رمان دومینو پارت 24

3.1
(8)

 

اتابک تمام قنادی را پر کرده بود از گل‌های حسن‌یوسفی که خودش پرورش می‌داد، بنفش، صورتی و زرد.

 

دلش شاد بود و تمام کار‌کنانش را به شام مهمان کرده بود و می‌خواست آن‌ها را به رستوران چلچله، که یکی از معروف‌ترین‌های شهر بود ببرد.

 

یعقوب دو‌سه‌تا شیرینی پنجه‌عروس در دست داشت و مثل پفک به دهانش می‌انداخت، زیر‌لب ترانه‌ای برای خودش زمزمه می‌کرد.

 

فاخته بی‌سر و صدا کنارش ایستاده و به صدایش گوش می‌داد.

 

« یک نفس ای پیک سحری

بر سر کویش کن گذری

گو به فغانم به فغانم به فغانم

ای که به عشقت زنده منم

گفتی از عشقت دم نزنم

من نتوانم، نتوانم، نتوانم…»

 

خنده‌اش گرفت، صدایش واقعاً نکره و زشت بود! ولی به خودش حس خوبی داشت، تپل بود و بامزه…

 

– آقا یعقوب؟

 

یعقوب که در حال خودش بود تکان شدیدی خورد و عقب پرید.

 

– چه‌خبرته خانم! زهره‌ام ترکید! سر آوردی مگه؟

 

فاخته خجالت‌زده دستش را روی پیشخوان گذاشت، او که با یعقوب صنمی نداشت که شوخی کند! شرمنده نگاهش کرد.

 

– ببخشید قصد ترسوندنتونو نداشتم… اتابک هست؟

 

یعقوب با همان اخمش صورت او را کاوید، برایش آشنا بود اما یادش نمی‌آمد او را کجا دیده است.

 

– نه خانم، شما این‌جا اتابک می‌بینی؟!

 

فاخته لبخندی زد و مهربان گفت:

 

– من که معذرت خواستم یعقوب خان…

 

یعقوب هنوز هم چشمش دنبال آن پنجه عروسی بود که زیر ویترین افتاده بود! اما این یعقوب‌خان گفتن فاخته او را کیفور کرده بود.

 

– عیب نداره حالا… شیرینی چی می‌خوای بکشم؟! ناپلئونی، دانمارکی، نخودچی، آلمانی، چی؟

 

پشت سر هم ردیف می‌کرد و فاخته بیشتر خنده‌اش می‌گرفت، انگار اصلاً نفهمیده بود او با اتابک کار دارد.

 

– هیچ‌کدوم، اتابک گوشیش آنتن نمی‌ده من باهاش این‌جا قرار گذاشته بودم…

 

بوی شیرینی تازه دلش را به ضعف آورده بود و گرسنگی خودش هم به گیج رفتن سرش یاری می‌رساند.

 

دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و روی نزدیک‌ترین صندلی نشست. یعقوب ترسیده بیرون آمد و هول‌زده گفت:

 

– ای وای شما فاخته خانمی؟ ای وای چت شد ببخشید نشناختمت…

فاخته لبخندی زد و مهربانانه نگاهش کرد.

 

انگار از اتابک ترسیده بود و فکر می‌کرد حال او که بد شده توبیخش می‌کند.

 

– خوبم… فقط ضعف کردم، یه آب قند بهم می‌دی؟

 

به دقیقه نکشیده، اتابک و زینت‌خانم بالای سرش ایستاده بودند و نگران نگاهش می‌کردند.

 

اتابک با کاتالوگ در دستش صورت او را باد می‌زد.

 

– سرحال شدی بچه؟ چت شد یهو تو؟!

 

فاخته لیوان آب‌قند را به لب‌هایش نزدیک کرد و جرعه‌ی دیگری نوشید.

 

– هیچی، فقط ضعف کردم، همین!

 

– ناهار نخوردی مگه؟ عرضه نداشته ناهارم بهت بده؟

 

لیوان را روی میز کوبید و بلند شد.

 

– ما قبلاً حرفامونو زدیم با هم! دوباره شروع نکن اتابک…

 

زینت خانم بازویش را گرفت و او را دوباره روی صندلی نشاند.

