رمان دومینو پارت 26

3.8
(8)

 

– معامله‌ی قوم و خویشی خوب نیست، مگه یادت رفته مامانم همیشه می‌گه قوم و خویشی یه سرش خوبه؟

فاخته نفسی کشید و چشم‌هایش را بست.

– تو‌ی این چند سال تنها دفعه‌ای که دعای خیر به جونت می‌کنم این دفه‌س!می‌دونی چند وقت بود جایی نرفته بودم که این‌طوری حال دلم خوب شه؟

همان‌طور که چشم‌هایش را بسته بود کمی عقب‌تر رفت و دراز کشید.

دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و ادامه داد.

– ولی کاش می‌شد می‌تونستیم مثل خارجیا با اون لباس حریر یا نخی‌هایی که لب ساحل می‌شینن ما هم اون‌طوری آفتاب بگیریم.

لبخند دندان‌نمایی زد و نفس راحتی بیرون داد.

– می‌دونی اتابک… خوب کردی بچه‌ها رو نیوردی… چون می‌خواست همه‌ش مواظبشون باشم اون‌وقت نمی‌تونستم از این فضا لذت ببرم…

اتابک تمام این مدت خیره به فاخته سکوت کرده بود و او را می‌نگریست… کاش فاخته می‌دانست چه آشوبی در دل اتابک به پا کرده است.

فاخته لب‌های قرمز شده‌اش را زیر دندان‌هایش فشرد و گفت:

– فکر کنم دارم تبخال می‌زنم! لبم خیلی می‌خاره…

اتابک آب دهانش را قورت داد، توانایی آن‌که نگاهش را از آن تندیس تراشیده خدایی بگیرد نداشت!

فاخته چشم‌هایش را باز کرد و به آسمان آفتابی روبه‌رویش نگاه دوخت.

– چرا چیزی نمی‌گی؟

عقب کشید و پاهایش را روی سنگ‌های داغ ساحل رودخانه قرار داد.

– چی بگم؟

فاخته به پهلو به‌سمتش چرخید…

– نمی‌دونم، تو هم حرف بزن…

اتابک دکمه‌ی اول پیراهن یشمی رنگش را باز کرد.

– تو حرف بزن من گوش می‌دم.

فاخته به رویش لبخندی زد گوشه‌ی لبش چال خنده‌ای نمایان شد و دل اتابک بیش‌تر از پیش برایش رفت…

این دختر کوچک تمام حس‌هایش را بیدار کرده بود.

– یه طوری می‌گی انگار من رادیوام!

نفس عمیقی کشید و عطر دخترک را به تمام سلول‌هایش منتقل کرد، انگار که همه‌ی تنش نیازمند این عطر آسمانی بود.

– باورم نمی‌شه تو همون دختری هستی که کمکش کردم راه بره، از دندون درآوردنش ذوق می‌کردم. من حتی خودم موهاتو خرگوشی می‌بستم!

فاخته هیجان‌زده یک دستش را تکیه گاه سرش کرد و پرسید:

– از اون وقتا که من نی‌نی بودم عکس نداری؟

اتابک لبخندی زد و سرش را تکان داد. دوباره آن خنده‌های کودکانه در ذهنش آمد و آن بازی‌هایی که با او می‌کرد…

کاش هنوز هم همان‌قدر کوچک بود و او هم جوان… کاش فاطمه زنده بود و او دل نمی‌داد به…

– آره دارم… خونه‌ی مامان هست…

فاخته اغوا‌گر و لوند خودش را جلو کشید و صدایش زد:

– اتا جونم؟

اتابک مسخ شده نگاهش کرد…

– جونم…

کمی جلوتر آمد و دست کوچکش را روی گونه‌ی اتابک گذاشت و نوازشش کرد…

تمام سلول‌های اتابک به لرزه درآمدند… فاخته مهربان شده بود؟ باور نمی‌کرد او دارد نوازشش می‌کند…

– اگه من بگم فربد و نمی‌خوام… تورو می‌خوام…

مکثی کرد و یقه‌ی پیراهن اتابک را در دست گرفت و جلویش کشید…

رود‌خانه پر سر و صدا می‌خروشید و می‌رفت… صدای گنجشک‌ها و قورباغه‌ها و این هوای تازه…

مهم‌تر از آن عطر فاخته و گل‌های پونه که در هم آمیخته بود اتابک را مست کرده بود…

– تو منو می‌خوای؟

اتابک فقط نگاهش کرد و آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد.

