رمان دومینو پارت 20

3
(9)

 

دلش تنگ این پسر عمه‌ٔ نا‌مهربان بود کسی که پناه کودکی‌هایش بود…

آن‌ها که برادر نداشتند، اتابک برای او مانند برادری نداشته بود…

شانه‌های نحیف او را میان دست گرفت و از خود جدایش کرد.

– ببینمت تو رو؟ چت شد دختر؟

با گوشه‌ٔ شال اشک‌هایش را پاک کرد.
– اگه… اگه یه روزی بفهمی اون دخترا برگشتن… چی‌کار می‌کنی؟

اتابک با شک نگاهش کرد… انگار او چیزی می‌دانست!

همین یهویی وارد شدن این دختر به زندگی‌اش و این‌قدر خصومت بی‌موردش نسبت به او…

– تو ازشون خبر داری؟!
وحشت‌زده نگاه از اتابک دزدید و خواست خودش را از دستان او بیرون کشد.

– نه فقط کنجکاو بودم…

اتابک بازو‌هایش را محکم‌تر فشرد، از اولش هم می‌دانست این دختر مشکوک است…

اصلاً شاید خودش…

– تو فاخته‌ای؟!

صدایش را از حد معمول بالا‌تر برد.

می‌دانست اگر سر و صدا کند یعقوب و دو زنی که بالا بودند حتماً صدایش را می‌شنوند… شاید هم مشتری‌ها!

– توهم زدی مرتیکه؟! ولم کن! دستتو بکش!

اتابک او را به خود نزدیک کرد و سعی کرد جلوی دهانش را بگیرد تا بیشتر از این به آبرویش گند نزند.

– خفه‌خون بگیر! من تا نفهمم چی تو اون کله‌ٔ پوکته ولت نمی‌کنم!

فاخته دستش را گاز گرفت و تقلایش را از سر!

– کمک… آقا یعقوب…

اتابک بلأخره موفق شد جلوی دهانش را بگیرد.

– دختره‌ٔ هار! فکر کردی همیشه می‌تونی با کولی بازی در بری؟

فاخته پر از خشم نگاهش کرد و اتابک او را بیشتر به خود چسباند.

– حرف می‌زنی یا همین‌جا بندازمت تو تنور؟

سرش را تکان داد و به او فهماند می‌خواهد حرف بزند.

چه‌طور از این مخمصه خلاص می‌شد خدا می‌دانست.

لعنت به دهانی که بی‌موقع باز شود!

– ببین دستمو بر‌می‌دارم ولی اگه… به‌خدا قسم اگه داد و بی‌داد کنی بلایی که نباید و همین‌جا سرت میارم… فهمیدی؟

چشمش را باز و بسته کرد…

واقعاً ترسیده بود، باید دروغ و دغلی روی هم می‌چید و تحویلش می‌داد…

اتابک دستش را برداشت و منتظر نگاهش کرد.

– خب؟!
فاخته لب‌هایش را تر کرد و نفس‌های ترسیده‌اش را تند‌تند بیرون داد.

– من… من… به‌خدا نمی‌شناسمشون…

اتابک دندان به هم سایید و دست بر گلوی او گذاشت.

– دروغ می‌گی! تو یهو از کجا وسط زندگی من افتادی؟! ها؟ چه‌طور بین این همه آدم با فربد طرح رفاقت ریختی؟!

گلویش را فشار داد و دوباره پرسید:
– حرف می‌زنی یا نه؟!

– من..‌‌. می‌شناختمشون فقط… اون وقتا با فاخته هم‌کلاسی بودم کلاس سوم و چهارم ابتدایی…

زینت‌خانم از پله‌ها پایین آمد و کاغذ در دستش را بالا گرفت.

– آقا مهندس! یه سفارش دیگه وا…
حرفش با دیدن فاخته در آغوش اتابک در دهانش ماسید.

– اوا! ببخشید بد موقع اومدم…

زینت‌خانم زنی مؤدب و مهربان بود، یک جور‌هایی اتابک با دیدنش خجالت کشید.