 

– بشین عزیزم حالت خوب نیست…

 

اتابک کاتالوگ را به یعقوب داد و عصبی گفت:

 

– برو براش غذا سفارش بده، بگو قیمه بیارن دوس داره.

 

سیگارش را از جیب جلوی پیراهنش بیرون کشید و نخی از آن روی لبش گذاشت.

 

مردک بی‌عرضه وقتی نمی‌توانست کارمندش را راضی نگه دارد دیگر می‌توانست خانواده‌ای را اداره کند؟

 

به دیوار کنار پنجره تکیه داد و در سکوت به فاخته‌ای نگاه کرد که با اخم چیز‌هایی را برای زینت‌خانم توضیح می‌داد.

 

به لباس‌هایش نگاه کرد، هنوز هم رنگ و رو رفته بودند اما مرتب. باید برایشان لباس می‌خرید…

 

سال‌ها بالای سر خانواده‌اش نبود اما حالا چه؟ هنوز هم دخترانش و فاخته باید… آهی کشید و بغضش را فرو داد.

 

– خدایا… حکمتتو شکر…

 

حالا که فکرش را می‌کرد، بدبخت‌ترین مرد دنیا بود وقتی که می‌دید عزیزانش دور از او چه سختی‌هایی کشیده‌اند و مردی همانند فربد بالای سرشان بوده…

 

مطمئن بود فربد اراده ندارد فاخته را نگه دارد، همین که منوچهر می‌فهمید دودمانش را به باد می‌داد…

نور ظهرانه‌ی خورشید به گل‌های حسن‌یوسف می‌تابید و برگ‌های مخملی‌شان را جلا می‌داد.

 

انگار که با واکسی صورتی رویشان کشیده باشند…

 

خواست سیگارش را پای یکی از گلدان‌ها خاموش کند اما دلش نیامد.

 

حیف این زیبایی بود که با فیلتر سیگاری در گلدان دهن کجی کند.

 

در شیشه‌ای را باز کرد و سیگارش را زیر پا له کرد.

 

همزمان پیک موتوری کنارش ایستاد و غذا را تحویلش داد.

 

وقتی داخل قنادی آمد زینت‌خانم رفته بود و یعقوب هم، می‌دانست یعقوب عاشق نخودچی داغی‌است که تازه از فر بیرون بیاید.

 

صندلی چوبی را بیرون کشید و روبه‌روی او نشست، هنوز هم نگاهش نمی‌کرد انگار قهر بود.

 

– قهری که!

 

فاخته اخم کرد و خودش را مشغول بازی با جعبه‌ی کوچک دستمال‌کاغذی کرد که آرم قنادی رویش بود.

 

– قهر نیستم، عصبانی‌ام!

 

اتابک جعبه را از دستش کشید و کنار گذاشت.

 

ظرف یک‌بار‌مصرف برنج را جلوی فاخته گذاشت و شروع به باز کردن در ظرف ترشی کرد.

 

– شروع کن، یخ می‌کنه…

 

– نمی‌خوام!

 

ظرف را عقب راند و حق به جانب گفت:

 

– نمی‌خورم، کارتو بگو می‌خوام برم!

 

اتابک با تمسخر خندید و به صندلی‌اش تکیه داد.

 

– چرا؟ چون به اسب خان گفتم یابو؟

 

ابرویش را بالا داد و به مشت شدت دست‌های فاخته نگاه کرد.

 

انگار زیادی عاشق این پسرک کله‌خراب شده بود.

 

اگر خودش کنار فاخته زندگی می‌کرد هرگز اجازه‌ی چنین کاری را نمی‌داد.

 

همین‌که خودش با پروانه ازدواج کرده بود برای هفتاد و هفت پشتشان کافی به نظر می‌رسید!

 

– بخور غذاتو، حرف می‌زنیم باهم…

 

با این قیافه‌ی جدی که به خودش گرفته بود مطمئن شد دخترک لجباز لب به غذا نخواهد زد.