چه می‌گفت؟ امتحان بود یا واقعیت؟ چه‌طور در چند ساعت فربد را فراموش کرده بود این افسون‌گر کوچک؟

فاخته نزدیک و نزدیک‌تر شد، اتابک نفس‌هایش را حس می‌کرد… گرمای تنش را و او…

لب‌های سرخش را کنار گوش اتابک به حرکت درآورد.

– دوست دارم اتا…

انگار دست و پایش از حرکت ایستاده بود، نمی‌توانست هیچ کاری انجام دهد قلبش انگار نزدیک ایستادنش بود.

– دو… دوسم داری؟

– خیلی… خیلی زیاد…

تیر آخر را پرتاب کرد و لب‌هایش را به اتابک نزدیک و نزدیک‌تر کرد، بار دیگر نامش را زیرلب زمزمه کرد.

– اتا…

لب‌های اتابک را به اسارت گرفت و به عقب هلش داد.

چنان غرق لذت شده بود که هیچ چیز را حس نمی‌کرد حتی سقوطی که هر دو با هم به سیاهی داشتند…

احساس کرد کسی تکانش می‌دهد دستش را به دور فاخته حلقه کرد و توت فرنگی‌هایش را رها نکرد… باز هم تکانی شدید‌تر انگار کسی فاخته را از میان بازوانش کشید و سقوط…

چشمانش را باز کرد و به پروانه‌ای چشم دوخت که نگاهش می‌کرد، هنوز در بهت و لذت بود…

– داشتی خواب می‌دیدی…

حس می‌کرد، طعم آن بوسه را حس می‌کرد. حسی میان خواب و بیداری داشت…

نگاه از پروانه گرفت و به سقف دوخت. ای کاش هیچ‌وقت فاخته را نمی‌بوسید که حالا طعمش این‌گونه برایش شیرین باشد…

حتی در خواب! خوابش آن‌قدر واضح و واقعی بود که دلش می‌خواست باز هم بخوابد و آن صحنه‌ها تکرار شوند…

پروانه طلبکار پرسید:

– چرا فاخته رو صدا می‌زدی؟

اتابک بی‌حوصله نگاهش کرد، همین را کم داشت که گیر دادن‌های او شروع شود!

– ولم کن پروانه!

پروانه بغض کرد و لب برچید، از نظر اتابک، خوب بلد بود مظلوم‌نمایی کند…

– تو چته اتا؟ یه جوری شدی… می‌دونی چند وقته با هم…

اتابک کلافه بازوی پروانه را گرفت و او را جلوتر کشید.

– روی اعصابم نرو پروانه! چیزی نیست…

پروانه چشم‌های خیسش را بست و پر از حرص و نفرت گفت:

– بازم به بچه‌های دایی‌ت فک می‌کنی که خوابشونو می‌بینی؟ بازم اونا؟

فک اتابک محکم شد و دندان‌هایش را روی هم سایید، پروانه با انگشت اشاره‌اش سینه‌ی ستبر اتابک را نوازش کرد…

می‌خواست او را با هورمون‌های مردانه‌اش فریب دهد… مثل همه‌ی این سال‌ها…

– اون اگه دوستت داشت که ولت نمی‌کرد بره… من خودم دیدمشون که از ایران رفتن…

خودش را لوس کرد و بازوی اتابک را بوسید، انگار نه انگار که این مرد مثل ببری زخمی‌است!

– خودم دیدم با یه مردی رفتن فرودگاه… اونا حتماً الان ازدواج کردن و…

اتابک کنارش زد و پشت به او دراز کشید، دلش می‌خواست چانه‌ی خوش‌فرم پروانه را بگیرد و دهانش را از هم بشکافد! یا نه…

سرش را باز کند و مغزش را جست‌و‌جو کند. شاید می‌فهمید این همه دو رویی از کجا آب می‌خورد…

پروانه هق‌هق کنان اتاق را ترک کرد… اتابک چه می‌دانست عشق یک زن یعنی چه؟

پتو را روی خودش کشید و سعی کرد دوباره بخوابد مگر دوباره خوابش تکرار شود و ای کاش تکرار می‌شد…
****

فاخته ‌همان‌طور که شماره‌ی آزاد را در بلک‌لیست گوشی‌اش قرار می‌داد، مصطفی را صدا زد.

