رمان دومینو پارت 29

3.9
(8)

 

– من خودم می‌رم خونه، تو مصطفی رو برسون که بتونی برای خواهرت لباس ببری…

– وایسا فاخته…

بازویش در پنجه‌های او اسیر شد، دلگیر بود اما لبخند زد.

فربد را دوست داشت مهربان بود، حامی بود همیشه کنارش مانده بود وقت خوشحالی، وقت ناراحتی…

– جونم؟

– از حرفام دلگیر نشو… من فک کردم با تو کار داره… من احساس خطر کردم درکم کن… آخه اون همیشه خونتونه، قبلاً من اون‌جا بودم همه‌ش با دخترا وقت می‌گذروندم ولی تو می‌گی نیام…

آه کشید، حق با فربد بود… او به دختر‌ها عادت کرده بود. به دردسرهای فاخته!

– ببخشید حق با توه… می‌آرم دخترا رو ببینی بیرون…

فربد دوباره تلخ شد.

– اگه اتابک خان بذاره…

– قول می‌دم تنها بیارمشون خوبه؟

چشمان فربد چراغانی شد، دختر‌ها را از کوچکی دوست داشت…

کنارشان بود و حالا اتابک او را مقصر همه چیز می‌دانست…

فکر می‌کرد فربد از دشمنی چیزی درباره‌ی فاطمه و فاخته به او نگفته است…

– خیلی خوبه! خیلی… دل‌تنگشونم وروجکا رو…

فاخته لبخند زد و به مصطفی اشاره کرد.

– گناه داره طفلکی خیلی خسته شده زودتر ببرش خونه استراحت کنه…

دست‌ظریفش را روی شانه‌ی فربد نگران گذاشت و مهربانانه ادامه داد:

– دلواپس من نباش منم زود می‌رم خونه… برو گناه داره…

رفتن فربد و مصطفی را نگاه کرد و خودش هم به راه افتاد.

از خانه‌ی آن‌ها تا محله‌ای که خانه‌ی مصطفی و گالری در آن بود فاصله‌ی زیادی را فربد باید طی می‌کرد اما فاخته بیش‌تر می‌خواست تنها باشد تا فکر کند.‌

زود رسیدن فربد به پروانه برایش اهمیت چندانی نداشت…

قدم زنان از کنار دیوار‌های بیمارستان که نصفش را هم فنس‌های بلند آبی‌رنگ پوشانده بود شروع به راه رفتن کرد.

چشمش به زنی با لباس محلی افتاد که چند زن چادری دیگر سعی در آرام کردنش را داشتند.

آوای سوزناکش نشان از از دست دادن یکی از عزیزانش داشت…

انگار کسی همراهش نبود، این زن‌ها هم برایش غریبه بودند که کنارشان می‌زد…

جگرش آتش گرفت، او هم وقتی فاطمه از دنیا رفت کسی را نداشت که تسکینش دهد جز فربد…

از حق نمی‌گذشت زری‌خانم هم یکی دو روزی دل‌سوزی‌اش را کرده بود…

به دکه‌ی کنار در ورودی برگشت تا بطری آبی بخرد.

آن دخترک بد اخلاق آن‌جا نبود. مردی میان‌سال بود که چین‌های کنار چشمش وقتی به رویش لبخند زد او را به یاد پدرش جمشید انداخت.

– سلام آقا… می‌شه لطف کنید یه بطری آب به من بدید؟

– سلام، بزرگ یا کوچیک دخترم؟

– کوچیک… یه دونه لیوانم می‌خوام…

کارتش را که روی میز گذاشت دستی از پشت سرش آن را برداشت.

– با من حساب کنید آقا…

برگشت و نگاهش کرد… چشمانش می‌خواست از حدقه بیرون بزند! باز هم او؟

لبش را گزید و قدمی عقب برداشت. آرام تشکر کرد، بطری و لیوان را برداشت و بیرون زد.

زن هنوز هم به‌شدت گریه می‌کرد و آن زن‌ها هم انگار از جیغ و داد‌هایش به ستوه آمده بودند…

زانو زد و از بطری برایش آب ریخت…

– یکم از این آب بخورید خانم…

زن سرش را عقب برد و باز هم به مرثیه‌خوانی‌اش ادامه داد:

– چی بخورم… چی… پناهم رفت‌… مردم رفت… چه خاکی به سرم بریزم بی روح‌الله؟ ای خدا…

یکی از زن‌ها کنار فاخته نشست و به زور آب را به خوردش دادند.

