رمان دومینو پارت 25

3.3
(7)

 

این شیرموز عجیب به دهانش مزه داده بود، لیوان را تا انتها سرکشید و به دست فاخته داد.

– این‌قد گشنگی کشیدم که دیگه سنگم بذارن جلوم می‌خورم چه برسه زرشک‌پلو و پیاز…

چشمان عسلی دختر می‌درخشید، نمی‌دانست سبز است یا عسلی، شال بلند سبز‌رنگ روی آن سایه انداخته یاخدا‌دادی‌ است؟

بلوز زرد‌رنگش دقیق اندازه‌اش بود، نه یک سانت تنگ و نه یک سانت گشاد…

– لباسات قشنگن…

بلند شد و جلویش چرخی زد.

– راست می‌گی؟ فربد برام طراحی کرده… داده یه مزون برام دوخته… دیروز بهم دادش!

اخم کرد، باز‌هم این پسر! باز هم فربد! حسادت به جانش چنگ انداخت.

چرا او یادش رفته بود برای خرید بیرون ببردشان؟

به کلی یادش رفته بود! پشتش را به او کرد و دراز کشید. اخمالو و عصبی گفت:

– خیلیم زشته! زرد اصلاً بهت نمیاد، سبزم همین‌طور!

فاخته از روی تخت بلند شد و آن‌طرف جلویش ایستاد، می‌دانست چون اسم فربد را آورده این‌طور آتشی‌اش کرده!

– باشه تو راست می‌گی! آدم خوب نیست این‌قد حسود باشه آق مهندس!

– کی؟ من؟! حسادت کنم؟ اونم به کی به اون پسره که…

فاخته تک ابرویی بالا انداخت و مغرورانه گفت:

– تو به من حسودیت می‌شه! به خوشگلیام… این‌که هرچی می‌پوشم بهم می‌آد! مثل تو شکم گنده نیستم که دکمه‌ها‌ی آخری لباسمو به زور ببندم!

راست می‌گفت، اندامش موزون و زیبا بود ولی کمی‌ توپر… نه آن‌قدری که در ذوق بزند.

– برو جغله بچه… اون وقتی که من خوشگل و خوشتیپ بودم تو هنوز نمی‌دونستی حسادتو با کدوم “ح”می‌نویسن!

فاخته به صورت مرد خیره شد، هنوز‌هم زیبا بود، خوشتیپ…

لباس‌هایش بوی عطر می‌داد و صورتش بوی صابون و افتر‌شیو… مثل آن موقع‌ها…

فاطمه دوستش داشت، حاضر بود به‌خاطر او جانش را هم بدهد.

آن وقت‌ها اتابک کراش بیشتر دختر‌های محله بود… مهندسی تحصیل‌کرده و زیبا…

– اهوم… راست می‌گی… خواهرم گول همین ظاهر قشنگتو خورد که‌… ولش کن از شخم زدن گذشته خسته شدم دیگه اتا…

شال سبزرنگ فاخته پایین‌تر افتاد و موهایش بیرون زد، دوستشان داشت مو‌هایش را…

پشتش را به او کرد که از اتاق خارج شود.

– این‌قدم جلوی این زنت منو صدا نکن، کاری داشتی همون کامکار بگو می‌آم…

طاقت نیاورد، صدایش زد:

– فاخته؟! اون که نیست… بیا پیشم…

برگشت، چشمانش اشکی بود و اتابک دراز کشیده، مغموم‌تر از خودش…

– دلم ازت پره… پره که دل نمی‌دم به حرفات… گوش نمی‌دم به زجه‌هایی که از دلت به گوشم می‌رسه… تو منو نابود کردی، بچگی‌مو… جوونی‌مو…

آهی کشید و برگشت کنارش، نور هنوز هم به صورت اتابک می‌تابید و هوا انگار برایش سنگین‌تر از هر وقتی بود…

– اتابک جانم، تو سختت نیست؟ هم‌خونت، عضو خانواده‌‌ت… مریض باشه و تو دلت بسوزه… نتونی کاری کنی؟ نازشو بخری؟ همه‌ی این کارا رو دوس دارم بران انجام بدم…

دست به گلویش زد و با بغض ادامه داد:

– این‌جام عقده‌ی ده سال بدبختیه… ازم نخواه همه چیو فراموش کنم… نخواه!

