رمان دومینو پارت 30

3.1
(8)

 

خم شد و توت‌فرنگی تازه‌ای چید.

از دیدن قرمزی‌اش دهانش آب افتاد. بدون آن‌که آن را بشوید به دهان گذاشت و از ملسی‌اش لبخند کوچکی زد.

دوباره از ذهنش گذشت… لب‌های فاخته مانند توت‌فرنگی خوشمزه و…

لب گزید و با خودش گفت:

– یادم نمی‌ره چرا…

با یاد‌آوری چهره‌ی فاخته حس کرد به اندازه‌ی تمام دنیا دلتنگش است…

خانم مستوفی را صدا زد و سبدی خواست. با دست‌های خودش مشغول چیدن توت‌فرنگی‌های گلخانه‌ایشان شد..

فهمیده بود هرچه‌قدر دوری کند فکر و خیال بیشتر اذیتش می‌کند…

برایش لذت‌بخش بود او را در حال خوردن این‌ها ببیند…

لب‌هایش باید بعد از این ترش و خوشمزه می‌شد…

– اوف… چم شده من!

خنده‌اش گرفت‌… مثل پسر بچه‌های نوجوانی شده بود که تازه عاشق می‌شوند…

سر پیری و معرکه گیری!

– کبکت خروس می‌خونه مرد!

برگشت و به سعیدی نگاه کرد… نفهمید کی به این سوله آمده بود.

– آره… حالم خوبه! بعد مدت‌ها الان حال خوبی دارم…

سعیدی هم نشست و شروع به جدا کردن توت‌فرنگی ها از ساقه کرد.

– چه‌طور مگه؟ خبریه؟

– نه به اون صورت فقط… یادته اون دختره که با من دعواش شد؟

سعیدی کج و معوج خندید، سال‌ها صدای خنده‌اش را کسی نشنیده بود.

– هوم… یادمه! چاقو زد بهت…

اتابک دستی به گلویش کشید و شیفته جوابش را داد:

– آره خودشه… همونیه که یه عمری دنبالش بودم…

سعیدی دستش را با دستمالی پاک کرد و خون‌سرد پرسید:

– زن سابقت اونه؟ جالبه… بهش نمیاد…

– نه بابا! فاطمه… فوت شده چن ساله… اون فاخته‌س خواهرش…

 

سعیدی چانه‌ای بالا انداخت.

– چه‌قد راحت‌ از مردنش حرف می‌زنی… من نمی‌تونم هنوزم قبول کنم فروزان مرده…

اتابک آهی کشید و توت‌فرنگی‌های در دستش را درون سبد سبز‌رنگ پلاستیکی ریخت…

– برام راحت نیست… فقط این‌قدری از خانواده داشتن خوشحال هستم که غم مردن فاطمه توش گم شده…

بلند شد و گوشه‌ی دیگری نشست که دستش به بقیه‌ی رسیده‌ها برسد.

– اگه اون رفته دوتا دختر برام یادگاری گذاشته که با وجود اونا آروم می‌شم…

سعیدی در فکر فرو رفت… کاش او هم از فروزان بچه‌ای نصیبش می‌شد که تنهایی‌هایش را پر کند…

– اسمشون چیه؟!

– همیشه دعوا داشتیم اگه دختر دار شدیم اسمش چی باشه… من می‌گفتم بذاریم شیرین اون می‌گفت فرشته…

اتابک از جایش بلند شد و سبد را هم بلند کرد.

دوست داشت برای فاخته گل هم ببرد اما دلش نمی‌خواست این صلح تازه پا گرفته را خراب کند!

– از فاخته بپرسم ببینم کی موقعیت داره دعوتت می‌کنم خونه ببینی بچه‌هامو…

سعیدی سرش را تکان داد و سمت میزش رفت… به اتابک حسودی می‌کرد، به بچه‌هایش…

کاش او هم فرزندی داشت که درد‌هایش را مرحم می‌گذاشت…

رفتن ذوق‌زده‌ی اتابک را دید و تردیدش برای برداشتن یا برنداشتن گلدان میخک زرد را…
*
ماشینش را پارک کرد و سر خوش زنگ خانه را فشرد، این خانه مأمن آرامشش شده بود…

مادرش، دخترانش و فاخته…

بعد از باز شدن در سبد توت‌فرنگی را برداشت و قفل ماشینش را زد.