آرام فاخته را رها کرد و خجالت‌زده گفت:
– نه این چه حرفیه بدینش به من…

فاخته خودش را کنار کشید و فوری به پله‌ها رساند.

– خواب دیدی خیره حاجی! من نه فاخته می‌شناسم نه تا امروز همچین اسم عجیبی به گوشم خورده!

دستش را روی بازوی زینت‌خانم گذاشت و ادامه داد.

– این آق‌مهندس اون چیزی نیس که نشون می‌ده یه آدم بی‌شعور و عوضیه که فقط بلده به دخترا مردم بچسبه! زیاد آقا و خان به ریشش نبند این هوی هم زیادیشه!

اتابک دندان به‌هم سایید و پا تند کرد تا دوباره او را به چنگ آورد اما به خود که جنبید باز هم او فرار کرده بود!

پیش‌بندش را بیرون آورد و روی میز کوبید.

– باز در رفت دختره‌ٔ مکار!

زینت‌خانم کاغذ را کنار دست اتابک روی میز گذاشت.

– می‌دونم حرفاش راست نیست… اما… از حرفاش دیدم… از خانوادت خبر داره؟

خودش را روی صندلی ول داد و دست بر پیشانی‌اش گذاشت.

– نمی‌دونم زینت خانم… کم آوردم… رفتم آسایشگاه مامانمم اون‌جا نبود، پوپک اونو برده… اما نمی‌دونم کجا‌… خدا لعنتم کنه که حتی نمی‌دونم مامانم کجاست…

زینت خانم لبخند مهربانی زد و یخچال را باز کرد تا کمی شربت زعفران به خوردش دهد شاید که این غصه‌ها ذره‌ای از او دور می‌شد.
********

موهای نه‌چندان بلندش را با حوله خشک می‌کرد و به اتفاقات امروزش می‌اندیشید…

اگر اتابک بفهمد خود او فاخته است چه؟!

حتماً گلویش را می‌درد! آهی کشید و شانه‌اش را در دست گرفت تا موهایش را شانه زند.

فرشته همان‌طور که فال‌هایش را در جعبه‌ٔ کاغذی‌اش مرتب می‌کرد پرسید.

– چیه؟! تو لَکی!

– امروز اتابک و دیدم… دنبال عمه می‌گشت…

شانه را روی زمین گذاشت و ناراحت به فرشته نگاه کرد.

– دلم براش می‌سوزه فرشته… نمی‌دونه اینا زیر سر این زن خوش خط و خالشه…

– خب به ما چه! می‌خواست نره اون دیو دو سرو بگیره مامان منو ول کنه… حقشه بذار بکشه یه عمر ما در به دری کشیدیم دو روزم اون بکشه چی می‌شه مگه؟!

سرش را تکان داد.

– امروز خفتم کرد… از دختر‌داییش خبر می‌خواست. فکر کنم یه چیزایی فهمیده! شانس آوردم تونستم در برم!

فرشته دراز کشید و پتو را باز کرد تا روی خودش بیندازد.

– از فکر این مرتیکه بیا بیرون! اون لامپم خاموش کن بگیریم بکپیم…

فاخته از جایش بلند شد و لامپ را خاموش کرد… آهسته وارد اتاق شد، عمه‌گلی و شیرین را چک کرد.

از وقتی عمه را آورده بود شیرین انس عجیبی با او گرفته بود.

حتی شب‌ها هم در آغوش مادر‌بزرگش به خواب می‌رفت اما…

امان از فرشته‌ی چموش!
برگشت و روی تشکش دراز کشید و به فکر فرو رفت…

دلش برای اتابک می‌سوخت اما می‌ترسید بچه‌‌ها را از او بگیرد…

کاش هیچ‌وقت پروانه‌ای وارد زندگی‌شان نمی‌شد که این‌طور از هم جدا شوند…

اگر او بود، برادرانه بالای سرش می‌ایستاد…

شاید حالا او هم مثل بقیه‌ی هم سالانش زندگی نرمالی داشت، حیف و صد‌حیف که روزگار همیشه بازی‌های عجیبی در آستینش پنهان دارد…

****
اتابک در تلاش برای یافتن خواهرش به جایی نرسیده بود، سال‌ها حرف‌های دلش را به پروانه نمی‌زد…

دوستش داشت اما، از او می‌ترسید.