اتابک به رفتنش نگاه کرد، صدای در را شنید، صدای قدم‌هایش تا آشپز‌خانه…
راست می‌گفت…

با عقده‌هایش چه می‌کرد؟ چه می‌توانست او را به اوج کودکی و نوجوانی‌اش برگرداند…

از آن لحظه حرف‌های فاخته درگیرش کرد، شب و روز فکر می‌کرد که چگونه جبران کند…

در تمام روز‌هایی که بیمار بود و نمی‌توانست آن‌ها را ببیند…

تمام وقت‌هایی که پروانه دور و برش بود… و لحظه‌هایی که به خواب می‌رفت…

چند روزی می‌شد وقت‌هایی به خانه‌ی فاخته می‌رفت که او سر کار باشد.

پیچاندن پروانه و پدرش هم از یک طرف دیگر روی اعصابش بود.

به پروانه چیزی درباره‌ی دخترها و مادرش نگفته بود، دلش نمی‌خواست فعلاً دروغ‌های پروانه را در صورتش بکوبد.

از طرفی ته دلش از کلانی می‌ترسید، می‌ترسید دوباره خانواده‌اش را از هم بپاشاند!

فرشته هنوز با او راه نیامده بود، راه به راه متلک می‌انداخت!

عمق زندگی فاخته را که فهمیده بود دلش می‌خواست مانند تندیسی طلایی او را ستایش کند.

زمان زیادی لازم داشت تا دخترهایش را سر و سامان دهد… شیرین باید حرف می‌زد، فرشته که به او “بابا” نمی‌گفت!

*
آزاد بعد از مدت‌ها به شعبه‌ی خیابان فردوسی‌اش آمده بود.

به‌نظر خودش بهترین غذا‌ها در این شعبه تحویل مشتری‌ها داده می‌شد.

آتنه کسی بود که او را به این کار تشویق کرده بود… به‌نظر خودش لیاقت آن را داشت که جای خودش بر میز مدیریت شعبه‌ها تکیه زند نه این‌که آشپزی ساده باشد!

وارد آشپزخانه شد و مثل همیشه پرانرژی سلام کرد. آتنه لبخندی به لب آورد:

– سلام، کی اومدی؟

آزاد بلند خندید.

– خیلی وقته! منتها تو و شوهر‌جونت مشغول دل و قلوه رد و بدل کردن بودین متوجه من نشدین!

آتنه اخم کرد.

– حرف مفت نزن آزاد نمی‌بینی چه‌قد شلوغه؟ پاشو بیا کمک!

آزاد نیشش باز شد و ابرویی بالا انداخت.

– حرف مفت می‌زنم نه؟

یونس که تازه سفارش مشتری را تحویل داده بود به سمتشان برگشت.

– آزاد یا پاشو کمک کن یا اگه کمک نمی‌کنی پاشو برو! سرمون شلوغه!

آتنه در ادامه‌ی حرف یونس گفت:

– هزار بار گفتم یکیو کمک‌دست ما استخدام کن، این گوشت دره اون یکی دروازه! دک و پز اون دوتا شعبه‌ت کجا این‌جا کجا!

آزاد کنارش ایستاد و لپش را کشید:

– بده مگه؟ این‌جا شلوغ تره که…

اتنه اخم کرد.

– شلوغ‌تر هست ولی نیروشم کمتره!

یونس هیجان‌زده، از پشت یخچال خودش را به آن‌ها رساند و با ذوق گفت:

– آزاد! اون دختره‌ی ریزه میزه اومده!

آزاد از آن‌جایی که قلبش به فرودگاه مهرآباد گفته بود زِکی، بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت:

– کدوم؟

یونس لبخندی زد.

– هیچی بابا! گفتم شاید دلت رفته باشه پی یکی!

فاخته روبه‌روی پیشخوان ایستاد.

– ببخشید آقا؟

آزاد ابرویی بالا انداخت و نگاهش کرد، یونس به‌سمتش رفت.

– بفرمایید…

فاخته کارتش را روی میز گذاشت.