داخل راه‌پله شد و در را بست غافل از آن‌که چه ولوله‌ای به پا خواهد شد!

فاخته درب آپارتمان را باز گذاشت و خودش روپوش مشکی‌رنگی را روی تاپ بندی صورتی‌اش پوشید.

صدای اتابک در خانه طنین انداز شد.

– صاب‌خونه؟ کسی خونه نیست؟

شیرین آرام برخاست و به استقبال پدرش رفت.

اتابک سبد را روی کانتر گذاشت و دخترش را در آغوش کشید.

– قربونت برم ناز دخترم، نمی‌خوای حرف بزنی هنوزم با بابا؟

فاخته از اتاق بیرون آمد.

– اگه قبل از من با تو حرف بزنه قهر می‌کنم!

اتابک گونه شیرین را بوسید.

– به خاله‌ت بگو علیک‌ سلام!

شیرین خندید و در آغوش پدرش مچاله شد. فاخته تعارف زد.

– بشین برات چای بیارم…

اتابک لبخندی تحویلش داد و پرسید:

– مامان و فرشته کجان؟ نیستن که.

فاخته با دیدن توت‌فرنگی‌ها گل از گلش شکفت.

– رفتن با فربد بیرون، چرا زحمت کشیدی… گفتم که همه‌چی هست. هر دفه یه چیزی می‌آری معذب می‌شم…

اتابک بدون توجه به قسمت دوم حرفش اخمو پرسید:

– مگه من مردم مامانمو با این مرتیکه می‌فرستی بیرون؟

فاخته خون‌سرد نگاهش کرد.

– اون مرتیکه نیست اتا! اون مرد قراره همسر من بشه، تو هم باید باهاش کنار بیای…

اتابک شیرین را روی مبل گذاشت و بلند شد تا جواب فاخته را بدهد که صدای زنگ در دهانش را بست.

فاخته سمت آیفون رفت و برداشتش.

– بله؟

صدای زن را که شنید خشکش زد.

اتابک نگران پرسید:

– چی شده فاخته؟

گوشی آیفون را از دستش کشید… صدای پروانه خودش را هم میخ‌کوب کرد.

– باز می‌کنی یا نه؟ خودم دیدم اومد تو این خونه.

اتابک دکمه‌ی آیفون را فشرد و گوشی‌اش را سر جایش گذاشت.

برگشت و شانه‌های فاخته را در دست گرفت.

– آروم باش عزیز‌دلم… من این‌جام که… هیچ نمی‌خواد بترسی…

موهایش را بوسید و خودش در را باز کرد و منتظر پروانه ایستاد.

_من نمی‌ترسم… فقط… الان وقتش نبود…

_حالیمه!

لبخندی به فاخته زد و راهرو را نگاه کرد… پروانه آمده بود… با توپی پر…

– عوضیِ خراب! این‌جا چه غلطی می‌کنی؟

اتابک چشم بست که آرامشش باز گردد.

– صداتو بیار پایین!

پروانه کنارش زد و داخل شد.

– اومدم گند دروغای شوهرمو به هم بزنم.

فاخته که شیرین را به اتاقش برده بود به سالن برگشت.

پروانه چشم چرخاند و فاخته را دید.

در باورش نمی‌گنجید شوهرش با خدمت‌کار خانه‌شان روی هم ریخته باشد!

باورش نمی‌شد دختر معصوم و خجالتی که او می‌شناخت حالا رفیق تخت همسرش باشد‌‌…

بغض کرد! هرچه بود از این دخترک کوتوله سر تر بود.

به‌سمت اتابک برگشت.

– دستت درد نکنه اتا! تو به من گفتی اخراجش کردی… این بود دعواهات با این؟

اتابک بازویش را گرفت.

– راه بیفت بریم خونه.

پروانه بازویش را کشید و سمت فاخته قدم برداشت.