– آقا‌مصطفی؟

مصطفی با نفس‌های منقطعش از آشپز‌خانه بیرون آمد.

– جونم آجی؟

فاخته پیامک آزاد را باز کرد و از مصطفی پرسید.

– نگفت کجا می‌ره فربد؟ من باید برم قنادی کار دارم!

مصطفی سرفه‌ای کرد و کنارش نشست.

– نه آجی، فقط فکر کنم پروانه‌خانم بهشون زنگ زدن داداش فربد هم رفتن.

فاخته چشم به پیامک آزاد دوخت.

– چت شده، مریض شدی مصطفی؟ چرا سرفه می‌کنی؟

مصطفی مثل همیشه‌اش لبخند زد.

– دکتر گفته باید چربی‌هاتو بریزی دور!

نگاهش را از گوشی گرفت و با تعجب نگاهش کرد:

– بریزی دور؟ یعنی چی؟

مصطفی مظلوم شد، مثل همه‌ی وقت‌هایی که چیزی را نمی‌فهمید یا نمی‌دانست…

– به داداش فربد گفت دکتره… من که نمی‌دونم آخه!

فاخته اخم در هم کشید و بهت‌زده پرسید:

– چرا من نمی‌دونم پس؟

– آخه شما از وقتی می‌ری قنادی به من و داداش فربد نمی‌رسی…

لب گزید و خجالت‌زده نگاه از او گرفت، راست می‌گفت، در هفته فقط دو روز از وقتش را می‌توانست این‌جا بگذراند آن هم دو روزی بود که اتابک کارش سبک‌تر بود…

– ببخشید… واقعاً فکر نمی‌کردم مریض شده باشی…

آزاد از شب گذشته که شماره اش را گرفته بود دیوانه‌اش کرده بود یا زنگ می‌زد یا پیامک می‌ داد!

پیامکش را خواند.

“خوشکله جواب بده که می‌آم دست‌بوس مامی جونت”

زیر لب زمزمه کرد.

-بچه پررو!

– کیو می‌گی آجی؟

– با تو نیستم عزیزم، من دیرم شده باید برم… به فربد بگو شب بیاد خونه‌ی شما منم می‌آم ببینم چه‌خبره…

بلافاصله شماره‌ی دیگری روی صفحه‌ی گوشی‌اش نمایان شد، می‌دانست آزاد است!

به نظرش فرار کردن راه درستی نبود باید با او برخورد می‌کرد. کیفش را برداشت و همزمان انگشت به روی صفحه گوشی کشید.

– الو؟

صدای گیرای آزاد در گوشش پیچید. و او دستی برای مصطفی تکان داد و از گالری خارج شد.

– به‌به سلام! ستاره‌ی سهیل مرغ بابا‌سلیمون!

از حرص لب‌هایش را غنچه کرد و طلبکار گفت:

– بنال!

آزاد نچ‌نچی کرد.

– قبلاً با ادب‌تر بودی خاله‌ریزه جون!

فاخته میان حرفش آمد و کلافه پرسید.

– چی ازم می‌خوای؟ تو رو خدا اذیتم نکن من که بهت گفتم نامزد دارم!

آزاد ریز خندید.

– این کلکا دیگه قدیمی شده جونم!

فاخته گوشی‌اش را میان انگشت‌هایش فشرد.

– خب… چی‌کار کنم که دیگه زنگ نزنی؟

آزاد با لحن پیروزی گفت:

– بیا فست‌فودی با هم ناهار بخوریم بهت می‌گم.

فاخته بدون خداحافظی گوشی‌اش را قطع کرد و نالید:

– همینو کم داشتم تو این بدبختی!

با خودش فکر کرد باید حتماً برود و تکلیف این قضیه را روشن کند!

این‌طور نمی‌شد اگر آزاد همیشه مزاحمش می‌شد و اتابک یا فربد کنارش بودند چه؟ باورشان می‌شد او بی‌گناه است؟

به آزاد هم می‌آمد از آن دسته پسر‌هایی باشد که اگر چنین اتفاقی بیفتد گردن نمی‌گیرد و حتماً او را مقصر می‌کند.

پس چه بهتر که می‌رفت و برای همیشه شر آزاد را کم می‌کرد!
***

کرایه تاکسی را حساب کرد و عینک آفتابی آبی‌رنگش را روی موهایش فیکس کرد.