 

باید از در دیگری وارد می‌شد. بد قلق بود لامذهب! هیچ چیزی رویش جواب نمی‌داد…

 

– باشه، دیگه به اسب خان نمی‌گم یابو خوبه؟

 

ابروهای فاخته بالا پرید و همین که خواست جوابش را بدهد دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد.

– باشه بابا حرص نخور، نمی‌گم دیگه… ناهارتو بردار بخور!

 

فاخته لب و لوچه‌اش دوباره آویزان شد و مظلوم نگاهش کرد.

 

این‌طور که می‌شد، یاد بچگی‌اش می‌افتاد که سرلاکش را نمی‌خواست بخورد!

 

– آخه من تنهایی نمی‌تونم، فربد امروز نبود، مصطفی هم ظهرا می‌ره پیش مامانش… الانم تو نگام کنی من تنهایی بخورم؟

 

لبخند زد، دوستش داشت این یک وجب بچه را…

 

یادش بود وقتی که دندان درآورد، وقتی که دست به دیوار می‌گرفت و راه می‌رفت…

 

اولین روز مدرسه‌اش را، وقتی که به پای او چسبیده بود و می‌ترسید وارد کلاسی شود که معلمش را نمی‌شناخت…

 

حالا هم انگار کوچک شده بود و دوباره بهانه می‌گرفت…

 

از جایش بلند شد و از قاشق‌های کوچکی که برای خامه به مشتری می‌دادند آورد. کنارش نشست و مهربانانه گفت:

 

– منم می‌خورم، خوبه؟

 

– آره، حداقلش تنها نیستم… کارتو نگفتی…

 

شروع به بازی با دانه‌های لپه در ظرف خورشت کرد، نمی‌دانست از کجا شروع کند.

 

از سهم‌الارث او و خواهرش یا تصمیم خود‌سرانه ای که گرفته بود.

 

– والا تو که هرچی من می‌گم جلوم درمی‌آی می‌ترسم بگم…

 

به حرکت لب‌های او نگاه کرد که آرام تکان می‌خوردند، خوشش آمد، مرتب و بدون شلختگی غذایش را می‌خورد.

 

– اگه حرف حساب بزنی چی‌کارت دارم؟

 

– از نظر تو من نگاهتم کنم نگاهم بی‌حسابه!

 

رژلب متمایل به قهوه‌ای‌اش را دوست داشت و خنده‌ی بی‌نهایت دلربایش را…

 

– این‌جا مال توه…

 

قاشق از دستش افتاد و متعجب نگاهش کرد، مثل آدم جادو شده…

 

فکرش را هم نمی‌کرد قنادی فاخته برای او باشد…

 

حالا که خواهری نبود، همه‌ی سهم‌الارث را به او می‌داد.

 

– ت… تو… چی گفتی الان؟

 

با او بودن چه‌قدر خوب بود، ساده و بی‌تکلف بودنش…

 

تعجب‌های گاه و بی‌گاهش… و این چشم‌های درشت عسلی که همه‌ی افکارش را لو می‌دادند…

– درست شنیدی عزیزم… من از سهمی که شما دو برابر ما از خونه‌ی حاجی داشتین این‌جا رو خریدم… می‌خواستم روزی که بر‌می‌گردین پولتون ارزش داشته باشه…

 

فاخته باورش نمی‌شد چه شنیده‌است.

 

حسش مثل آن بود که بگویند عمویی ثروتمند داشته‌اند که تمام ارثش به او رسیده.

 

از خوشحالی اشتهایش کور شد، دیگر لازم نبود خودش را به آب و آتش بزند که داروهای شیرین را جور کند یا نگران لباس‌های فرشته باشد.

 

اما مگر می‌توانست به راحتی قبولش کند؟ شاید اتابک دلش سوخته بود و می‌خواست او را خوشحال کند…

 

– باور نمی‌کنم! تو… با اون همه بلایی که سر ما آوردی… دلت واسه ارث ما سوخته باشه!

 

لب‌هایش را به هم فشرد و طلبکار ادامه داد:

 

– چه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ته؟ راستشو بگو اتابک…

 

خونسردی و لبخند اتابک اعصابش را بیش‌تر خورد کرد، با خودش فکر کرد چه‌قدر این مرد نچسب است!

