رمان دومینو پارت 21

3.7
(9)

 

در اتاق را به‌شدت باز کرد و پروانه‌ٔ آرایش کرده را جلؤ آینه پیدا کرد.

– چرا این‌قد صدات می‌زنم جواب نمی‌دی؟

– اوووو! چه‌خبرته عزیزم…

رژ‌لب را به لبش نزدیک کرد و لب‌هایش را به رنگ نارنجی درآورد.

– داشتم آماده می‌شدم با نسرین…
رژ‌لب را از دستش کشید و به آینه کوفت.

– تو سرت بخوره نسرین! مامان من کجاست!

جیغ کوتاهی کشید و ترسیده نگاهش را به چشمان مردی دوخت که مثل اوایل ازدواجشان آن‌قدر خشمگین بود که می‌تواست فیلی را له کند چه رسد به او!

– به من چه… چرا به من گیر می‌دی؟ من از کجا بدونم مامان تو کجاس! آسایشگاهه دیگه… پس کجا!

اتابک فریاد کشید:

– خفه شو! خفه شو پروانه! آدرس مامانمو می‌دی یا اون بلاییو سرت بیارم که نباید؟ ده سال زندگیمو گذاشتم پای تویی که ارزش یه ساعتشم نداشتی!

پروانه ترسیده بود اما… او دختر منوچهر کلانی بود! با زبان‌درازی حرف‌هایش را در صورت او کوفت.

– به من چه اون مامان دیوونه‌ات کجاست؟! چرا از خواهرت نمی‌پرسی که…

گلویش که در دست اتابک اسیر شد، حرف در دهانش به جیغی کوتاه تبدیل گشت.

– دهنتو آب بکش! اگه همین‌جا سر و تهت نمی‌کنم واسه اینه که این همه سال سرمو گذاشتم بند سرت!

او را به عقب هل داد و تکهٔ کاغذ و خود‌کاری از کشوی میز آرایش بیرون کشید.

– بنویس!
پروانه فقط نگاهش کرد و او بار دگر فریاد کشید.

– می‌گم بنویس!
خودکار را در دست او چپاند و او را جلوی میز کشاند…

با دست‌های لرزان آدرس آسایشگاهی که برای بار دوم گلی‌خانم را برده بود یاد‌داشت کرد.

– این… کار من تنها نبود پوپک هم…

کاغذ را از زیر دستش کشید و با نفرت گفت:
– وقتی برمی‌گردم نبینمت!

دلش سوخت، پروانه روز‌های زیادی با کج‌خلقی‌های او ساخته بود و حالا…

پوفی کشید و دو پله‌ی پایین رفته را برگشت و در چهارچوب در ایستاد.

پروانه روی تخت نشسته و هنوز بهت زده به زمین خیره بود.

– دو سه روزی برو خونهٔ بابات… خودم میام دنبالت، عصبانیم ممکنه بدتر دعوات کنم…

******************
اتابک متحیر به دهان خانم حسینی چشم دوخت وگفت:

– می‌شه یه بار دیگه بگید؟؟؟

خانم حسینی که آن روز کارهایش به طرز وحشتناکی در هم پیچیده بود کلافه گفت:

-‌ خانم فاختهٔ توکلی فرزند جمشید!

اتابک توانش را از دست داد.

روی نزدیک‌ترین صندلی نشست و به خانم حسینی چشم دوخت.

انگار باورش نمی‌شد!

خانم حسینی متعجب حالش را پرسید:

– آقا؟؟ حالتون خوبه؟؟؟

اتابک ذهنش به جایی نزدیک پر کشید.

به دخترکی که برایش آشنا بود…

به دخترک مرموز… بدون آن‌که چیزی بگوید از جا برخاست.

اگر او فاخته باشد… اگر باشد.

آن همه شباهت به مادرش و آن حرف‌های کینه توزانه… وای وای خدا به داد دخترک کوچک برسد اگر او فاخته باشد!

اگر حدس‌هایی که زده درست از آب در آید!!

با‌عجله از دفتر بیرون زد.

خانم حسینی متعجب رفتنش را نگاه کرد:
– پناه بر خدا، آدرسم نپرسید!
*******
فاخته آرام با کلیدی که در دست داشت درب حیاط را باز کرد و سرک کشید.

ماشین اتابک را که ندید نفسش را بیرون داد و وارد حیاط شد.

به در تکیه داد تا نفسش جا بیاید.