گونه‌هایش از گرما قرمز تر از هر زمانی شده بود و زیبا‌تر…

در شیشه‌ای مغازه را کمی هل داد و وارد شد. لحظه‌ای مکث کرد، ترسی به دلش افتاد.

آن‌قدر خلوت بود که حس می‌کرد صدای نفس‌هایش هم منعکس می‌شود! آزاد با مسخره‌ترین تیپ ممکن از آشپزخانه سرک کشید.

– اومدی خاله‌ریزه؟ قاشق طلاییت کو؟

فاخته همان‌طور نزدیک در ایستاده بود خندید.

– این چه تیپ مسخره‌ایه؟

آزاد چشمک زد و چرخی جلوی او زد.

– بده؟ خوشگل شدم که… تازه همه رو فرستادم پی نخود سیاه که دوتایی تنها بشیم!

فاخته خودش را به در چسباند.

– من می‌خوام برم اومدم یه سری حرفایی رو…

آزاد میان حرفش آمد.

– ول کن حرفا رو! بیا تو غذای آزاد پز بخوریم.

فاخته برگشت که در را باز کند، آزاد دوید و جلویش ایستاد.

– جان من بیا بشین به‌خدا کاریت ندارم می‌خوام حرف بزنیم فقط…

نگاه ترسیده‌ی دخترک شیطنتش را دوباره قلقلک داد.

– حالا با فلفل بخورمت یا با نمک؟

فاخته اخم در هم کشید و غرید:

– برو کنار!

آزاد نیشش شل شد و لب‌هایش آویزان…

– راستکی می‌خوای بری ماده‌شیر؟

فاخته به ناچار روی نزدیک ترین میز به در نشست.

– نه دلم برات سوخت، حرفاتو بگو! می‌خوام برم.

آزاد دست از لودگی برداشت و درب مغازه را تا جایی که می‌شد باز کرد.

– بیا! خیالت راحت شد نمی‌خوام بخورمت؟

فاخته اخمو نگاهش کرد و آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و نمک‌دان سفید‌رنگ را به بازی گرفت.

– بیا بشین من ناهار نمی‌خورم.

آزاد نمایشی اخم کرد و دست‌هایش را به کمرش زد.

– پس من این همه غذا پختم چی‌کارش کنم؟!

فاخته لب‌هایش را به‌هم دوخت که نخندد، آزاد دقیقاً شبیه زن‌های خانه‌داری شده بود که مهمانشان نیامده!

نمی‌خواست به او رو بدهد، ذره‌ای روی خوش می‌دید خدا را بنده نبود! اخم کرده و گفت:

– مگه من بهت گفتم خودت آشپزی کنی؟

آزاد پیش‌بندش را باز کرد و روی میز کوبید.

– یا می‌خوری غذا رو، یا من تو رو می‌خورم!

فاخته واقعاً کلافه شده بود، می‌خواست هرچه زودتر به آزاد بفهماند دور و برش پلکیدن جز دردسر برای خودش و او چیزی ندارد!

به ناچار سکوت کرد که ببیند آزاد کی دست از وراجی‌هایش بر‌می‌دارد!

آزاد غذا را روی میز گذاشت و نیشش را باز کرد.

– خوشگله نه؟

فاخته صورتش را جمع کرد و دماغش را چین داد.

– این دیگه چیه!

آزاد چنگالی به دستش داد و چشمکی زد.

– بردار بخور سخت نگیر!

فاخته عینکش را روی میز گذاشت و به تابه نگاه کرد.

– چی توش ریختی؟

آزاد خنده‌اش گرفت، به‌نظرش این دختر از تمام کراش‌هایش بامزه‌تر بود! برای به دست آوردن دلش مصمم‌تر از قبل شد و پرسید:

– خب چی می‌گی؟

فاخته کمی از غذایش را مزه کرد.

– راجع به چی؟

آزاد چنگالش را در محتویات تابه فرو کرد.

– که با هم رل بزنیم!

فاخته کم‌کم از مزه‌ی غذا خوشش آمده بود، لقمه‌ای دیگر در دهان گذاشت، با حوصله جوید و قورتش داد.

– می‌شه خواهش کنم دیگه بهم زنگ نزنی؟

آزاد چنگالش را در تابه رها کرد و بدون توجه به سؤال فاخته گفت:

– دستور غذا رو پرسیدی؟ هرچی به دستم رسید سرخ کردم، پنیر ریختم روش.