– بخور خانم… گریه کن که خالی شی اما خودتو عذاب نده… خدا همیشه بزرگه…

فاخته طاقت نداشت بیش‌تر بماند… خودش هم گریه‌اش گرفته بود.

اشک‌هایش را پاک کرد و کمی عقب‌تر ایستاد…

– کارتت دست من مونده…

برگشت و به مرد نگاه کرد، از او می‌ترسید.

از این مرد محکم و استواری که دیدنش او را یاد پادشاهانی مثل نمرود می‌انداخت…

– ممنونم آقای کلانی…

– دوس داری به زنه کمک کنی؟

برگشت و تیز نگاهش کرد، این زن بدبخت نبود…

از پارچه‌ی لباسش معلوم بود فقیر نیست. فقط تنها بود…

– نه… کس و کارش می‌آن، خبر مرگ زود می‌رسه!

شروع به راه رفتن کرد، هیچ‌کس از خودش بدبخت‌تر نبود.

اشک‌هایش آرام راه گرفتند… به یاد مرگ پدرش افتاد، مادرش را به یاد نداشت…

کوچک بود که مرد، اما جمشید را یادش بود. وقتی که مرد فاخته آن‌جا بود پشت در آن اتاقی که پدرش با هزار دستگاه در آن بستری بود…

جان سپردنش را دید، وقتی دستگاه‌ها را قطع می‌کردند، وقتی ملحفه‌ی سفید‌رنگ را روی سرش کشیدند…

– به چی فک می‌کنی؟

منوچهر با او هم‌قدم شده بود؟ منوچهر کلانی با آن ابهتش!

– بابام…

– بابات… جمشید‌… وقتی مرد یادمه!

فاخته پوز‌خند زد، فردای آن شبی که پروانه و اتابک ازدواج کردند قلب ناراحت پدرش ایستاد…

دیگر نفس نکشید دیگر پلک نزد دیگر‌…

– آره بابام… دختر شما دقش داد! وقتی فهمید خواهرم حامله‌س دیگه نتونست دووم بیاره… دخترخانم شما که پدر و خواهر من قربانی عشق و عاشقیش شد و حالا هم نوبت منه!

منوچهر خندید، آرام و جنتلمنانه… خوب بلد بود رگ خواب این دختر را!

می‌شناختش، مریم دوم بود!

– چه‌طوری نوبت توه؟

فاخته اشک‌هایش را پاک کرد و پر از حرص و نفرت حرف‌هایش را به زبان آورد…

این مرد باید می‌فهمید با آن‌ها چه کرده!

– نوبت منه که بشم قربونی عشق پروانه خانم! بعد این همه سال در‌به‌دری تونستم خانوادمو دور هم جمع کنم اون‌وقت شما می‌گی با اتابک ریختی رو هم… می‌گی نذار بیاد خونت!

نسیم آرامی تارهای موی دخترک را به پیشانی‌اش کشاند و منوچهر فکر کرد…

چه‌قدر دلتنگ است، چه‌قدر فریاد نام مریم در گلویش مانده و سنگ شده است…

– تو قربونی کسی نیستی… می‌تونی اتابکو انتخاب کنی، از فربد دور بشی!

– بی‌انصافیه…

– نیست بچه جون نیست… به نفعته.

نفس فاخته بالا نیامد، چه‌طور می‌توانست فربدش را کنار بگذارد…

بعد از این همه سال؟ مگر می‌شد؟

– آره دیگه! همه باید بمیرن که دختر شما زندگی کنه…

همین بود که منوچهر دلش نمی‌خواست فاخته را از نزدیک ببیند…

مهربان می‌شد در ناخودآگاهش، نرم می‌شد دوست نداشت گریه‌ی او را ببیند. دلش نمی‌خواست خم به ابرویش بیاید…

– گریه نکن…

حرفش فاخته را آتش زد! صدای مویه‌ی آن زن هنوز می‌آمد…

صدای ماشین‌هایی که رد می‌شدند، آژیر آمبولانس… و این مرد شورش را درآورده بود…

خودش آتش به دل فاخته می‌انداخت و می‌گفت گریه نکن!

