رمان دومینو پارت 31

3.6
(8)

 

منوچهر گوشی‌اش را گرفت و همان‌طور که دود سیگارش را بیرون می‌داد پرسید:

– پروانه راس می‌گه کوتوله‌س؟

فربد چپ‌چپ نگاهی به پروانه انداخت.

– حرف مفت می‌زنه! قدش صد و شصت تاس!

پک دیگری به سیگارش زد و دودش را از دماغش بیرون داد.

– نه… خوشم اومد! سلیقتم بد نیست…

نگاهش را به عکس فاخته دوخت که با روسری آبی رنگش لبخندی شیرین بر لب داشت.

زیبا بود، درست مثل یک نقاشی زنده… مثل غزل‌های حافظ و الا‌ با ایها‌اساقی…

مهرش جوشید… کاش دوباره می‌رفت و می‌دیدش…

عصبانی‌اش می‌کرد و براق شدنش را می‌دید…

– ولی پروانه راس می‌گه وصله‌ی تن ما نیست. بهتره فراموشش کنی!

فربد عصبی شد خون به مغزش نرسید… گوشی را از دست پدرش گرفت و به دیوار کوبیدش!

– تو همیشه بین من و این فرق گذاشتی! همیشه همه چی مال اینه و من باید مثل سگ جون بکنم واسه تک تومن پول! اتابک‌خان واسه این خوبه فاخته واسه من اخ شده؟

پروانه خصمانه نگاهشان کرد و نگاهش فربد را دوباره آتش زد.

– تو یکی پاشو از جلو چشام گم شو تا نزدم لهت کنم!

– چته هار شدی؟ آره من واسه بابام عزیز‌ترم چون همیشه به حرفاش گوش کردم اما تو چی؟

فربد که به‌طرفش حمله‌ور شد جیغی زد و خودش را پشت پدر پنهان کرد.

– بابا ببینش؟ واسه اون دختره‌ی پا‌پتی می‌خواد منو بزنه!

– بستونه دیگه! کلافه‌م کردین! همین که گفتم! این دختره رو بنداز دور… تا حالام که هیچی بهت نگفتم دور و برش بودی، واسه‌ی اعتمادی بود که بهت داشتم. نمی‌دونستم گند می‌زنی بهش!

– ولی بابا…

با تمام توانش فریاد کشید‌:

– همین که گفتم! احمق اون دختر لقمه‌ی تو نیست!

فربد با ناراحتی و عصبانیت از خانه بیرون زد و پروانه هم به اتاقش رفت.

منوچهر دوست داشت باز هم چهره‌ی دلنشین او را ببیند…

گوشی فربد چند تکه شده بود. روی صندلی نشست و آی پد خودش را از روی میز برداشت…

پوشه‌ی مخفی عکس‌هایش را باز کرد و نگاهش کرد…

حس خوبی داشت بودنش، نمی‌توانست خودش جلو برود و مراقبش باشد…

فربد نباید به او دل می‌بست. نباید جور دیگری به او فکر می‌کرد…

دست به چشم‌های عسلی‌اش کشید، مهربان بود حتی در عکس‌هایش!

پوفی کشید… فایده‌ای نداشت… حالا که از نزدیک با او حرف زده بود نمی‌توانست دلتنگی‌اش را حبس کند‌‌…

از جایش بلند شد… باید جای دیگری گیرش می‌انداخت…

*********

ساک آخری که کتاب‌های دلبندش را در آن گذاشته بود بلند کرد و همزمان شماره‌ی اتابک را گرفت.

– الو؟ اتا!

– به‌به! خانم خانما! سلامم که بلد نیستی!

در آپارتمان را قفل کرد و کلیدش را در کیفش انداخت.

– دو دیقه نیست رفتی باز سلام چی می‌خوای؟

اتابک خندید… صدای فرشته هم می‌آمد که غر می‌زد!