به آنی سیلی محکمی در گوشش خواباند.

– اینه جواب محبتای من؟ زیر خواب شوهرم شی؟

فاخته از سیلی او دردش نگرفت، با لذت به پروانه‌ای چشم دوخت که حال ده سال پیش خواهرش را تجربه می‌کرد.

منتهایش فرق پروانه با خواهر نازنینش این بود که او به روی هیچ‌کدامشان نیاورد که همه چیز را می‌داند!

اتابک خودش را به پروانه رساند.

– چه غلطی کردی تو؟!

جلو پای اتابک نشست و مویه‌اش را از سر گرفت.

– خدایا ببینش! به‌خاطر این دختره به من می‌گه غلط کردی!

دماغش را بالا کشید و هق‌هق گریه‌اش به آسمان رفت. اتابک بازویش را گرفت که بلندش کند…

فاخته اما ساکت و صامت نگاهشات می‌کرد.

او آن چیزی نبود که پروانه می‌گفت پس دلیلی هم نداشت در دعوای زن و شوهری آنها دخالت کند.

البته دخالت هم نمی‌کرد چون نهایت لذت را از ذلت پروانه می‌برد…

پوزخندی زد و رو به اتابک گفت:

– زنتو جمع کن از این‌جا ببر! سر و صدا راه انداخته، من تو این ساختمون آبرو دارم…

پروانه سریع از جایش بلند شد.

– من آبروتو می‌برم؟ من؟ تو اصلاً آبرو هم داری هرزه کوچولو؟

جلو‌تر رفت و دو طرف روپوش فاخته را در دست گرفت و سمت اتابک هلش داد.

– ببین تا کجاته؟ این دختره‌ی کوتوله چی داشت؟ هان؟

اتابک سمتش خیز برداشت اما فاخته جلوی اتابک ایستاد و نگهش داشت.

چشم ریز کرد و با لحن پیروزی گفت:

– خیلی درد داره نه؟ درد داره پروانه خانوم… آره شوهر‌دزدی درد داره.

بازوی اتابک را در دست گرفت.

– شوهر ظاهر‌بین و ضعیف‌النفستو بردار و از خونه من گمشو بیرون…

اتابک بدون توجه به حضور پروانه بازویش را از میان انگشت‌های فاخته بیرون کشید و صورتش در دست گرفت.

– اینجوری شناختی منو؟ من ضعیف‌النفسم؟ قرارمون این بود؟

فاخته طاقتش طاق شده بود دست اتابک را پس زد و فریاد کشید.

– آره! آره تو ضعیف‌النفسی! ضعیفی که با دیدن یه چشم و ابروی این خانم خواهر منو گذاشتی و رفتی ور دلش!

صدای چرخش کلید توجه هر سه شان را جلب کرد.

فربد فرشته به بغل خشک زده نگاهش را می‌چرخاند.

عمه خانم پشت‌سرش از راهرو‌ی خانه گذشت و وارد شد.

اخم آلود پسر و عروسش را نگریست.

پروانه اما هیچ چیز را نمی‌دید غیر از دختر قد‌کوتاه مقابلش را… او فاخته بود!

خواب چند وقت پیش شوهرش… همه چیز برایش روشن شد همه چیز…

نگاه بهت زده‌اش را به فرشته‌ای دوخت که انگار خصم نگاهش تیری می‌شد و گلو می‌درید!

دختران جمشید…

وای بر او! آخ برای زندگی عاشقانه اش… شیرین آرام در اتاق خواب را باز کرد و کنار فربد ایستاد.

اتابک بازوی زنش را گرفت.

– گمشو از این‌جا بریم!

پروانه اما تازه متوجه برادرش شده بود.

خوی منوچهر در رگ هایش جان گرفت!

قهقهه سر داد و شروع به کف زدن کرد:

-آفرین… آفرین… تازه داره ازت خوشم می‌آد. دوتا‌دوتا لقمه گرفتی؟ به هر دوتاشون سرویس می‌دی؟

فربد فرشته را زمین گذاشت و سمت خواهرش آمد.

– دهنتو ببند پروانه!