فاخته در‌حالی که نخود‌فرنگی گوشه‌ی ظرف را با چنگالش به بازی گرفته بود آهی کشید.

– بهم زنگ نزن! کلی از مشتری‌هام شماره‌مو دارن نمی‌تونم عوضش کنم خطمو…

آزاد باز هم توجه نکرد.

– می‌گم خوب شده حالا؟

فاخته مستأصل پرسید:

– گوش می‌دی من چی می‌گم اصلاً؟

آزاد جدی نگاهش کرد و دست از خوردن برداشت.

– می‌خوام زنگت بزنم!

فاخته دست به سینه شد و به او توپید:

– تو مثل این‌که حالیت نیست من چی می‌گم! من نامزد دارم آقا جون! به‌خدا دارم به پیر، به پیغمبر!

پوفی کشید و ادامه داد.

-من نمی‌خوام ناراحتت کنم آزاد خان…

آزاد چنگالش را برداشت و مقداری از غذای عجیبش را بالا آورد، چشمان فاخته پنیر کش آمده از غذا را دنبال کرد.

– حداقل غذا کوفتمون نشه، بخور می‌رسونمت خونتون!

فاخته نچ کلافه‌ای گفت و کیفش را برداشت، کمی صندلی را عقب زد و برخاست.

– خیلی خوشمزه بود… ممنونم زحمت کشیدی…

آزاد خون‌سرد کیف فاخته را گرفت.

– حداقل یه وقتایی بهم سر بزن. بیا این‌جا با هم غذا بخوریم سربه‌سرت بذارم…

نفس عمیقی کشید و گوشه‌ی لبش را میان دندان گرفت و مسکوت نگاهش کرد.

آزاد چهره‌ی مظلومی به خودش گرفت.

– دیگه فهمیدم… به‌خدا نمی‌خوام دیگه بات رل بزنم! دوست معمولی که می‌تونیم باشیم…

گردنش را کج کرد و چشم‌هایش را باریک کرد.

– وقتایی که آتنه این‌جاست بیا… اون بهم زنگ می‌زنه منم می‌آم، ها؟ چی می‌گی؟

فاخته بند کیفش را به زور از میان انگشتان آزاد کشید لب گزید و گفت.

– باشه… من… می‌آم ازتون پیتزا می‌خرم واسه‌ی فرشته. تو هم واسم می‌شی یه آشنا نه بیشتر نه کمتر!

آزاد لبخندی به رویش پاشید.

– هرجور تو بخوای خاله‌ریزه…

چند لحظه‌ای بود که فاخته رفته بود اما آزاد همچنان روی همان صندلی نشسته بود و فکر می‌کرد.

واقعاً این دختر از آن دست دختر‌هایی نبود که بخواهد پا پیچش شود.

صداقت را از چشمانش خوانده بود.

چانه ای بالا انداخت و چنگالش را برداشت، بی‌خیال زمزمه کرد:

– ارزونی همون شوهر جونت! والا! لیاقت نداشت غذای به این خوشمزگی واسش پختم!

بلند شد و در مغازه را بست، از آشپزخانه قاشقی آورد و روی صندلی‌اش نشست.

– باکلاس خوردن دیگه بسه!

مثل قحطی زده‌ها به جان غذایش افتاد و به داد شکم بیچاره‌اش رسید…
****

به قنادی که رسید، اتابک را سیگار به دست جلوی در دید که عصبی قدم می‌زد…

می‌دانست از دیر کردنش حسابی شکار شده!

– سلام… طوری شده؟

سیگارش را پرت کرد و با نوک کفشش پر از حرص آن را به کاشی‌های پیاده‌رو چسباند.

– نخیر، طوری نشده… جناب‌عالی تشریفتو کجا برده بودی؟

دوست داشت بگوید به خودش مربوط است اما باید واقع‌بین می‌بود… از اتابک می‌ترسید…

– گفتم دیگه‌… رفتم گالری کارامو تحویل بدم…

چشمان او آتش‌بار بود مثل یک آتشفشانی که آماده‌ی فوران باشد…

– مطمئنی گالری بودی؟

چشم از او دزدید و کنارش زد تا وارد قنادی شود، اما بازویش اسیر پنجه‌های اتابک عصبانی شد.

– دروغ گفتنم که نقل و نبات دهنت شده… رفتم گالری فقط مصطفی اون‌جا بود!