او دختر منوچهری بود که کارگردان تمام بدبختی‌هایش بود و پروانه هم شدیداً به او وابسته…

دلش نمی‌خواست پدر‌زنش از ناراحتی او با دمش گردو بشکند.

آهنگی غمگین پلی کرده بود و با آن زمزمه می‌کرد.

تنها دلش با دیدن مادرش آرام می‌گرفت حیف که…

«به شب نشینی خرچنگ‌های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتن
به پای هرز علفای باغ کال پرست…»

پشت چراغ‌قرمز روی ترمز زد و به شمارش عدد‌هایش نگاه کرد.

نوزده، هجده، هفده…

گذر عمر هم مانند همین شمارش است. سن بالا می‌رود اما…

به صفر نزدیک می‌شود، یک جایی می‌شود چراغ‌قرمز زندگی و شمارش معکوس شروع می‌شود و در لحظه‌ای جان آدمی به یغما می‌رود…

گویی که هیچ‌وقت آن آدم بر روی زمین زندگی نکرده است…

– آقا؟ آقا؟ فال نمی‌خرید؟!

شیشه‌ٔ دودی ماشینش را کامل پایین آورد و به چهره‌ٔ دخترک نگاه کرد.

– بده یکیشو ببینم امروز چی‌کاره ایم!
چهره‌ٔ دختر‌بچه برایش آشنا بود، انگار او را جایی دیده باشد.

– چراغ داره سبز می‌شه دختر جون… نمی‌خوای بدی؟

در آنی صورت دختر‌بچه پر از کینه شد و با نفرت گفت:

– فروشی نی! راهتو بکش برو!

صدای بوق ماشین‌های پشت سرش او را وادار به حرکت کرد اما چرا این دختر…

به ذهنش فشار آورد که او را به یاد بیاورد…

خودش بود! حتماً قل آن دختری بود که شبی در آغوشش او را به درمانگاه رسانده بود!

اما دلیل این همه نفرت او و خواهر بزرگش را نمی‌فهمید.

شاید این دختر مو طلایی شاه‌کلید تمام سؤالاتش باشد.

به اولین میدان که رسید فرمان را پیچاند و دور زد، ماشینی که پشت سرش می‌آمد فریاد کشید:

– هوی یابو! پشت خر نشستی مگه؟

دستش را از پنجره بیرون برد و در هوا تکان داد تا عذر‌خواهی کرده باشد‌.

– خدا کنه نرفته باشه…

پشت دویست‌و‌ششی آلبالویی‌رنگ پارک کرد و بیرون آمد.

از لا‌به‌لای ماشین‌هایی که به سرعت رد می‌شدند گذشت و خودش را به بولواری رساند که کاج‌های بلندی بر آن سایه افکنده بودند.

پیدایش کرد‌… روی نیمکت سنگی نشسته بود و با دو پسر‌بچه حرف می‌زد.

حتماً منتظر چراغ‌قرمز بعدی بودند، احتمال می‌داد مثل خواهرش چموش باشد و گریز‌پا.

از پشت‌سر به او نزدیک شد و در لحظه‌ای بازویش را گرفت.
– دختر جون!

دو پسر‌بچه که فکر می‌کردند او مأمور باشد از جایشان بلند شده و فرار کردند اما دخترک شجاعانه به صورتش زل زده بود و انگار او را می‌شناخت…

– ولم کن مرتیکه! شهر هرته مگه؟! تو روز روشن آدم خفت می‌کنی؟

از این همه زبان‌درازی دختر متعجب شد اما یادش آمد تربیت آن خواهر مارمولکش بهتر از این نخواهد شد!

– تو… خواهر اون دختره کامکاری؟
– به تو چه ولم کن!