– یه ثانیه بعدم سلام داره! حالا چی شده؟

– هیچی خواستم بگم نمی‌خواد بیای دنبالم خودم دارم می‌آم…

با دیدن منوچهر حرف در دهانش خشک شد! دوباره این‌جا چه می‌کرد!

حتماً آمده بود حساب حرف‌هایی که به پروانه زده بود را از او پس بگیرد…

– الو فاخته؟ الو؟

نگاهش را از او گرفت و بی‌توجه به راهش ادامه داد.

– الو؟ ببخشید داشتم درو می‌بستم… خودم دارم می‌آم خونه عمه.

گوشی را در جیبش سر داد و دسته‌ی ساک در دستش جا‌به‌جا کرد…

باید زودتر تاکسی می‌گرفت که از منوچهر فرار کند اما…

_ بگو قبلتو ، من امشب روی این تخت اول و اخرش با تو میخوابم، صبح از توی بغل من برهنه میای بیرون، پس بذار بی عذاب وجدان باشی کوچولو.
باز می‌خواند، میدانم از پس او بر نمی ایم. دهانم را یک لحظه رها می کند.
_ تروخدا اقا…ولم کنین…
التماس فایده ندارد، فشار انگشتانش روی سینه ام را زیاد می کند، درد نیست حسی دیگر است وقتی لاله‌ی گوشم را به دهان میبرد.
_ شیرینی…اونم طعم خوبی داشت…حمیرا…اما تو شیرینی…پوستت مثل برفه…سینهات اصلا شبیه اون نیست…بگو قبلتو…

ساک از دستش کشیده شد.

– بیا ما می‌رسونیمت هر جا می‌خوای بری…

با عصبانیت ساک را سمت خودش کشید و بی آن‌که به منوچهر نگاه کرد رو به مرد همراهش تشر زد:

– ولش کن آقا! چی‌کار می‌کنی؟

منوچهر پیاده نشده بود… شیشه‌ی سیاه ماشینش را پایین کشیده و همان‌جا به دختر نگاه می‌کرد…

خاطره‌ای در ذهنش زنده شد…

«- زن داداش بیا برسونمت خونه!
– ولم کن منوچهر! چی‌کار می‌کنی مردم حرف در میارن…
کیفش را در دستش کشید و او فریاد زد.
– دست از سرم بردار!»

سرش را تکان داد تا از گذشته‌ها بیرون بیاید، خودش پیاده شد و به مختاری اشاره کرد ساک او را ول کند.

– لج نکن بیا سوار شو… حرف بزنیم یکم با هم!

– من چه حرفی دارم با شما بزنم هی راه به راه سبز می‌شین جلوم؟ دخترتون هرچی شنید حقش بود! اگه قهرم کرده خودش کرده به من مربوط نیست دعوا‌های زن و شوهری!

نگاهش کرد و لبخند زد… همین دیوانه بازی‌هایش را دوست داشت…

بازویش را گرفت و او را سمت خودش کشید.

– بیا برسونمت‌…

عجب روزی شده بود این روز! ماشین فربد هم انتهای کوچه و جلوتر از ماشین پدرش ایستاد.

انگار کسی هم همراهش بود… فاخته کلافه لب گزید و بازویش را آزاد کرد.

– همینو کم داشتم!

فربد پیاده شد و مرد روی صندلی شاگرد هم…

چشم‌های هر دویشان گرد شده بود!

باورشان نمی‌شد دیدار بعدی شان این‌جا باشد!

– شما این‌جا چی‌کار می‌کنی بابا؟ با فاخته چی‌کار داری؟

آزاد جلوتر آمد و باز هم به فاخته نگاه کرد‌… خودش بود! پوف کلافه‌ای کشید!

او به ناموس پسر‌عمویش چشم داشته؟

– آزاد فاخته رو ببر تو ماشین من با بابام حرف دارم!

آزاد بی‌حرف دسته‌ی کیف فاخته را کشید و سمت ماشین بردش‌…

تمام تنش از خجالت و حرص خیس عرق شده بود!