– به تو چه ها؟ به تو چه که گریه کنم یا نکنم؟ خودت و دخترت زندگی منو به گه کشیدین حالام که افتادی دنبال این که من و فربد و از هم جدا کنی اونوقت… ژست آدمای دلسوزم می‌گیری؟

قدم‌هایش را تند کرد تا دور شود از این هوای مسمومی که نفس‌هایش را می‌برید…

و منوچهر هنوز هم مهربان بود…

– وایسا دخترم…

– من دختر تو نیستم! به من نگو دخترم!

باید پیش پدرش می‌رفت… احساس بی‌پناهی می‌کرد…

همه‌ی دنیا انگار جلویش ایستاده بودند، هر کسی یک جور در زندگی‌اش جولان می‌داد یک جور ناراحتش می‌کرد…

بریده بود دیگر! مگر او چه‌قدر جان داشت؟!

شروع به دویدن کرد، دلتنگ بود دلگیر بود…

آغوش جمشید را می‌خواست… هنوز دست‌های زمختش را به‌خاطر داشت.

هنوز یادش بود چه‌قدر دلخوری‌هایش برای جمشید اولویت بود…

منوچهر رفتن او را نگاه می‌کرد، تنها چیزی که وجودش او را شرمنده می‌کرد این دختر بود.

نه آن‌که پشیمان باشد از کار‌هایش فقط…

آهی کشید و اشاره‌ای به همراهانش کرد تا به کار‌های آن زن رسیدگی کنند.

خودش نیاز به تنهایی داشت سوئچ ماشین بنزش را از محافظش گرفت و به تنهایی سوار ماشین شد…

*********

– خیلی خوشحال شدم به من زنگ زدی فاخته…

فاخته بیشتر در خودش جمع شد و اتابک آرام کتش را روی او پهن کرد…

روی زمین سفت خوابیده بود و آرام اشک می‌ریخت…

سرد بود کاشی‌های کنار قبر دایی جمشید… کلیه‌هایش یخ می‌کرد نمی‌کرد؟

– هنوزم نمی‌خوای بگی چی شده؟

– یادته آقا‌جونم عاشق حافظ بود؟

حرف را می‌پیچاند فاخته کوچولوی سرتق…

یادش بود حافظ خواندن جمشید را… بی‌اختیار زمزمه کرد:

– دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غم‌زده‌ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود.

فاخته آرام شده بود… تنها نفس می‌کشید و انگشت‌هایش را روی نوشته‌ی سیاه‌رنگ مزار دایی جمشید می‌کشید.

– پاشو گل دختر… پاشو با همدیگه بریم یه فالوده‌ی مشتی بزنیم… از اونایی که دوس داریا…

فاخته کت اتابک را کنار زد و از جایش بلند شد، چندین بوسه به سنگ قبر پدرش زد و آرام بلند شد.

– من نمی‌دونم زندگی ماها چرا این‌جوری شده… من این‌طور تو اون‌طور… شیرین… فرشته… بابام…

اتابک را نگاه کرد، دلگیر… ناراحت پر از بغض و التماس…

– اتا تورو خدا بگو… مگه تو زندگی ما نفرینی چیزی هست؟ تو از من بزرگتری… حتماً یادته…

اتابک نرم نشست… نمی‌دانست چرا دخترک به هم ریخته هیچ چیز نمی‌دانست و پریشان حالی او حالش را خراب می‌کرد.

– پاشو از این‌جا بریم قربونت برم… خوب نیست دم غروب تو قبرستون…

– پاهام جون نداره… کمکم کن…

از خدایش بود کمکش کند از خدایش بود فاخته به او تکیه کند…

مرد بودن یعنی تکیه گاه یعنی دیواری محکم که گلی را در آغوش می‌کشد…

کت را روی شانه‌های نحیف دختر انداخت و بلندش کرد، میل عجیبی داشت به در آغوش کشیدنش به بوییدنش به حس کردن نفس‌هایش…

اما ترسید… او گریزپا بود و بی‌طاقت… اگر پسش می‌زد اگر دیوانه می‌شد و دیگر نمی‌گذاشت لمسش کند چه؟

سینه‌اش داغ شد… ناگهان! صورت فاخته بود در آغوشش؟

قلبش تپیدن را فراموشش شد وقتی نفسش را حس کرد… این‌قدر نزدیک؟

خودش آمده بود… بی‌تلاش بی‌حرف!