 

– والا دارم راست می‌گم، فقط سند این‌جا به اسم منه وگرنه مال تو و فاطمه بود… حالام که فاطمه…

 

آهی کشید و ناراحت ادامه داد:

 

– این‌طور شده… این‌جا مال توه، من تمام سود و ضرر این سالا رو حساب کردم، هرچی سهم شما می‌شد تو کارتی ریختم که به اسم خودمه ولی خدا شاهده هرجای زندگیم کم آوردم دس نزدم به حق شماها…

 

صدای اتابک را می‌شنید اما باورش نمی‌شد.

 

– مسخره شو درنیار اتا!

 

دستش میان دستان اتابک گرم شد، سرانگشتانش یخ کرده بود.

 

بعد از این همه بدبختی، حالا فهمیده بود دیگر بدبخت نیست دیگر…

 

بغض کرد و لب‌هایش را به زیر دندان کشید، نمی‌دانست ذوق‌زده باشد یا…

 

حس و حال غریبی بود، چرا فربد نمی‌دانست؟ چرا؟

 

این همه سال سگ‌دو زده بود وقتی می‌توانست زندگی خوبی داشته باشد…

 

– چت شده قربونت برم؟ بمیرم برات اگه این مرتیکه فربد زودتر بهم می‌گفت… هیچ‌وقت نمی‌ذاشتم این‌قدر زجر بکشی…

– نمی‌دونم چی بگم اتابک، واقعاً نمی‌دونم، خوشحال باشم از این‌که حالا دیگه می‌تونم درمان شیرینو زودتر پیش ببرم… می‌تونم برای فرشته لباس بخرم… برای عمه هم همین‌طور… یا… یا این‌که ناراحت باشم از این‌که این همه سال چیزی داشتم و این‌قد تلاش کردم…

 

بدون آن‌که بخواهد اشک‌ها از گونه‌هایش روان شد ذوق‌زده بود یا ناراحت؟

 

نمی‌دانست… حالش بد بود، آن‌قدر که حس می‌کرد واقعاً نیاز دارد به کسی که به او تکیه کند.

 

اتابک خنده‌ی مهربانی کرد و دست‌هایش را فشرد.

 

– عزیز‌دلم من که نمی‌ذارم این کارا رو تو انجام بدی… این وظیفه‌ی منه… دختر مو ببرم دکتر، وظیفه‌ی منه برای اون یکی دخترم لباس بخرم، بفرستمش مدرسه. وظیفه‌ی منه به مادرم برسم نه تو… اینا رو بهت نگفتم که به‌خاطر این چیزا خوشحال باشی!

 

صندلی‌اش را عوض کرد و نزدیک‌تر به او نشست، دستش را دور کمر او انداخت و دختر را به خودش فشرد.

 

– گفتم که بدونی تو یه آدم مستقلی که دیگه احتیاج نداری به‌خاطر چندرغاز پول، تا صبح بیدار بمونی. دیگه احتیاج نداری بری پیش اون فربد لعنتی…

 

زینت‌خانم گوشه‌ای ایستاده بود و به حرف‌هایشان گوش می‌داد.

 

حالا دیگر مطمئن بود کارفرمایش دل به این دختر کوچک داده اما می‌دانست به این زودی‌ها اعتراف نخواهد کرد…

 

چون پروانه را داشت، زنی داشت که سال‌ها با او هم‌خوابگی کرده بود سال‌ها با او سرش را روی یک بالش گذاشته بود.

 

آبرو‌ریزی بود… دلش را به دختری داده بود که از ممنوعه‌ها بود! ناموسش!

 

دختری که سال‌ها پیش به او سپرده شده بود اما به‌خاطر حاملگی زودهنگام خواهرش ترجیح داده بودند تنها باشند.

 

چون فکر می‌کردند آبرویشان بر باد خواهد رفت…

 

ولی کاش مانده بودند، مانده بودند و اتابک را این همه سال در حسرت نمی‌گذاشتند حداقل می‌توانست به آن‌ها بگوید او بی‌تقصیر است…

 

می‌توانست بگوید او را هم مجبور کرده‌اند. مثل همه‌ی آدم‌هایی که در بازی کثیف منوچهر گرفتار شده‌اند.