– بیا ببینم ورپریده! چرا نگفته بودی با فربد دوستی؟

فاخته برگشت و آن دو را نگاه کرد، صدای جر و بحثشان می‌آمد و او هم به دنبال ازاد کشیده می‌شد.

– من که گفتم تو باور نکردی! وایسا ببینم چی می‌گن اینا!

آزاد کنار صندوق‌عقب کشیدش و ساک را از دستش گرفت:

– نمی‌بینی هار شده فربد؟ می‌خوای بزنه لهم کنه؟

ساک را در ماشین قرار داد و کنار فاخته ایستاد.

به دعوای منوچهر و فربد چشم دوخت و به قدم‌های عصبی فربد که سمتشان می‌آمد.

– خاله ریزه بهش نگی من چه حرفایی بهت زدما! جون من! این تن بمیره!

فاخته برگشت و مات نگاهش کرد! او به چه فکر می‌کرد و آزاد به چه! خنده‌اش گرفت از قیافه‌ی آویزان او…

– تو چی می‌گی این وسط آخه؟

نگاه ملتمس آزاد خنده‌اش را بیش‌تر کرد، قیافه‌اش همه‌جوره بامزه بود… در همه‌ی حالت‌ها…

– بهش نگو!

کمی اذیت کردنش بد نبود برای فاخته‌ای که کم از دست آزاد نکشیده بود!

– اگه عشقم کشید نمی‌گم!

– می‌خوای تلافی کنی؟ بگم غلط کردم خوبه؟

قدم‌های محکم فربد که نزدیک‌تر شد سر هر دویشان به طرف او برگشت، لبخند در صورت فاخته ماسید…

فربد انگار گوله‌ی آتش شده بود…

– چتونه هر‌هر و کر‌کر راه انداختین؟
بدبختی من این‌قد براتون خنده داره؟

با عصبانیت در ماشین را باز کرد و ساک فاخته را بیرون انداخت. دیگر به گلویش رسیده بود این تنها ماندن!

– این‌قد راحت پشتمو خالی کردی؟ رفتی تو جبهه‌ی اون عوضی که اون همه بهت نارو زد؟ بابام و عمه‌ت راست می‌گن! ما دوتا به درد هم نمی‌خوریم فاخته خانم!

می‌دانست فربد به سیم آخر زده…

می‌دانست پشیمان می‌شود اما دلش شکست… کاسه‌ی چشمانش پر شد و ناباور نگاهش کرد.

– چی داری می‌گی فربد؟

– کدوم فربد! فربد دیگه مرد… واسه تو مرد! همین‌قد راحت که تو فروختیش مرد…

نگاه از فاخته گرفت و در سمت داننده را باز کرد.

– آزاد اگه می‌خوای بیای، بشین بریم نمی‌خوای کلیدتو بده من برم خونه‌ت…

آزاد میان او و فاخته مانده بود… هر دویشان را دوست داشت اما فاخته ظریف‌تر بود… به نظرش گناه داشت.

نمی‌دانست این منوچهر لعنتی چه در گوش فربد خواند که او را این‌طور آشفته ساخته بود…

بی‌حرف کلید را از جیبش بیرون کشید و در هوا برای فربد پرتاب کرد.

– برو تو… منم بعداً می‌آم!

فربد رفت و فاخته لرزان و گریان رفتنش را نگاه کرد… او که نمی‌توانست دختر‌ها و عمه‌اش را رها کند!

با اتابک در صلح بود این درست اما در جبهه‌ی هیچ‌کس نبود…

– آزاد عزیزم؟! بیا ما می‌رسونیمتون…

آزاد دندان به هم سایید و قدمی سمت او برداشت.

– چی تو گوشش خوندی که این‌طور آتیش گرفت؟ به تو چه که کی رو می‌خواد؟ خسته نشدی این‌قد خودتو به این و اون تحمیل کردی؟

منوچهر به فاخته نگاه کرد… دختر گریانی که چشمانش، حتی به اشک نشسته‌اش هم زیبا بود…

– نه خسته نشدم… من فقط جایی چنگ می‌ندازم که حقمه!