– سه‌تا پیتزای مخصوص لطفاً…

آزاد یادش آمد! این دخترک همان بچه‌پررویی بود که یک پیتزا به او ضرر زده بود!

جلو آمد و چشمانش را ریز کرد.
– به‌به! بچه‌پرروی خودمون!

فاخته خنده‌اش گرفت.

– چه‌طوری آقا‌جغده؟

آزاد کارتش را چنگ زد و نامش را خواند.

– خب فاخته‌خانم! حالا اون پیتزا رو هم که از کارتت کم کردم می‌فهمی دنیا دست کیه!

فاخته شانه‌ای بالا انداخت.

– اونو تو کوفت کردی! پول شکم تو رو من بدم؟

آزاد خبیث خندید.

– بیا این‌ور خاله‌ریزه! تجمع بی‌جا، مانع کسب است!

بعد از گفتن حرفش از پشت پیشخوان بیرون آمد. چشم چرخاند تا جای خالی پیدا کند.

زوج جوانی برخاستند و میز کنار در خالی شد. آزاد دوباره نیشش را باز کرد.

– بفرما خاله‌ریزه…

و خودش زودتر قدم برداشت و صندلی قرمز رنگ را بیرون کشید، با حالت جنتلمنانه‌ی مسخره‌ای خم شد.

– بفرما پرنسس!

فاخته اخمی مصنوعی کرد.

– وسط ابرو‌هاتو برداشتی؟

آزاد قهقهه زد:

– تو شرط‌بندی باختمش.

فاخته همان‌طور که می‌نشست سری به تأسف تکان داد.

– بدبختِ قمار باز!

آزاد لبخندی زد و بلند شد.

-بشین تا بیام…

سمت آشپزخانه رفت و ظرفی سالاد از یخچال برداشت.

– آتنه فس‌فس کن… نبینم زود سفارششو بیاریا!

سمت یونس برگشت و دستش را مشت کرد.

– مخش تو دستمه!

آتنه خندید.

– یونس، اگه این آدم شد من قربونی می‌کنم!

آزاد چشمکی زد و کنار فاخته رفت…

*
فاخته زودتر از همه‌ی روز‌ها کارهایش را تمام کرده بود تا از فست‌فود بوف برای فرشته پیتزا بخرد.

پیتزا‌ها را در دست دیگرش گرفت و کلید انداخت که در را باز کند.

زیر لب غرغر کرد:

– پسره‌ی پر‌حرف مغزمو خورد! تعادل ندارم دیگه…

با صدای آزاد خشکش زد.

– پرحرف خودتی!

با تعجب به‌سمتش برگشت.

– تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟

آزاد بدون خجالت لپش را کشید:

– فکر کردی دست به سر شدم؟ نخیر خانوم خانوما!

چشمکی زد و به ساختمان نگاه کرد.

– خونتونو جُستم!

فاخته با ترس دور و برش را پایید.

– احمق چرا اومدی؟ من این‌جا آبرو دارم!

آزاد بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت.

– می‌دونم!

فاخته اخم کرد.

– واسه‌ی چی اومدی پس؟

آزاد گوشی‌اش را به‌سمت فاخته گرفت.

– شماره‌تو وارد کنی سه‌سوت غیب می‌شم!

فاخته با بدبختی نگاهش کرد و آزاد چشمانش را ریز کرد و گفت:

– اگه وارد نکنی شماره‌تو، زنگ همه‌ی واحدا رو می‌زنم از همسایه‌ها می‌گیرم. شایدم یکی از طبقه‌ها مامانت جواب بده!

فاخته فقط دلش می‌خواست آزاد از آن‌جا برود، می‌ترسید اتابک سر برسد و باز هم شر به پا کند!

دلش نمی‌خواست وجهه‌اش جلوی همسایه‌ها خراب شود. لب‌هایش را تر کرد و اخمو گفت:

– خیلی‌خب، مگه کوری دستام پره! خودت بنویس زودم بزن به چاک…

آزاد خندید.

– اخمتو قربون خاله‌ریزه!

فاخته تند‌تند شماره را به آزاد گفت، همین‌که خواست وارد خانه شود آزاد نایلون پیتزایش را گرفت.

– کجا خانم‌کوچولو‌؟ زرنگی؟ وایسا!