یک آن فکر کرد شاید پروانه درون خانه باشد اما یادش امد فربد گفته بود بحثشان شده و دو سه روز دیگر بر‌می‌گردد.

به‌سمت پله‌ها رفت و روبه‌روی درب ورودی قرار گرفت، با کمترین سر و صدا در را باز کرد و وارد شد.

چشم چرخاند و خانه را دید زد.

نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و به آشپز‌خانه رفت.

تندتند کابینت‌ها را باز می‌کرد و به حواس پرت خودش لعنت می‌فرستاد.

وسط آشپزخانه ایستاد و دو دستش را روی سرش گذاشت:
-نیست! اوف…

به سالن رفت و زیر مبل‌ها را نگاه کرد، کف اکواریوم را کشو‌های میز تلویزیون را… نبود که نبود…

سنجاق‌سر عزیزش انگار سر ناسازگاری داشت…

اگر یادگار مادرش نبود هرگز حاضر نبود این‌جا بیاید.

جرقه‌ای در ذهنش خورد، به‌سمت اتاق طبقه‌ی پایین دوید و درش را به‌شدت باز کرد.

در به روی پاشنه چرخید و به دیوار خورد.

فاخته ترسیده برگشت و در را نگاه کرد، نفسی از سر آسودگی کشید و تخت نامرتب را زیر و رو کرد.

خم شد که زیر تخت را نگاه کند اما چشم‌ها یاری‌اش نکردند.

بلند شد تا از کیفش موبایلش را بیاورد. شاید چراغ‌قوه‌‌ی آن به کارش می‌آمد.

همین‌که خواست از اتاق بیرون بیاید سینه به سینه‌ی اتابک شد…

اتابک قدمی به جلو برداشت و فاخته قدمی عقب‌تر رفت.

زبانش از ترس بند آمده بود، ساکت و صامت به اتابک خیره شد.

اتابک وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست و قفل کرد.

با آرامشی ساختگی به‌سمت فاخته برگشت:
– اومدی دزدی؟

دستش بالا آمد و سنجاق‌سر را که میان انگشت‌های شصت و اشاره‌اش گرفته بود بالا آورد، پوزخندی زد و ادامه داد:

– تا کجا می‌خواستی منو بکشونی… چیزی که دنبالش می‌گردی پیش منه…

فاخته پاهایش سِر شده بود نه می‌توانست حرکتی کند نه حرفی بزند.

اتابک جلوتر آمد و چانه‌ی گرد و کوچکش را در دست گرفت:

-نمی‌دونم خوشحال باشم یا عصبی… تو فاخته‌ای و من… فک می‌کنم خواهر مرده‌ت… یه روزی زن من بود…

کمی مکث کرد به‌دنبال جواب دخترک چهره‌اش را جست‌و‌جو کرد، چشمان ترسیده‌اش…

ابروهای مشکی‌اش… لپ‌های صورتی‌رنگش و لب هایش…

وای! وای بر او چه کرده بود با ناموس خودش!

چشم بست و دندان سایید:
– حرف بزن! بگو… شکستن یه مرد چه‌قدر برات لذت داره؟

فاخته همان‌طور که خیره‌اش بود چشم‌هایش را بر هم زد و قطره‌ای اشک از مژگانش چکید.

گونه‌اش را گذراند و به لب‌هایش رسید و گم شد…

اتابک آرام دستش را به بازوی او بند کرد و او را در آغوش کشید.

زیر لب زمزمه کرد:
– بلبل کوچولو… دلم برات تنگ شده بود!!

بغضش را قورت داد و با صدای دورگه‌ای ادامه داد:

– خیلی بی‌معرفتی دختر‌دایی…

دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند، باید گریه می‌کرد.

باید خودش را خالی می‌کرد… در فراغ عزیز از دست رفته‌اش…

هق‌هق آرامش دل فاخته را ریش کرد.

عضلاتش کم‌کم از انقباض بیرون آمد، تکانی خورد تا خودش را از حصار اتابک خارج کند…

اتابک دست‌هایش را آزاد‌تر کرد:

– کجا؟ دوباره کجا می‌ری؟ می‌خوام حست کنم…

فاخته بازویش را گرفت و کمکش کرد لبه‌ی تخت بنشیند.

خودش هم با فاصله کنارش نشست.

اتابک بی‌حال به تاج تخت تکیه داد و آرام‌تر از قبل گفت:
– چرا بهم نگفتی؟

فاخته به قالی قهوه‌ای و مشکی زیر پایش خیره شد و باز هم سکوت کرد.