حرف آزاد در دهانش ماند و در دم خفه شد… ترسید ادامه دهد و منوچهر حرفی بزند که خونش حلال شود!

سر تکان داد و دست دختر گریان را گرفت و کنار خود آوردش.

– برو رد کارت منوچهر! ما خودمون می‌ریم نیازی به تو نیست!

– می‌بینی چقد شبیه مادرته؟ رفتارش… دستاش… چشماشو دیدی؟ دختر خالته‌ها… دختر خاله‌ فخری‌ت!

فاخته میان گریه سرش گیج رفت… دستش را بند آزاد کرد و متعجب به پیرمرد چشم دوخت…

پسر‌خاله‌اش؟ هیچ‌وقت چنین چیزی نشنیده بود… آزاد هم!

– باشه منوچهر… فهمیدم! الان وقتش نیس برو… بعدا با هم حرف می‌زنیم!

منوچهر با محبت نگاهشان کرد… زوج زیبایی می‌شدند…

می‌توانستند تمام آرزو‌هایش را برآورده کنند، فرزندانی که حقش او بود را در آغوش آن دو می‌دید…

دوست داشت جلو برود و هر دویشان را غرق بوسه کند اما…

– فقط دعا کن اون چیزی که تو ذهن منه تو ذهن تو نباشه… از رابطه‌ی فامیلی مون چشم می‌پوشم بلایی سرت میارم که اون سرش ناپیدا منوچهر! دعا کن!

گفت و دختر را به دنبال خودش کشاند… پارکی همان نزدیکی بود، حداقل باید به آن‌جا می‌رسیدند…

همان پارکی که محسن بلال می‌فروخت و دوستش قلیان…

از منوچهر دور و دور‌تر شدند اما او هنوزم ایستاده بود و تماشایشان می‌کرد…

بی‌حرف، صبور… شاید روزی حق خودش بود که با مریم…

عقب‌گرد کرد… باید می‌رفت تا این ذوق زیاد کاری دستش نداده بود…

نقشه‌هایش داشت به خودی خود خوب پیش می‌رفت…

– من… می‌دونستم خاله مریم داشتم اما نمی‌دونستم بچه داشته!

آب‌میوه‌ی خنک را دستش داد و مهربانانه نگاهش کرد.

– منم نمی‌دونستم عشق فربد این‌قد آشناس!

در بطری را باز کرد و جرعه‌ای از مانجوی لذیذ درونش را نوشید.

حالا می‌فهمید دلیل کشش بی‌حد و حصرش به این دختر را!

– به خدا قسم انگار دنیا رو بهم دادن! بلأخره تونستم یکی رو پیدا کنم که واقعاً…

تمام مسخرگی‌اش را کنار گذاشته بود… شوخی‌هایش را هم.

این تنها لحظه‌ای بود که بعد از سال‌ها داشت با جان و دل لمسش می‌کرد…

– منم خوشحالم آزاد… به هر دلیلی از هم دور افتادیم مهم نیست. مهم الانه…

لبخند زد… دخترک کوچک قرار بود زن فربد باشد اما حالا دختر‌خاله‌ی او از آب درآمده بود…

زنجیره‌شان چه‌قدر نزدیک بود، او… فربد… اتابک!

بطری را کنار گذاشت و دست او را در دست گرفت و فشرد.

– از الان… از همین ثانیه‌ها، من… منو داداش بزرگتر خودت بدون فاخته… دوست دارم منو کوه بدونی پشت سرت… کاش می‌دونستم هستی… دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه.‌ باشه؟

اتابک از انتهای پارک سر و کله‌اش پیدا شد که با دو به آن سو می‌آمد.

فاخته متعجب به آزاد نگاه کرد.

– اتابکه؟ این‌جا چی‌کار می‌کنه؟

– من خبرش کردم!

اتابک که رسید، بی‌مقدمه زانو زد و صورت دختر را میان دستان مردانه‌اش گرفت.