آزاد شماره را گرفت و روی بلند گو گذاشت، صدای اپراتور به گوشش رسید.

– دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد…

آزاد خنده‌اش عمیق‌تر شد.

– آخه تو جغله‌بچه می‌خوای منو سیاه کنی؟ زودباش شماره‌ی خودتو بده!

فاخته زیر‌لب غرید:

-‌ خدا لعنتت کنه!

آزاد تک‌ابرویی بالا انداخت و فقط نگاهش کرد. فاخته به ناچار شماره‌ی خودش را داد و آزاد تک انداخت تا خیالش راحت شود.

فاخته تند‌تند در آپارتمان را باز کرد و خودش را داخل انداخت، در را بست و به آن تکیه داد.

در دلش خداخدا می‌کرد کسی کل‌کل او و این پسرک کله‌خراب را ندیده باشد!

وارد آپارتمان که شد با دیدن اتابک نفسش بند آمد، واقعاً ترسیده بود که نکند اتابک آزاد را دیده باشد یا صدایشان را شنیده باشد!

اتابک لبخندی زد.

– علیک‌سلام فاخته خانوم! خسته نباشید…

فاخته از برخورد نرم اتابک نفسش را ول داد و سرسری سلامی کرد و وارد اتاق خواب شد. لباس‌هایش را عوض کرد و بیرون آمد تا سفره بندازد.

درب یخچال که باز شد کله‌اش سوت کشید، کی این همه یخچالشان پر شده بود؟!

اخم‌هایش را در هم کشید و به سالن رفت.

– اتا؟ می‌شه حرف بزنیم؟

اتابک مهربانانه نگاهش کرد.

– البته! جونم؟

فاخته گلویش را صاف کرد.

– تو اتاق می‌شه؟

عمه و فرشته متعجب به فاخته نگاه کردند اما شیرین به رویش لبخندی پاشید.

اتابک بلند شد و به‌دنبالش به اتاق آمد. فاخته آرام در را بست و به‌سمتش برگشت.

– معنی این کارا یعنی چی؟

اتابک خودش را به ندانستن زد.

– کدوم کارا؟

فاخته دست‌هایش را در هم پیچید.

-یه روز می‌آم می‌بینم واسه‌ی بچه‌ها لباس آوردی، یه روز دیگه می‌بینم یخچالو پر کردی! من خودم می‌تونم از پس زندگیم بر بیام. اگه نمی‌تونستم خودم می‌اومدم بهت می‌گفتم بیا بچه‌هاتو تحویل بگیر!

اتابک به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید.

– خب تو دیگه خسته می‌شی، تازه مامانمم هست. فکر بد نکن من فقط می‌خوام بهت کمک کنم…

فاخته براق شد و عصبی گفت:

– اتابک‌خان تو اگه به‌فکر عمه بودی اون‌جا…

اتابک حرفش را قطع کرد.

– نمی‌دونستم بخدا نمی‌دونستم، کار پوپک بود!

فاخته پوزخند زد.

– عذر بدتر از گناه! تو نباید تو این چند ماه یه سری به مادرت می‌زدی؟ می‌دونی چه‌قد بدبختی کشیدم که زن‌جونت جاشو بگه؟

اتابک آهی کشید و فقط نگاهش کرد، فاخته کلافه به سقف نگاه کرد و گفت:

– اتا! این‌جا خونه‌ی منه منم صدقه قبول کن نیستم. می‌آی این‌جا بیا قدم مهمون سر چشم منه! تو یخچالم مرغ نباشه، گوشت نباشه، نون نباشه! دخترا بخوان هرچیزی واسشون می‌خرم اینا که سهله… لطفاً دیگه دست‌به‌جیب نشو…

اتابک ابروهایش را بالا داد و لبخند زد.

– نکن این‌طوری… بهت نمیاد، زشت می‌شی!

فاخته لب‌هایش را به‌هم فشرد، همین‌که خواست جوابش را بدهد گوشی‌اش زنگ خورد…

از جیب روی شکمش آن را بیرون کشید و نگاهش کرد. با دیدن شماره‌ی ناشناس قلبش ایستاد.

حتماً آزاد عوضی بود!
اتابک اخم کرد و مشکوک پرسید.

