گفته بود، گفته بود بروند آخر به کجا… کجا میتوانست با آن پول کمش…
فربد اجارهی ماهشان را از جیب عقب شلوارش بیرون کشیده و به زری خانم داد.
زری خانم شنگول از اینکه فاخته را پیش حامی همیشگیاش خراب کرده او را به کناری هل داد و وارد خانه شد.
فربد به عادت همیشهاش دندان به هم سایید و به او توپید:
– گفتم از این مرغدونی بیا بیرون. گفتم یا نگفتم؟! دیگه هیچ توجیهی رو قبول نمیکنم امروز واسهی اومدن راننده آژانس انگ هرزگی بهت میزنن؛ فردا معلوم نیست واسهی چی! اینجا نه جای توئه نه جای فرشته و شیرین وسایلتون رو جمع کن، به حساب تو یکی هم میرسم!
بدون خداحافظی ولش کرد و رفت و فاخته ماند و دردهایی بیدرمان…
کدام وسایل را جمع میکرد؟
کدام وسایل را…
چانهاش لرزید.
خدایا چهقدر بدبخت بود چهقدر!
اشکهایش یکی پس از دیگری گونهاش را تر میکرد؛
در حیاط را بست و بهسمت انتهای کوچه دوید تا کسی اشکهایش را نبیند.
حداقل نقطهی عطفش این بود که فربد فکر میکرد مردی که همراهش آمده راننده آژانس است.
زیر درخت توت نشست و هقهق گریهاش را سر داد، آنقدر گریه کرد که به سکسکه افتاد.
حق با فربد بود بهتر است از این مرغدانی بکند، اینجا دیگر جای ماندن نبود.
به این فکر کرد با اتابک حرف بزند وقتش بود حق دختر ها را طلب کند…
وقتش بود!
صدای شرشر آب حمام اتابک را بیدار کرد.
کمی چشمانش را مالید تا از حالت خواب بیرون بیاید.
کورمالکورمال دنبال گوشیاش گشت تا ساعت را نگاه کند.
با دیدن گوشیاش از جا پرید، بازهم خواب مانده بود!
پوفی کشید اصلاً حوصلهی کلانی را نداشت اگر بهخاطر زنش نبود یک دقیقه هم حاضر نبود نیش کلامش را تحمل کند.
خودش را دوباره روی تخت ولکرد به درک، اصلاً اگر به او احتیاجی بود حالا دهها تماس بیپاسخ روی صفحه گوشیاش بود.
همینکه این فکر از سرش گذشت صدای نالهی گوشیاش بلند شد.
خندهاش گرفت و زمزمه کرد:
– خوبه که تو ذهنم اسمشو گفتم!
به صفحه گوشیاش که نگاه کرد با دیدن شمارهی فربد ابرویش بالا رفت.
فربد همیشه میانهاش با او و پروانه شکرآب بود، هیچوقت دلیلش را نفهمید…
کمی فکر کرد و جواب داد:
– فربد؟
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
– سلام، اتابک ازت کمک میخوام!
تعجبش بیشتر شد، فربد؟ کمک؟ آن هم از او؟
– سلام! چه کمکی؟
فربد با صدای طلبکاری گفت:
– اگه مجبور نبودم اصلاً بهت زنگ نمیزدم، اون دوستت بود بنگاه داره! سلیمی! میخوام ازش خونه بخرم یه مقدارشو میخوام چک بدم میگه امضای تو باید پشتش باشه.
اتابک خندهاش گرفت، طوری که فربد هم متوجه خندهاش شد، عصبی گفت:
– چرا میخندی؟
اتابک با حفظ لبخندش گفت:
– واسه اینکه توی جوجهفکلی اینقد شاخ شدی که هم میخوای خونه بخری هم چک بکشی!
فربد بدون آنکه چیزی بگوید مکالمه را قطع کرد و صدای بوق در گوش اتابک پیچید.
بازهم خندید و به سقف نگاه کرد، شمارهی فربد را گرفت و منتظر ماند، بعد از دو بوق جواب داد:
– چیه؟ خندههات تموم شد؟
اتابک اینبار قهقهه زد و همانطور که میخندید گفت الآن پیششی؟ سلیمی رو میگم؟
فربد گوشی را به سلیمی داد و اتابک راضیاش کرد که اگر بقیهی پولش را نداد یقهی او را بگیرد.
بعد از تمام شدن مکالمه حولهاش را برداشت و دم در حمام ایستاد پروانه را صدا زد و از او خواست زودتر بیرون بیاید…
******************
دخترها از صبح مشغول جمعوجور کردن وسایلشان بودند.
تنها چیزهای ارزشمندی که داشتند لباسهایشان بود و کتابهای فاخته که با هزار پسانداز آنها را میخرید.
مدرسه رفتن را ادامه نداده بود ولی به اندازهی یک لیسانسه کتاب میخواند.
تا جایی که فربد بعضی وقتها مسخرهاش میکرد و میگفت: مگه امتحان داری سرتو از این کتابا بیرون نمیاری؟