– خوبی؟ چی شده؟ منوچهر چی‌کارت داشته؟ ها؟ اذیتت کرد؟ جاییت که نزده؟

آزاد ابروهایش را بالا انداخت و مشکوکانه چشم تنگ کرد.

– یه چیزیت می‌شه‌ها رفیق! بذار نفس بکشه بچه… چه‌خبرته!

اتابک متوجه آزادی شد که کمی آن‌طرف‌تر نشسته بود.

نزدیک فاخته نبود اما دور هم نبود!

– تو نرفتی هنوز؟

نگاهش خشمگین و تیز بود، مثل ببری درنده که آماده‌ی دریدن باشد!

این نگاه برای اتابک زیادی مالکانه نبود؟

– نه داداش! تازه دختر‌خاله‌مو جستم کجا برم؟

فاخته خوشحال و مهربان دست روی شانه‌ی اتابک گذاشت…

غم فربد در دلش بود و خوشی آزاد بر لبش…

– شما از قبل همو می‌شناسید؟ دارم گیج می‌شم که کجا وایسادم… چرا فربد هیچ‌وقت از تو بهم نگفته بود آزاد؟

اتابک پوزخند زد و بلند شد، می‌دانست از کجا آب می‌خورد.

منوچهر می‌خواست فاخته تنها بماند.

دلیلش را نمی‌دانست اما مطمئن بود این پنهان‌کاری فربد دلیلش تنها و تنها پدرش است!

– چرا نداره! اون دوتا ابله جیره‌خور باباشونن… فکر کردی فربد از کی زرنگ‌تره مغازه بخره خونه بخره؟ فکر کردی فقط همون مغازه فکستنیو داره؟ معلوم نیس چقد پول گرفته تو رو به ماها نشون نده!

فاخته دهان باز کرد که دفاع کند اما اتابک دستش را بالا آورد و ادامه داد.

– نمی‌خواد پشت اون در بیای! اون جونور باعث این زجر چن ساله‌ت شد و خریت خودت… حالام دیده بد تیکه‌ای نیستی دست گذاشته روت! تا کی می‌خوای سرتو مثل کبک زیر برف کنی؟

حرف‌های اتابک مانند سیلی به صورتش می‌خورد و او نمی‌خواست باور کند.

بطری در دستش را به عصبانیت پرت کرد و فریاد کشید:

– بسه دیگه! همه می‌دونن بین تو و فربد شکرابه! با این حرفا می‌خوای اونو پیش من خراب کنی؟

سرش را تکان داد و در جیبش جعبه‌ی سیگار را بیرون کشید.

این عشق چشمان فاخته‌ی احمق را کور کرده بود!

– این‌قد احمقی که نمی‌فهمی اون… اون دنبال خانم‌بازیه!

آزاد که تا به حال سکوت کرده بود از جایش بلند شد و صلح‌جویانه گفت:

– اتابک داداش! اشتباه می‌کنی… یه هفته‌س تو خونه منوچهر سر این دختر جنگ و دعواس! امروز قهر کرده اومده پیش من می‌گه بابام نمی‌ذاره با فاخته ازدواج کنم!

پوزخند زد، این‌قدر این روز‌ها سیگار می‌کشید که خدا می‌داند!

– ساده‌اید! دوتاتونو خر کردن… من این همه سال تو اون لونه‌ی جاسوسی رفت و اومد کردم می‌دونم ذاتشون چه‌قدر خرابه! حتماً فهمیده ارثیه‌ی فخر‌الزمان و مریم می‌رسه به این!

باز هم ارثیه؟ دیگر داشت حالش از این چرت و پرت‌ها به هم می‌خورد!

از این حرف‌های مفت… اگر او این‌قدر ارثیه داشت پس چرا هنوز هم بدبخت بود؟

چرا هنوز هم لباس کهنه می‌پوشید چرا هنوز شیرین را بستری نکرده بود برای پیوند مغز استخوان؟!