– هیچ‌وقت نرو اتا… حالا که هستی حس می‌کنم پشت و پناه دارم… اگه نباشی انگار تموم مردم این شهر گرگ می‌شن… همه می‌خوان تیکه پارم کنن…

تمام تنش پر شد از شوقی ناشناخته… دستش به دور او حلقه شد و به خود فشردش…

– چرا چیزی نمی‌گی اتا؟ می‌خوای بری؟ شاید‌… زنت راضی نباشه تو به ما برسی… حق داری…

کمی فاصله گرفت که جدا شود اما اتابک محکم‌تر او را به خود فشرد…

– نمی‌دونم از ذوق چی بگم…

– دلم باهات صاف نیست اما… هر کاریم کرده باشی حالا ما جز تو مرد دیگه‌ای نداریم… این چن وقتی که هستی دلم قرصه…

خودش را از او کند و پر از نیاز چشم‌هایش را نشانه گرفت، دست هایش بزرگ و مردانه‌اش را فشرد و گفت:

– قول مردونه بده… قول بده نری…
به‌خاطر هیچ‌کس… واسه پدر من بودن بزرگی اما قول بده پشت و پناه باشی، قول می‌دی؟

اتابک لبخند زد، مهربان بودن فاخته را دوست داشت… این دختر می‌توانست مهربان هم باشد!

– قول مردونه می‌دم این بار به‌خاطر هیچ احدی دست خانوادمو ول نکنم… قول می‌دم بمونم و حامی باشم… به همین خاک قسم…

– پس بابام شاهد قولت…

نشنید صدایش را وقتی باد کمی شالش را کنار زد و گردنش را نشان داد…

وسوسه‌ی بوسیدن آن به دلش چنگ انداخت…

جان می‌داد سرش را در آن نقطه فرو کند و ببوید…

بی امان ببوسد و لمسش کند…
چشم بست و نگاه گرفت…

کنار دایی جمشید به دختر کوچکش چشم داشتن زشت بود…

– بابات شاهد قولم…

– پس بریم فالوده بخریم ببریم خونه بچه‌ها هم بخورن…

اتابک هنوز‌ هم بر جایش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد…

چه می‌شد یک بوسه از این لب‌ها سهمش می‌شد امروز…

– چیه اتا؟

– هیچی فقط… داشتم فکر می‌کردم کاش همونقد بچه بودی هنوزم می‌تونستم بغلت کنم تا ماشین ببرمت…

فاخته خندید و کت اتابک را پس داد… او هم به چه چیز‌های محالی فکر می‌کرد!

– راه بیفت مهندس دیرمون شد!

منوچهر مثل همیشه از صبح که آمده بود حتی به مورچه‌ای هم که از دیوار شرکت بالا می‌رفت گیر می‌داد!

اخم کرد و رو به آبدارچی شرکتش توپید:
– این چه زهر‌ماریه ورداشتی آوردی؟

آقا کریم از ترس قدمی به‌عقب برداشت، جرعت حرف زدن نداشت.

از آن روز هایی بود که منوچهر کلانی از دنده‌ی چپ بلند شده بود! رو به آقا کریم توپید:

-برو یه مسکن برا من وردار بیار! اوف سرم داره می‌ترکه…

صدایش را بالا برد و رو به خانم صمدی داد زد:

– تو چرا این‌جا وایسادی؟ شماره‌ی آزادو گرفتی؟

آزاد در اتاق را بدون در زدن باز کرد و داخل شد.

– چیه منوچهر! باز افسار پاره کردی. گوشیمو سوزوند این بدبخت بس‌که زنگ زد…

منوچهر گل از گلش شکفت و خانم صمدی ترسیده اتاق را ترک کرد…

– سلام پسرم! کی اومدی؟

از جایش بلند شد و سمت آزاد آمد.

– چرا اون روز نیومدی پیشم؟ می‌خوای حالمو خراب تر از اینی کنی که هست؟

آزاد قدمی به‌ عقب برداشت، فکش محکم شد و کتش را کنار زد.

– تو کی حالت درسته؟ کی؟! داری خرفت می‌شی هنوزم درست نشدی! تو آدمی؟

دستهایش را به کمر زد و با نهایت بی‌رحمی ادامه‌ی حرف‌هایش را به صورت کلانی کوبید.

– چه‌قد بهت بگم دست از سر من وردار منوچهر؟ چه‌قد بگم تو بابای من نیستی منم بچه تو؟ چه‌قد بگم حالم از این نگرانیات بهم می‌خوره؟

سیگاری آتش زد و کامی گرفت.

گستاخانه به منوچهر زل زد و سکوت او حالش را خوب کرد… لال شده بود مردک!