خندید و لپ دختر را کشید.
– نترس عزیزم من کاریت ندارم… خواهرت که جفتک می‌ندازه همش، می‌خوام سؤالامو تو جواب بدی…

فرشته این مرد را دوست داشت… پدرش بود و خون او دررگ‌هایش جریان داشت اما هیچ‌وقت نمی‌توانست رنج‌هایی که مادرش در نبود او کشیده بود را فراموش کند.

– می‌خوام کمکتون کنم… مگه خواهرت مریض نیست عزیزم؟!

فرشته بازویش را از پنجه‌ٔ او کشید و به چشم‌هایش خیره شد.

– ما کمک تو رو نخواستیم! تو اگه عرضه داشتی مادرتو نگه می‌داشتی که نندازنش توی یه آشغال‌دونی!

چشم‌های اتابک پر از نگرانی شد… مادرش؟!

از اول هم می‌دانست این کامکار مارموز از جای مادرش خبر دارد اما…

به خودش که آمد فرشته در حال دویدن در طول بلوار بود، پا تند کرد و به‌دنبالش دوید…

باید می‌فهمید مادرش کجاست.
– وایسا وروجک! وایسا ببینم!

دختر‌بچه ماهرانه از میان ماشین‌ها عبور می‌کرد و اتابک هم به‌دنبالش.

خدایا این‌ها چه صنمی با خانواده‌ٔ او داشتند!

فرشته برگشت پشت سرش را نگاه کند اما در پیاده‌رو به زنی خورد و تعادلش را از دست داد.

دیگر دویدن بی‌فایده بود چون اتابک بالای سرش ایستاده بود.

با دیدن لنگه‌ٔ کفشش که انگشت شصتش از او بیرون زده بود با چشمانی پر از اشک به او توپید.

– همش تقصیر توه! اگه نیفتاده بودم کفشمم پاره نمی‌شد!

اتابک او را بلند کرد و روی پله‌ٔ مغازه‌ای نشاند.

– معذرت می‌خوام عزیزم… بیا بریم برات می‌خرم یه مغازه همین نزدیکیا هست…

اشک‌، گونه‌هایش را تر کرد و نگاه از پدرش گرفت…

کاش همیشه او را داشت که حالا قلبش از چنین محبت کوچکی نمی‌لرزید.

– بهت می‌گم مامانتو چه‌طور پیدا کنی… فقط دست از سرم بردار و پاشو برو…

آهی کشید و خودش هم کنار دخترک نشست و به خیابان خیره شد.

– حق با توه… من عرضه نداشتم مامانمو نگه دارم… خام حرفای خواهرم شدم…
گفت اون‌جا بیشتر از ما بهش می‌رسن…

فرشته اشک‌هایش را با آستین لباسش پاک کرد و از جایش بلند شد.

به این فکر می‌کرد که فاخته‌ٔ بیچاره چه‌طور برایش کفشی جدید می‌خرید وقتی داروهای شیرین در‌حال تمام شدن بود…

– اون افعی خوش‌خط و خالت می‌دونه مامانت کجاست… پروانه خانوم!

ناباور نگاهش کرد… اما از دختر منوچهر چیزی بعید نبود… فکر می‌کرد بعد از این‌همه سال عاشقی دیگر پروانه مانند پدرش نیست اما…

فرشته لحظه‌ای دلش برای اتابک سوخت اما ناله‌های شبانه‌ی مادرش را به یاد آورد و باز هم کینه و نفرت تمام نگاهش را گرفت.

– بزن به چاک! امروز از کار و کاسبی انداختیم!

لبخند کمرنگی لب‌های اتابک را به تبسم کشاند.

– ممنونم دخترم!

آن‌قدر در فکر فرو رفته بود که صدای فرشته را نشنید که با حرص گفته بود:
– من دختر تو نیستم!

خودش را به ماشینش رساند، حتماً فربد و پروانه، کامکار را آن‌قدر ترسانده بودند که حرفی نزند…

******
– پروانه… پروانه!

از پله‌های منتهی به راهرو اتاق خواب‌ها به سرعت بالا می‌رفت و با فریاد زنش را صدا می‌زد.

– کجایی!
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x