– حالم داره از این حرفا به هم می‌خوره! نه ارثیه‌ی تو رو می‌خوام نه اونی که حرفشو می‌زنی! همشون برن به درک! اگه تا حالا تونستم رو پا خودم واستم از این به بعدشم می‌تونم!

هرگز باور نمی‌کرد فربد چنین آدمی باشد! نمی‌خواست باور کند…

عشق واقعی را در چشمانش دیده بود. اتابک حسادت می‌کرد…

از حرف‌هایش معلوم بود! فربد را چه به خانم‌بازی؟

ساک کتاب‌هایش را جلوی پای اتابک انداخت و کمی لب‌ پایینش را جوید…

عصبی بود اما منطقی‌ترین تصمیم را گرفته بود!

– اینو واسه‌ی من ببر خونه! من دیگه پامو تو اون قنادی کوفتی تو نمی‌ذارم…

آستین آزاد را کشید و سمت خروجی پارک قدم برداشت.

– واستا ببینم! کدوم گوری داری می‌ری؟
به جای فاخته شانه‌ی آزاد را گرفت و نگهشان داشت. آزاد مانند توپ بیس‌بال شده بود میان آن دو!

– ولم کنید ببینم! هی هیچی نمی‌گم دم درآوردید!

خودش را از میان آن دو بیرون کشید. دوباره به جلد شوخ‌طبعی‌اش برگشته بود…

– شدم مث بچه‌های طلاق که یه ور ننه دستشو می‌کشه یه ور بابا!

فاخته میان عصبانیت خنده‌اش گرفت و اتابک هم از خنده‌ی فاخته لبخند کوچکی زد…

– مسخره!

– والا! این می‌کشه اون می‌کشه! جر خوردم!

اتابک لبخندش را فرو خورد و بی‌توجه به آزاد جلوتر رفت.

– گفتم کجا می‌ری؟

– هر جایی که حداقل تا شب چشمم به تو نیفته!

– به‌خاطر اون پسره با من اینجوری حرف می‌زنی؟

فاخته پر از خشم نگاهش کرد! بارها گفته بود این پسر اسم دارد!

– استپ استپ! وایسید یه لحظه! این دختره با من میاد توم با خودت برو! با من… من مواظبشم…

اتابک گره اخم‌هایش بیشتر شد و پاکت سیگار را به جیبش برگرداند…

هنوز از او اعتراف نگرفته بود… از سوال‌های آن شبش معلوم بود کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش است!

منوچهر عوضی… به وقتش خوب در کاسه‌اش می‌گذاشت!

– نه! باید برگرده خونه مامانم کلی کار داره…

فاخته پا به زمین کوبید و لجباز نگاهش را به طرف دیگری دوخت.

– اجازه‌ی من دست این نیست پسر‌خاله!

این گفتنش اتابک را بیش‌تر عصبی کرد محال بود اجازه دهد! پررو شده بود…

مدارا کردن بسش بود باید روی سگ اتابک را هم می‌دید!

– راه بیفت بریم خونه! مامان منتظره…

نگاه چپی به دخترک انداخت که حساب کار دستش بیاید! حرص نگاهش کم مانده بود به مقاومتش شبی‌خون بزند‌‌…

چه بود در نگاه لعنتی جذابش که حتی نفرتش هم دل می‌برد؟

آزاد دلخور شده بود اما نمی‌خواست نشان دهد چه‌قدر دلش می‌خواهد با این دخترخاله‌ی تازه پیدا شده‌اش وقت بگذراند!

– تو چرا اون‌جا وایسادی؟

اتابک بود… دست فاخته در دستش و ساک بخت‌برگشته‌ در دست دیگرش!

آزاد متعجب پرسید:

– با منی؟! منم بیام یعنی؟

– راه بیفت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Lovely
Lovely
2 سال قبل

رمان خیلی قشنگی هست لطفا دوباره پارت گذاری کنید…😍😍😍😍😍♥️♥️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x