– تو جز دروغ هیچی تو چشات نیست منوچهر… نمی‌فهمم…

پوزخندی زد.

– واقعاً نمی‌فهمم چه نفعی از من می‌بری؟ چی می‌خوای؟ تو یه جایی نمی‌شینی آب بره زیرت!

منوچهر نگاهش پر از مظلومیت و ناتوانی شد.

– پسرم‌‌… من به مادرت…

آزاد میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

– اسم مادر منو به زبونت نیار! تو فکر کردی کی هستی؟

منوچهر مستأصل از رفتار آزاد لب برچید و التماس‌وار گفت:

– پسرم من ازت چیزی نمی‌خوام، من فقط می‌خوام یه وقتایی بیای ببینمت… تو که نیستی همه چی بده به‌ هم ریخته‌س…

آزاد پوزخندی زد و پک دیگری به سیگارش زد‌.

– از چی می‌نالی منوچهر؟ تو که سر این بدبخت بیچاره‌هایی که دورتن عقده‌هاتو خالی می‌کنی!

خنده‌ی مسخره‌ای کرد و ادامه داد:
– سر اون اتابک بدبخت که اون اژدهای دوسرتو انداختی تو دومنش… گناه اون بدبخت چی بود ها؟ این‌که خواهر زاده‌ی جمشیده؟

فک کلانی محکم و پره‌های بینی‌اش باز شد.

– گناهش اینه که عاشق دختر جمشید شده بود! کسی که همه‌ی زندگی منو…

آزاد طاقت از کف داد و فریاد کشید:

– خفه شو!

انگشت سبابه‌اش را تهدید وار به سویش گرفت.

– یه بار دیگه از این القاب به ریش مادر من ببندی به خدا قسم منوچهر… دارم بهت می‌گم به خدا قسم… همه‌ی زندگیتو به آتیش می‌کشم! خودتو اون دختر افعیتو… داماد ابلهتو این شرکت لعنتیتو…

با گام‌های بلندی خودش را به در خروجی رساند، قبل از رفتن برگشت و رو به منوچهرِ بُغ کرده ادامه داد.

– دست از سر من وردار!

– وایسا پسر… وایسا! تو راست می‌گی من کارت دارم… نفع داری برام…

خندید… با صدا و بلند… این مرد نوبرش بود گاهی مظلوم می‌شد و گاهی گرگ!

– من کاری با تو و کارای کثیفت ندارم!

– فکر می‌کنی خبر ندارم از فاخته خوشت اومده؟ می‌دونی اون دختر کیه؟

فاخته را از کجا می‌شناخت این مردک؟

– تو واسه من بپا گذاشتی؟

– واسه تو نه… ولی واسه اون دختر… آره…

چشم‌های آزاد گرد شد… باورش نمی‌شد فاخته هم از کلک‌های منوچهر بوده!

– تو چه جونوری هستی؟ متأسفم برات!

در چرم سبز‌رنگ را باز کرد و خودش را بیرون انداخت.

محکم کوبیدش و از پله ها پایین رفت.

بدون توجه به صدا زدن‌های منوچهر ترکش کرد و رفت…

منوچهر ناراحت از روی مبل برخاست، قلبش به درد آمده بود.

دستش را روی قلبش گذاشت و فشار داد… آزاد عجیب شبیه پدرش بود.

مخصوصاً چشم‌هایش… منوچهر همیشه عذاب وجدان محمد را داشت…

چرا این پسرک نمی‌خواست بفهمد تمام دنیای منوچهر طرح لبخند اوست.

آزاد تنها یادگار آن روز شوم و نحسی بود که تمام زندگی‌اش را از دست داد…

هنوز صحنهٔ جان کندن مریم برایش زنده بود انگار همین چند دقیقه پیش شاهد مرگش بوده…

قطرهٔ اشکی از چشمش چکید… آقا کریم در زد و وارد شد.

– آقا قرص آوردم براتون بدون آن‌که برگردد با صدای آرامی گفت:

– نمی‌خوام… ببرش…

کریم‌آقا بدون بحث اتاق منوچهر را ترک کرد.

او هم فهمیده بود رئیسش به تنهایی بیشتر از هرچیزی احتیاج دارد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حدیث
حدیث
2 سال قبل

لطفاً سریع و به موقع پارت بزارید اونقدر دیر می‌بارید که مجبور میشم ببار پارت قبل و بخونم بعد پارت جدیدو تا بفهمم چی به چیه
لطفاً سریع پارت بعدو بزارید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x