زینت‌خانم اشک راه گرفته روی گونه‌اش را پاک کرد، آرام زیر لب زمزمه کرد:

 

– کاش تو هم روز خوش ببینی اتابک‌خان! ای‌کاش تو هم بتونی یه روزی طعم عشق واقعیو بچشی… کاش!

 

*******

 

پروانه برگشته بود، دوباره زندگی‌اش روال سابق را به خود گرفته بود با این تفاوت که حالا مادرش را داشت، دختر هایش را…

 

چای دارچین دم کرده بود اما مثل چای‌های فاخته نمی‌چسبید.

 

دیروز او را دیده بود اما دلتنگش شده بود…

 

عادت کرده بود به دیدنش به چموش بازی‌هایش… خنده‌های دلربایش…

 

لبخندی زد و به صدای گنجشک‌های روی درخت خرمالو گوش سپرد…

 

هوا خنک شده بود، کم‌کم بوی پاییز می‌آمد. حس خوبی داشت به خنکای شهریوری…

 

دستی به دورش حلقه شد و بوی خوش ادکلن اِکلَت در بینی‌اش پیچید.

 

– تا کی می‌خوای قهر باشی؟ دلم پوسید به‌خدا…

 

پروانه بود، پروانه‌ی دروغ‌گوی بی‌وفا…

 

روز جمعه‌ای مجبور بود در خانه بماند که باز هم دختر منوچهر به مادرش نیش نزند‌…

 

اگر می‌فهمید او دخترانش را پیدا کرده باز هم زهر خودش را می‌ریخت…

 

– برو با دوستات بیرون…

 

پوزخند زد و فنجانش را به لب‌برد.

 

فکر کرده بود اتابک آن آدم سابق می‌شود که تا او از خستگی‌اش بنالد فوراً او را به باغ بهشت ببرد!

 

پروانه کنارش نشست و قندان نارنجی‌رنگ روی میز را به بازی گرفت.

 

– دوس‌دارم با همدیگه بریم باغ‌بهشت… فالوده بخوریم… قدم بزنیم…

 

اعصابش خورد شد، شش صبح بیدار شده بود تا کمی خلوت کند، با خودش کنار بیاید… و حالا پروانه روی مخش بود…

 

– نه، امروز نمی‌تونم! با فربد برو…

 

از شب قبل احساس گلو درد می‌کرد و حالا لرزش گرفته بود.

 

تنها تیشرتی سفید‌رنگ تنش بود که آن‌هم گرمایش چنگی به دل نمی‌زد.

 

– لرز کردم… فک کنم سرما خوردم…

 

پروانه دست‌پاچه بلند شد و نگران گفت:

 

– بریم تو خونه… سر صبحی بیرون نشستنت چی بود دیگه؟ پاشو… پاشو بریم تو!

– خیلی خب ! شلوغش نکن پروانه! طوریم نیست فقط سردمه… یه پتو می‌آری؟

 

روی اولین مبلی که دید نشست و پروانه پتویی دورش پیچاند.

 

نگرانی پروانه را درک نمی‌کرد، دوستش داشت و این همه در حقش ظلم می‌کرد؟

 

آهی کشید و در خودش جمع شد. پروانه بی‌‌دست‌وپا‌تر از آن بود که او را جمع و جور کند.

 

همان‌طور صم‌ و بکم ایستاده بود و نگاهش می‌کرد.

 

– چی‌کار کنم اتا؟!

 

اتابک درمانده نگاهش کرد، چه می‌گفت؟ پروانه حتی بلد نبود چای دم کند!

 

حالا اگر خانه‌ی فاخته بود و پیش مادرش، دست‌های مهربان او را داشت و سوپ‌ قارچ و مرغش را…

 

دستان پروانه روی پیشانی و موهایش آمد و او فکر کرد، پروانه فقط ناز و نوازش را خوب بلد است! دلش بهانه‌گیر شده بود…

 

– پروانه؟

 

– جونم…

 

عطسه‌ای کرد و زیرلب غر زد.