اتابک دوباره فوران کرد، خم شد و کتف دخترک را کشید تا به او نگاه کند.

عصبی فریاد کشید:
– چرا چیزی نمی‌گی؟ زبون نداری تو؟

زیر دست اتابک زد و از جایش جهید انگار عقده تمام این سال‌ها در چشمانش خنجری می‌شد و قلبی می‌شکافت…

– واسه توی نامرد، واسه زن مهربونت… خواهر منو حامله ول کردی رفتی با یکی دیگه. می‌موندیم که چی؟ تحقیر شیم؟ توی عوضی به آبروی پدرم فکر کردی؟ پدرم از داغ تو و تخم دو زرده‌ت سکته کرد مرد! خواهرمو غصه‌ی نامردی تو کشت! نگفتم! آره نگفتم کی‌ام که بتونم انتقام زندگی مو ازت بگیرم! نگفتم که انتقام زندگی عمه‌مو ازت بگیرم…

دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت و های‌های گریه‌اش را سر داد…

اتابک متعجب نگاهش می‌کرد.

فاخته نفسی گرفت و همان‌جایی که بود روی زمین نشست.

– تموم این سالا بدبختی کشیدم، درسمو ول کردم و مث سگ جون کندم… که خواهرم زنده بمونه، که خواهر‌زاده‌هام یه چیزی واسه‌ی خوردن داشته باشن. تو کجا بودی وقتی مثل سگ توی سرما و یخبندون جون می‌کندم؟

با یاد‌آوری شیرین گریه‌اش شدت گرفت‌، سرش را روی زانو‌هایش گذاشت و از ته دلش گریه کرد…

اتابک حیران نگاهش کرد و از جایش برخاست، زانو زد و بازو‌های فاخته را فشرد.

– منظورت از تخم دو زرده چی بود؟

فاخته سرش را بلند کرد‌، چشمان خیسش قلب اتابک را درید…

حس کرد قلبش از کار ایستاد، لحظه‌ای نفس نکشید…

به‌سختی خودش را کنار کشاند و به تخت تکیه زد.

– اون دوتا دختر… بچه‌های منن…

فاخته از جایش بلندشد و به‌سمت در رفت، دستگیره در را بالا و پایین کرد.

– وا کن این لعنتیو!

اتابک به‌سمتش رفت و فاخته تند‌تر تکانش داد.

انگار که بخواهد در را باز کند و از آن هوای مسموم بگریزد…

اتابک گیرش انداخت و نگاهش کرد بدون هیچ حرفی.

بغض کرده و ترسیده دستانش را به سینه‌ی اتابک کوبید.
-برو کنار… این درو‌ وا کن می‌خوام برم پیش عمه‌م…

اتابک چشمانش را بست، خاطره‌ای از ذهنش گذشت.

دختر کوچولویی که روز چهلم مادرش همین‌گونه بغض کرده، التماسش کرده بود او را پیش عمه‌اش ببرد..‌.

از سکوت اتابک دلهره‌ای جانش را در بر گرفت.

محکم تخت سینه‌اش زد و او را به عقب هل داد.

اتابک قدمی عقب رفت و با صدای آرامی او را صدا کرد.
– فاخته‌.‌..

چشمان عسلی دخترک مردمک‌هایش را شکار کرد.

قلبش ریخت…

حالا یادش آمد این چشم‌ها چشمان دایی‌اش بود.

اما آن همه مهربانی کجا و این همه خشم و نفرت کجا…

دست‌های فاخته را گرفت و او را به سمت تخت کشاند.

– تا همه چیو نگی نمی‌ذارم از این در پاتو بذاری بیرون.

فاخته فهمیده بود کل‌کل کردن با این مرد او را از این در خارج نمی‌کند.

سعی کرد کمی مسلط‌تر شود. گلویش را صاف کرد و با آرامشی دروغین گفت:
– باشه… می‌گم… همه چیو، فقط…

نفس عمیقی گرفت و چشم‌هایش را از اتابک دزدید.

به پنجره نگاه کرد و لب پایینش را گزید.
– بذار برم اتابک… باید برم خونه…

اتابک می‌دانست تمام فاخته را از بر بود. هنوز هم همانند کودکی‌اش کینه‌ای بود.

هنوز هم وقتی می‌ترسید زبانش بند می‌آمد…

هنوز هم وقتی دروغ می‌گفت لب می‌گزید و چشم می‌دزدید…

همراه با درد روح و قلبش لبخندی از شادی زد و طاقت نیاورد…

بدون مقدمه باز هم او را در آغوش فشرد.