فربد را به عقب هل داد و مانند بیمارانی که جنون به آنها دست می‌دهد در اتاق خواب را باز کرد و فریاد کشید:

– کوش؟ جاست؟ کجا قایم شده؟ ها؟

فاخته خون‌سرد به چهار‌چوب در اتاق تکیه داد.

– دنبال کی می‌گردی خانم؟

پروانه کنارش زد و در حمام را باز کرد.

– کدوم گوری هستی فاطمه؟

اتابک به‌طرفش رفت، دستش را بلند کرد و کشیده‌ای در گوشش خواباند:

– مرده می‌فهمی؟ مرد! من دق مرگش کردم تو دق مرگش کردی اون بابای…

پروانه لحظه‌ای صورتش را با دست پوشاند، نا‌باور همه‌شان را از نظر گذراند.

– چرت می‌گید نه؟

عمه‌گلی حس کرد حالا وقتش است که سکوتش را بشکند. چه خاکی داشت بر سرش می‌شد؟ پسر منوچهر؟

اما حالا وقت آن بود که حق عروس از خود راضی اش را کف دستش بگذارد…

عروسی که هیچ وقت به بودنش راضی نبود!

دست فرشته و شیرین را گرفت و روبروی پروانه ایستاد.

– این دوتا بچه‌یتیم گناهشون گردن توه!

اتابک میان آن همه آشوب لبخند به لبش آمد.

– قربونت برم مامان…

گلی‌خانم اخم در هم کشید.

– این همه سال جلو‌ی منوچهر سکوت کردم واسه‌ی خاطر خان‌داداشم! از این به بعد دیگه نمی‌ذارم بچه‌هامو اذیت کنید.

فربد با اخم ریزی سرش را پایین انداخت و پروانه چهره‌ی دختر‌ها را کاوید…

فرشته فهمیده بود این زن همسر اتابک است!

همان که زندگی مادرش را به باد داده بود.. می‌فهمید! بیشتر از آن‌چه سنش اقتضا می‌کرد.

قدمی سمت اتابک برداشت و صدایش کرد:

– بابا؟

اتابک میان آن همه تناقض حس می‌کرد توانایی ایستادن ندارد… زانو زد و در آغوشش کشید.

– جان بابا؟

پروانه آتش حسادتش زبانه کشید! آن‌چه را می‌دید باور نداشت…

سال‌ها در حسرت کودکی از بطن خودش سوخته بود و حالا اتابک دختر داشت؟ آن هم دوتا؟

عمه‌خانم دست به شانه‌ی فربد زد.

– فربد مادر! وردار خواهرتو از این‌جا ببر به‌نظر من درست نیست بیشتر از این این‌جا باشه… من اگه می‌دونستم تو داداش اینی خودتم این‌جا راه نمی‌دادم!

فربد نگاه عاجزش را به فاخته دوخت! عمق خطر را حس کرده بود… نکند نگارش را از او بگیرند؟!

فاخته تشویش چهره‌ی فربد را کاوید و قدمی به سمتش برداشت.

عمه‌خانم جلویش ایستاد و رو به فربد گفت:

– فربد جان تو این چند سال خیلی زحمت دختر ما رو کشیدی اما به‌نظر من دیگه رابطه‌ی شما با هم درست نیست، از فردا فاخته سر کار نمی‌آد!

فربد ناباور نالید:

– گلی خانم؟!

اتابک برخاست و ادامه داد:

– ممنون که این مدت خونتو به دختر‌دایی دادی… اولین فرصت خالیش می‌کنیم!

فاخته ناباور نگاهشان کرد.

– عمه؟

گلی خانم کمی صدایش را بالا برد.

– عمه چی؟ نمی‌بینی اون پسر منوچهره؟ تعجبم چرا چهره‌ش یادم نمونده بود!

برگشت و بازوی پروانه را گرفت و به‌سمت فربد رفت.

– من نمک‌نشناس نیستم فربد جان! ما از این‌جا می‌ریم… اجاره‌شو هم پسرم بهت می‌ده! شما به درد هم نمی‌خورید دختر ما رو فراموش کن…

فربد می‌دانست حالا جایی برای بحث کردن ندارد چشم بست و نفسی گرفت.