 

– لعنت! این سرماخوردگی چی بود دیگه!

 

دست پروانه را از پیشانی‌اش کنار زد، سالن خانه تاریک بود.

 

پروانه تمام پرده‌های مخملی زرشکی‌رنگ را کشیده بود و نوری داخل نمی‌آمد.

 

در جایش نشست اما سرش کمی گیج می‌رفت، پروانه هنوز هم نگران نگاهش می‌کرد.

 

– زنگ بزن این دختره بیاد… چی بود اسمش؟

 

خودش را به آن راه زده بود که پروانه شکی نبرد از سر و سِری که با این دختر داشت…

 

– کدوم دختره؟ کامکارو می‌گی؟

 

دوباره در جایش دراز کشید و چشم‌هایش را بست و زیر‌لبی همان‌طور که خوابیده بود گفت:

 

– آره همونو می‌گم همون دختره! بگو بیاد من امروز می‌خوام غذای بیرونو نخورم مریضم…

 

پروانه متعجب و ناراحت گفت:

 

– آخه من که شماره‌ی اونو ندارم چی‌کار کنم از کجا شمارشو بیارم چیزی به من نداده که.

 

– شمارش تو گوشی من هست بردار سیوش کردم همون کامکار…

 

پنج دقیقه‌ای از تماس پروانه می‌گذشت که صدای پیامک گوشی‌ خودش بلند شد.

 

“من کلفت زن تو نیستم.”

 

خنده‌اش گرفت، فاخته بود… دخترک خرگوشی کوچک! می‌دانست می‌آید، دلش می‌سوزد و می‌آید…

 

دختر خرگوشی کوچک! می‌دانست می‌آید، دلش می‌سوزد و می‌آید…

 

دستمال کاغذی را به دماغش کشید و تایپ کرد:

 

“مریضم بچه! بد‌عادت دستپختت شدم، پاشو بیا!”

 

جوابی برایش نیامد اما مطمئن بود می‌آید…

 

اگر خودش هم نمی‌آمد دل مهربانش او را آن‌جا می‌کشاند…

 

*********

 

تازه خوابش برده بود که سر و صدایی حس کرد، انگار او آمده بود…

 

سرگیجه داشت و نمی‌توانست بلند شود.

 

صدای روشن شدن ماشین پروانه آمد، او دیگر کجا می‌رفت در این موقعیت! فکر کرده بود فاخته آمده.

 

محیط تاریک اتاق‌خواب بیشتر سرش را درد می‌آورد تا آرامش کند.

 

حال آن را نداشت که بلند شود و پرده‌ها را کنار بزند، گرمش شده بود، پتو را کنار زد و بغ کرده سرش را در بالش فشرد.

 

– بی‌معرفت…

 

– چته عین پیرمردا غر‌غر می‌کنی؟

 

فکر کرد توهم می‌زند، او که نیامده بود ولی صدایش می‌آمد!

 

– فاخته؟!

 

– پشت پنجره‌م، وقتی پنجره این‌طوری بازه می‌خوای سرما هم نخوری؟

 

لبخندی روی لبانش نشست، با این‌که در خانه‌ی خودش بود احساس غربت می‌کرد.

 

دلش آن خانه‌ی نقلی کوچک را می‌خواست… حالا با آمدن این دختر دلش کمی قرص تر شده بود.

 

– تو اون‌جا چی‌کار می‌کنی وروجک؟

 

به‌سختی بلند شد و پرده را کنار زد، در حال پهن کردن لباس بود اما از قیافه‌اش خواب‌آلودگی می‌بارید.

 

– دارم اوامر خانم خونه رو اجرا می‌کنم نه!

 

خنده‌اش گرفت، دوست داشت تا ابد همان‌جا بایستد و پلکیدنش را نگاه کند…

 

کاش بزرگ شدنش را می‌دید… اگر فاطمه زنده بود حالا در تدارک جهیزیه برای خواهر کوچولویش بود… آهی کشید و به پنجره تکیه داد.

 

– من می‌خواستم فقط بیای برام غذا بپزی. نگفتم کارای دیگه رو هم تو انجام بدی که!