– هرچی از بی معرفتی تون بگم کم گفتم…

فاخته حالت چندش‌واری به خودش گرفت و عضلاتش را منقبض کرد.

چشم‌هایش را بست و عصبی غرید:
– بهم دست نزن…

اتابک آرام او را از خود جدا کرد و برخاست.
– پاشو با هم بریم خونتون…

فاخته به‌سرعت بلند شد و جلویش قد علم کرد.

– می‌خوای کجا بیای؟؟ ها؟؟ کجا؟؟ خونه‌ی ما هیشکی منتظر تو نیست… می‌خوای بیای پیش مادری که افسرده گوشه‌ی سالمندان ولش کردی؟ یا پیش بچه‌هایی که هیچ‌وقت نبودی پدری کنی براشون؟ میخوای بیای خونه‌ی منی که باید توی بی‌غیرت واسم پیدا می‌کردی نه یه غریبه؟ اون دخترا دخترای فاطمه‌ن همونی که تو دوران نامزدیش حامله ولش کردی… نوه‌های همون دایی که آبروشو بردی، دخترش با شناسنامه سفید و دوتا بچه‌…

اتابک این همه حقیقت را تاب نیاورد، فاخته همه‌ی حرف‌هایش را به سر و صورتش می‌کوبید بدون آن‌که چیزی بداند…

بدون آن‌که بداند اتابک گناهی نداشت…

چه روز‌هایی که این شهر لعنتی را زیر و رو نکرده بود.

چه روزهایی دست به دامن این و آن بود تا نشانی از فاطمه‌اش به او برسانند…

عصبی شد، اختیار از کف داد و فریاد کشید:
– بسه دیگه!!!

کلید را از جیبش بیرون کشید، انگار جنونی آنی گریبان گیرش شده بود.

در را باز کرد و فاخته را به بیرون هل داد.

بار دیگر فریاد کشید:

– برو گمشو… از خونه‌م برو بیرون…
نعره‌ای کشید و دوباره هلش داد.

– خدا لعنتتون کنه… خدا همتونو لعنت کنه…

فاخته متعجب خیره‌ی اتابکی شد که رگ‌های گردنش هر آن ممکن بود بترکد.

واقعاً ترسیده بود، جدای از همه چیز اتابک از گوشت و خونش بود…

آرام برخاست و به‌سمتش رفت.
– اتا؟

اتابک فریادی کشید و گلدان شیشه‌ای روی کنسولِ سفید‌رنگ را برداشت و به دیوار کوبید.

فاخته جیغ کوتاهی کشید و قدمی به‌ عقب برداشت…

می‌ترسید اتابک بلایی به سر خودش بیاورد.

به‌سمت آشپزخانه هجوم برد تا گوشی‌اش را بردارد و به فربد زنگ بزند.

آن‌قدر ترسیده بود که چشمش شیشه‌خورده‌های ریخته روی زمین را ندید.

تکه‌ای از آن شیشه‌ها به پایش رفته بود!!

صورتش از درد جمع شد، آرام شیشه را از پایش بیرون کشید اما صبر نکرد و با پای لنگان به آشپزخانه رفت.

از بالای کانتر اتابکی را پایید که همه‌ی میز و صندلی‌ها را به‌هم می‌کوبید و عربده می‌کشید…

خودش هم، ضعف کرده بود و ترسیده بود.

با دستانی لرزان شماره‌ی فربد را گرفت و منتظر ماند.

یک بوق، دو بوق، سه بوق… بی‌حال زیر لب زمزمه کرد:
– جواب بده لعنتی…

صدای خواب آلود فربد در گوشش پیچید.
– جونم عزیزم؟

با بغض و تشویش طلب کمک کرد.
– فربد تورو خدا بیا…

از صدای فربد معلوم بود حسابی ترسیده است.
– یا خدا یا خدا چی شده؟؟

فاخته آینه‌ی روی کنسول را که در دست اتابک دید هین محکمی کشید.

– فربد اتابک دیوونه شده… بیا این‌جا… تو رو خدا خودتو برسون‌…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پونه
پونه
2 سال قبل

عالی بود ، هیجان وضعیت رو به خوبی حس کردم 😍😍😍😍 اگر بتوانید زود به زودتر پارت بدهید خیلی خوشحال میشم .
با تشکر از قلم زیباتون ❤️🌹

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x