– من از فاخته دست نمی‌کشم گلی خانم…

زیر چشمی نگاهی به اتابک کرد و خواهر شوک‌زده‌اش را سمت در هدایت کرد…

در که بسته شد گلی‌خانم طلبکار به فاخته زل زد.

– با اینا ریختی رو هم؟ دستت درد نکنه عمه! توم می‌خوای بشی لنگه‌ی این؟!

دستش را سمت اتابک کشید و نا‌امیدانه ادامه داد:

– یه عمره دارم از کارای این می‌کشم! توم می‌خوای دق مرگم کنی؟ پسر منوچهر یه ممنوعه‌س بچه! دورشو خط بکش!

فاخته در دلش می‌دانست دست از فربد نمی‌کشد اما از حرف زدن عمه‌اش هم خوشحال بود…

حالا نمی‌خواست بحث کند حالا که هم دلش خنک شده بود و هم شاد بود.

– هرچی شما بگین عمه… بعداً درباره‌ش حرف می‌زنیم، خوبه؟

گلی‌خانم رو از هر دویشان گرفت، اعصابش ضعیف بود…

اتابک یک‌طرف و فاجعه‌ی فربد طرف دیگر!

منوچهر احمق کدام گوری است که پسرش به فاخته دل بسته؟

– تو هم از جلو‌ی چشمام برو تا یه بلایی سرت نیاوردم! آدم جلو‌ی بقیه تو گوش زنش نمی‌زنه!

اتابک شیرین و فرشته را بوسید و کتش را چنگ زد.

– باشه گلی‌خانم! شما جون بخواه! بیرون کردنمون که چیزی نیست…

فاخته نگران به عمه‌اش نگاه کرد و به دنبال اتابک روان شد.

– واستا اتا! کجا می‌ری؟

از حرف فاخته دلخور بود… دلگیر و عصبی!

– این‌جا جای آدمای ضعیف‌النفس نیست!

کتش را پوشید و در را باز کرد، با اخم و تخم کفش‌هایش را جلو کشید که بپوشد.

– بچه نشو اتابک! تو دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن! اون یه چیزی گفت یه چیزیم شنید دیگه!

اتابک را کنار زد، در را بست و به آن تکیه داد… نگاهش نمی‌کرد انگار قهر کرده بود!

– مگه نمی‌خوای از توت‌فرنگیات بخوری؟ می‌خوام شام کباب‌ تابه‌ای بپزما…

دلش می‌خواست به او بگوید دلم لب‌های لذیذ خودت را می‌خواهد…

نه توت‌فرنگی روی کانتر را!

– مگه ندیدی گلی‌خانم چی گفت!

فاخته سرخوش چشمک زد.

– ولش کن اون با من!

دستش را گرفت و او را سمت هال کشید.

– من امرور خیلی خوشحالم! باید با هم باشیم هممون… خونوادمون…

گلی‌خانم با غیظ نگاهش را از آن دو گرفت، از هر دویشان عصبانی بود…

نمی‌فهمید این دخترک خام! هیچ‌وقت نباید به پسر منوچهر فکر کند…

فاخته اتابک را به آشپزخانه کشاند.

– بیا این‌جا پیش من… حرف بزنیم یکم… باید انرژی‌مو خالی کنم!

– مگه مامانم بهت نگفت باید فربدو ول کنی؟ چرا خوشحالی پس؟

پوزخندی زد و ادامه داد:

– نکنه… این عشقم و عزیزم گفتناتون به هم حرف مفته؟

فاخته بلند خندید، سبدی که اتابک آورده بود را جلوتر آورد که برای دختر‌ها توت‌فرنگی بشوید.

– نه! خوشحالی گرفتن حال پروانه به این جریان می‌چربه… عمه‌ رو هم بعداً راضیش می‌کنم…

چشمکی به اتابک زد، یکی از توت‌فرنگی‌های خیس را به دهان برد و نصفش را سمت اتابک گرفت.

– خودتم می‌خوری؟

همان را از دستش قاپید و به دهان برد… حرصش گرفته بود از سرخوشی فاخته!