 

فاخته عاقل‌ اندر سفیه نگاهش کرد و دوباره مشغول پهن کردن لباس‌ها شد.

 

پیراهن صورتی‌رنگ پروانه را تکان داد و روی بند انداخت. کمی اخمی کرد و جواب داد:

 

– زن تو که نمی‌دونه من‌ کلفتش نیستم، تو که اینو می‌دونی نباید من و تو همچین موقعیتی قرار می‌دادی!

 

اتابک تکیه اش را از پنجره برداشت به آرامی روی تخت دراز کشید.

 

می‌دانست دخترک آن‌قدر دلسوزش هست که لیوانی آب به دستش دهد.

 

سر و صدایش را پشت پنجره نمی‌شنید و احساس می‌کرد به داخل خانه بازگشته است اما نمی‌دانست کجاست.

 

حال نداشت که بلند شود و برود و با او کل‌کل کند دوست داشت اذیت کردنش را…

 

سرحالش می‌آورد مخصوصاً عصبانیت‌های گاه و بیگاهش.

 

دیگر از نیامدن فاخته، حوصله‌اش سر رفته بود نفسی کشید و با صدای گرفته‌اش او را صدا زد:

 

– آهای دخترخانم؟ کجایی، بیا ببینم؟

 

سر و کله‌اش پیدا شد، لیوانی در دستش داشت که معلوم نبود محتوایش چیست.

 

لیوان را روی عسلی کنار تخت گذاشت و خودش شروع به کنار زدن پرده‌ها کرد.

 

– نپوسیدی این‌جا؟ سالن که اون‌جور تاریکه، این‌جام که این‌طور تاریکه… عکاس‌خونه‌س مگه؟

 

نوری که به داخل اتاق تابید چشم‌هایش را کمی اذیت می‌کرد.

 

دست دراز کرد که لیوان را بردارد اما فاخته زود‌تر آن را در دست گرفت.

 

– دستتو بکش این مال خودمه! صبونه نخوردم گشنمه!

 

هرچه مکر و حیله داشت در نگاهش ریخت و مظلومانه گفت:

 

– منم فقط صب یه چای دارچین خوردم… دیگه هیچی نخوردم… چیه تو لیوانت؟

 

فاخته متعجب نگاهش کرد و لبه‌ی تخت نشست.

 

نزدیک بودنش را دوست داشت…

 

– این زن یه تیکه نون هم دستت نمی‌ده؟!

 

سکوت کرد، واقعاً چرا پروانه چیزی دستش نداده بود؟

 

– تعجب می‌کنم! یادمه یه چیزایی ازت… اون‌ وقتا یه لقمه از غذات کم می‌شد، خون به پا می‌کردی! یادمه صدتا یه چیزو نمی‌خوردی، نه پیاز… نه زرشک پلو…

 

خندید و جرعه‌ای از شیرموز لیوان را نوشید و ادامه داد:

 

– ولی پری‌روز خونه‌ی ما ته ظرف زرشک‌پلو رو درآوردی!

 

اتابک لیوان را از او گرفت و به لب‌هایش نزدیک کرد.

 

– بده بینیم بابا! دلم آب افتاد!

 

فاخته خندید، از ته دل! یکی از چیز‌هایی که اتابک از آن متنفر بود همین خوردن غذای دهنی دیگران بود!

 

– خیلی عوض شدی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ZMN
ZMN
2 سال قبل

چرا از اونجا به بعدش نبود ک فاخته رفت پایین دیدن فربد؟؟

ZMN
ZMN
2 سال قبل

سلام بقیه پارت قبلی ک فاخته رف دم در پیش فربد رو نزاشتید

نیوشا
2 سال قبل

آره برای من هم جای سوال🤔
چراا ازاون نقطه که اتابک اولینباراومدخونه فاخته و نیمه شب فربد بعد رسوندن آزاد اومد دیدن فاخته دیگه یکدفعه ناگهان قصه داستان پرش داشت به یک قسمت دیگه کاش حداقل نویسنده اول این پارت{ قسمت)
مینوشت۲•۳روزبعد یا ۲•۳ماه بعد که ما بدونیم با چه بُرش زمانی طرف هستیم••

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x