– چرا جواب نمی‌دی؟

لبخندی مصنوعی به لب‌های فاخته آمد و هول گفت:

– یکی از مشتری‌هاس…

کمی فاصله گرفت و زیر چشمی اتابک را پایید که هنوز هم مشکوک نگاهش می‌کرد…

– الو؟

صدای آزاد در گوشش پیچید و او با نفرت چشم‌هایش را بست…

– سلام خاله‌ریزه.

فاخته واقعاً ترسیده بود… اگر اتابک می‌فهمید قطعاً قبل از آن‌که آزاد را پیدا کند کلک خودش را می‌کند! آرام جواب داد:

– سلام جناب مظاهری…

اتابک همان‌طور اخمالو نگاهش می‌کرد و قصد بیرون رفتن نداشت. لعنت به این شانس سگی‌اش!

آزاد از فامیلی عجیبی که فاخته گفته بود فهمید هوا پس است.

– کسی پیشته کوچولو؟

فاخته آب دهانش را قورت داد و شروع به فشار دادن گوشی‌اش کرد.

– بله‌بله! آماده‌س… فقط خانمتون برای پرو تشریف بیارن مغازه… به ایشونم سلام برسونید خدا نگهدار…

عصبی و ناراحت به‌سمت اتابک برگشت.

– چرا این‌جا وایسادی؟ همه‌ی تلفنای منو می‌خوای کنترل کنی؟

اتابک استایلی دختر کش نگاهش کرد.

– اون الدنگ شعور نداره شماره تو رو به مشتری نده؟!

– الان چه ربطی به اون داره؟ هر چیزیو به فربد ربط می‌دی!

می رفت دعوایشان بالا بگیرد که فرشته صدایشان زد.

– فاخته؟ اتابک؟ بیاین شام!

اتابک بازویش را گرفت و با خود بیرونش کشاند زیرلب غر زد:

– اینم از بچه تربیت کردنت!

فاخته متعجب نگاهش کرد.

– خیلی رو داری به‌خدا اتابک!

اتابک خودش هم خنده‌اش گرفت.

-بشین بخور بچه پررو…
****
تلفن را که به رویش قطع کرد لبخندی زد و به پشتی صندلی تکیه داد.

– چه‌قد صداش مخملیه…

دستش رفت که استارت بزند، صدای تلفنش مانع شد.

با دیدن شماره‌ی کلانی اخم در هم کشید و جواب داد:

– چیه منوچهر؟ باز چی از جونم می‌خوای؟

صدای بم و آهنگین منوچهر در گوشش پیچید.

– این چه طرز حرف زدنه پسرم من فقط…

آزاد با دادی حرفش را شکست.

– چند بار بگم من پسر تو نیستم!!!

منوچهر همیشه در برابر آزاد آرام بود. آزاد تنها یادگاری از عشق نافرجامش بود… سعی کرد آرام شود…

– باشه‌باشه…

آزاد دندان‌هایش را روی هم سایید.

– می‌گی چی‌کار داری یا قط کنم؟

صدای محزون منوچهر به گوشش رسید.

– بیا پیشم… دلم تنگ شده برات…

آزاد حوصله‌ی حرف‌هایش را نداشت، با باشه‌ای مکالمه را تمام کرد و گوشی‌اش را روی صندلی شاگرد پرت کرد.

– مرتیکه‌ی عوضی!

منوچهر به تنها کسی که نرمش نشان می‌داد آزاد بود، آزادی که یادگار مریمش بود… مریم زیبای معصومش..‌.

دلش می‌خواست تمام دنیایش را به پای این پسرک چموش بریزد. اما آزاد کمک‌های او را قبول نمی‌کرد‌.

هرچه داشت از ارثیه‌ی پدری خودش بود، منوچهر را پس می‌زد… هم خودش و هم کمک‌هایش را!

از وقتی همه‌ی حقیقت را فهمیده بود دیگر به منوچهر روی خوش نشان نمی‌داد.

به‌نظرش منوچهر عقده‌ای‌ترین انسانی بود که روی کره‌ی زمین زندگی می‌کرد!