عمه را راضی می‌کرد؟ مگر در خواب می‌دید!

اگر گلی‌خانم هم راضی می‌شد خودش نمی‌گذاشت پای این پسرک به خانواده‌اش باز شود!

– دهنی من بود دیوونه!

چپ‌چپ نگاهش کرد، چه فکر می‌کرد با خودش؟ این خوشمزه‌ترین میوه‌ای بود که به عمرش خورده بود.

– برو بیا شام درست کنیم… گلی‌خانم که چشم دیدنمونو نداره حداقل این‌جا خودمو سرگرم کنم!

فاخته لپ او را در دست گرفت و محکم کشید، شیطان رجیم شده بود به جان اتابک!

– چشم آقا!

فاخته رفت و او پر از حرص کتش را روی کانتر کوبید!

دلش می‌خواست او را آن‌قدر بفشارد که صدای خورد شدن استخوان هایش به گوش برسد!

این دختر داشت دیوانه‌اش می‌کرد…

عمارت کلانی چند روزی می‌شد لحظه‌ای سکوت به خودش ندیده بود!

جر و بحث‌های پروانه و فربد همه را کلافه کرده بود.

مثل شروع فاجعه‌ای که آرامش چندین ساله‌شان را به تاراج برده باشد..

پروانه روبه‌روی فربد ایستاد.

– ندیدی چه‌طوری با ما رفتار کردن؟ دختر جمشید وصله‌ی تن ما نیست!

فربد کنارش زد.

– تو چی می‌گی این وسط؟ چه‌طوره که تا همین یه هفته پیش داماد جمشید وصله‌تون بود؟ حالا به من که رسیده می‌گید این وصلت در شأن شما نیست؟

پروانه روبه‌روی پدرش ایستاد.

– به حرفاش گوش نده بابا! اون دختر کلفتِ خونه‌ی من بود! شما می‌تونید بگید عروستون کلفت بوده؟

فربد دهان باز کرد که پاسخ خواهرش را بدهد.

منوچهر ته سیگارش را روی میز پرت کرد و فریاد کشید:

– خفه شید! با دوتاتونم…

از جایش برخاست و کنار آکواریوم ایستاد.

قوطی مخصوص غذای ماهی‌ها را باز کرد و در حالی که به آن‌ها غذا می‌داد پرسید:

– این یه الف بچه چی‌داره که چن روزه شما دوتا مغز منو خوردید؟

پروانه جلو آمد تا حرفی بزند، منوچهر با اشاره دستش از او خواست ساکت شود.

نگاهش را به فربد دوخت.

– تو بگو!

فربد قدمی به جلو برداشت و کنار پدرش ایستاد.

– بابا اون… یه فرشته‌اس یه دختر مهربون و پاک که من حاضرم قسم بخورم بهترین دختریه که اطرافمونه…

منوچهر تیز نگاهش کرد و سیگار دیگری آتش زد… نباید می‌گذاشت به این‌جا کشیده شود.

– عکسشو داری؟

پروانه حرصی خودش را روی مبل راحتی قرمزی که کنار تلویزیون قرار داشت رها کرد.

فربد عکسی از فاخته را در گوشی‌اش روبه‌روی پدر گرفت.

منوچهر گوشی‌اش را گرفت و همان‌طور که دود سیگارش را بیرون می‌داد پرسید:

– پروانه راس می‌گه کوتوله است؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahdiye
Mahdiye
2 سال قبل

سلام خیلی رمانتون خوشگله من که واقعا دوسش دارم ، قلم زیبایی دارید جوری ماجرا رو قشنگ توصیف میکنید که تو ذهن آدم تصویرش ثبت میشه
ممنون میشم زودتر پارت گذاری کنید💙

نیوشا
2 سال قبل

قصه داره جالبترمیشه😘😇 💕 امیدوارم همینطور جالب ادامه پیدا کنه••
اماکاش مثلن پروانه هم یک دختر داشت
الان عهده دقیانوس که نیست بگن یکی بچش نمیشه••••😐😕😯🤐😳😵
هزاران راه برای دوا درمان هست

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x