سعی کرد بازویش را رها کند و همزمان گفت:

– ولم کن می‌خوام برم تو… اصلاً چرا باید به تو جواب پس بدم؟ ولم کن گرممه!

اتابک او را کامل روبه‌روی خودش کشید، عصبانی‌اش کرده بود…

فاخته همیشه قدرت این را داشت که او را تا حد مرگ عصبی و آشفته کند…

– چون بزرگتر تو و آقا بالا سر تو منم! اتابک توکلی… اگه… اگه فقط دهنت باز شه و بگی تا حالا کجا بودی طوری می‌زنم تو فک کوچولوت که دندونات بریزه تو دهنت شیرفهمه؟

رهگذری رد شد و نگاهشان کرد، تعجب‌زده… فاخته لب گزید و پر از سرزنش پچ زد.

– همینو می‌خواستی؟ زنه یه طوری نگاهمون کرد انگار…

– تو به زنه چی‌کار داری؟ می‌گم کدوم گوری رفته بودی!

دقیقه‌ای بیش‌تر لفتش می‌داد اتابک آبروی هر‌دویشان را علم یزید می‌کرد!

– رفته بودم فست‌فودی یکی از دوستام… اگه این خیالتو راحت می‌کنه باید بگم خودمم نمی‌دونم فربد خانم شما رو کدوم گوری برده!

دست اتابک شل شد… راست می‌گفت فربد و پروانه به روستای آبا و اجدادی شان رفته بودند…

بر سر مزار مادرشان! بی‌خودی به این دختر شک برده بود اما نمی‌خواست خودش را هم ببازد.

– می‌دونستم خودم… من ناهار آوردم بخوریم هرچی منتظرت موندم نیومدی عصبی شدم…

فاخته پوزخند زد و در شیشه‌ای را هل داد:

– تو که راست می‌گی!

سر ظهر بود و قنادی خلوت، ولی فردایش تولد امام رضا بود و سرشان حسابی شلوغ می‌شد.

از چند روز قبل سفارشات زیادی گرفته بودند و شیرینی آماده هم باید در ویترین‌هایشان می‌گذاشتند برای مشتری‌های سر‌زده…

یعقوب هم پایین رفته بود تا به زینت‌خانم و بقیه کمک کند…

فاخته کیفش را پشت پیش‌خوان گذاشت و با چشمانش به‌دنبال ظرف غذا گشت.

– اتابک؟

صدایش زیادی ظریف بود… مثل همان خواب صدایش زده بود پر از نیاز و ناز…

– چیه؟

فاخته با تعجب نگاهش کرد.

– باز که سگ گازت گرفته! من که گفتم کجا بودم! کو این غذات پس؟

اتابک دلخور و عصبی به یخچال ویترینی تکیه زد و لب‌هایش را جلو داد…

بچه شده بود و بهانه می‌گرفت… چرا فاخته نباید زودتر می‌آمد که کنار او باشد…

یعنی برای این‌جا آمدن اصلاً عجله نداشته؟

– هیچی نشده… یکم اعصابم خورده… نیومدی غذاتو بخوری یعقوب خوردش!

فاخته هم مثل او کنارش تکیه داد و همان حالت را به خودش گرفت.

– من گشنمه که آقای توکلی!

به صورت سفیدش نگاه کرد… زیبا بود مثل هر روز و هر دقیقه…

دلش می‌خواست به او بگوید من هم تشنه‌ام تشنه‌ی یک لحظه در آغوش کشیدنت…

– خامه بخور… خانم توکلی!

فاخته تکیه‌اش را برداشت و یخچال را باز کرد، یکی از خامه‌نارنجکی ها را برداشت و با ذوق نگاهش کرد.

– فکر بدیم نیست… حسابی گشنه‌م شده سنگم جلوم بذارن می‌خورم!

اتابک در یخچال را بست و نگاهش کرد، بی‌حرف… دختر شیرینی بود.

البته تا وقتی که شیطان‌کوچولوی درونش بیدار می‌شد…

وقتی که خودش بود به غیر‌قابل تحمل‌ترین موجود دنیا تبدیل می‌شد که دوست داشت خفه‌اش کند!

فاخته نیمی از خامه را با یک گاز بزرگ به دهان برد و با همان دهان پرش در کمد دیواری سرتا‌سری پشت سرش را باز کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x