ماشینش را به حرکت درآورد و مسیر خانه‌ی منوچهر را پیش گرفت، دنده عوض کرد و دستش را دوباره روی فرمان برگرداند.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد خودش را بکشد و از این زندگی نکبت بارش خلاص شود… چشم بست و بغضش را فرو‌خورد.

ماشینش را به کناری هدایت کرد و سرش را روی فرمان گذاشت. چه داغ‌هایی در دلش بود فقط خودش می‌دانست و خدای خودش!
*
اتابک بلند شده بود که برود با هزار بدبختی پروانه و پدرش را پیچانده بود تا با دختر‌هایش وقت بگذراند.

این ناهار بدون تنش به جانش چسبیده بود. رو به فاخته لبخند زد.

– یادت باشه آدرس این پیتزایی و بهم بدی…

فاخته با همان اخم‌های در همش پشت چشمی نازک کرد.

– بیش‌تر از همه تو دسپخت منو خوردی! یه روز که من نتونستم غذا درست کنم سرکوفت می‌زنی؟

اتابک همان‌طور که کتش را می‌پوشید به رویش خندید.

– مگه تو آشپزی هم می‌کنی؟

فاخته لب‌هایش را به‌هم فشار داد و منتظر به او چشم دوخت که برود و در را ببندد… اتابک در را باز کرد.

– برم تا بیرونم نکردی، هرچی خواستی زنگ بزن بهم خودمو می‌رسونم هرجا باشم…

فاخته پوزخندی زد:

– سلام پروانه خانومو برسون… شما به ایشون سرویس بدی کافیه!

اتابک برگشت و در را دوباره بست، روبه‌روی فاخته ایستاد:

– فاخته…

گلویش را صاف کرد، نمی‌دانست چه‌طور حرف‌هایش را بزند.

هنوز زمانش نرسیده بود که فاخته همه‌ چیز را بداند… آرام گونه‌ی فاخته را نوازش کرد…

– می‌شه وقتی می‌آم این‌جا… از هیچ‌کس جز خودمون حرف نزنیم؟

فاخته صورتش را کنار کشید و نگاه دلخورش را به چادر آویزان از جا‌رختی راهرو دوخت.

– تو هر دقیقه همه‌ی حرفا رو می‌رسونی به فربد!

اتابک موهای فاخته را نوازش کرد و سرش را بوسید.

– من مردم، غیرت دارم… فرق داره حرفای من…

چشمان فاخته از گل‌های صورتی چادر کنده شد و قهوه‌ای چشمان اتابک را نشانه گرفت.

نگاه عسلی دلخورش قلب اتابک را لرزاند، تاب این نگاه را نداشت… اگر کنترل خودش را از دست می‌داد چه؟

آهسته به عقب رفت و همان‌طور که در را باز می‌کرد با صدای محزونی زمزمه کرد.

– خدافظ…

در را بست و پله‌ها را تند‌تند پایین رفت، می‌ترسید از آتشی که در دلش روشن شده بود…

حسی که قطره قطره‌ی جانش را می‌مکید و به مردن نزدیک‌ترش می‌کرد…
***

فاخته کفش‌هایش را درآورد و پاهای کوچکش را در آب فرو کرد. اتابک آهسته کنارش نشست.

– به چی فکر می‌کنی؟

فاخته لب‌هایش را جلو داد و صادقانه گفت:

-کاش فربد هم این‌جا بود…

اتابک اخم در هم کشید، سنگی برداشت و در رودخانه پرتاب کرد.

– همه جا باید بگی فربد؟

فاخته اخم‌آلود نگاهش کرد.

– تو چه مشکلی با فربد داری؟

اتابک جوراب‌هایش را درآورد و مثل فاخته پاهایش را در آب فرو کرد.

– چون اون مناسب تو نیست فاخته… لیاقت تو صد برابر این جوجه فکلیاس.

فاخته همان‌طور که به پای اتابک نگاه می‌کرد گفت:

– اون برادر‌زن توه… فامیل‌تر می‌شیم که!

اتابک لبش را میان دندانش جوید، پوست مرده ای را از لبش کند و با فوتی از دستش راحت شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رز استار
2 سال قبل

سلام
ببخشید منم میخواستم یه رمان توی این سایت بزارم میتونید راهنمایی کنید؟
ثبت نام کردم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x