رمان دومینو پارت 33

3.4
(7)

 

شیرین را کنار خودش کشاند و فرشته را هم…

هر دو دخترش را در آغوش کشید و موهایشان را بویید.

– چه‌طور مامان؟ خبریه شما سه تا انگار امشب خیلی دوس دارین من این‌جا نباشم!

آزاد لیوان شربتش را خالی به سینی برگرداند و گفت:

– بابا بذارین بهش بگم… اتا اونقدرا هم بی‌منطق نیستا!

فاخته که با ارنج به پهلویش کوبید و گلی‌خانم هم چپ‌چپ نگاهش کرد،صدایش خفه شد و مظلوم اتابک را نگاه کرد.

– نگاهشون کن چه بی‌رحم و خشنن؟

فرشته سرش را در گوش اتابک فرو کرد و پچ‌پچ‌کنان گفت:

– فک کنم می‌خوان جایی برن به تو نگن…

فرشته با آزاد لج کرده بود، این را همه‌شان می‌دانستند…

فربد را دوست داشت چون کمابیش برایش پدری کرده بود.

با آمدن آزاد احساس خطر می‌کرد که نکند فاخته با او بپرد و فربد به حاشیه رود!

– بچه چی می‌گه؟ کجا می‌خواین برین؟

فرشته احساس خطر کرد از نگاه فاخته…

خودش را بیشتر به پدرش چسباند و پهلویش را فشرد.

– من که بهت گفتم با این بخوای بری به اتابک می‌گم!

آزاد گلویش را صاف کرد.

– بگم دیگه؟ خب بذارین بگم این که نمی‌ره نمی‌ذاره مام به مهمونیمون برسیم یه وقتی شاید راضی شد!

– کدوم مهمونی؟ چجور مهمونی هست حالا؟

آرام گفت… بی جر و دعوا… یک جایی باید به فاخته ثابت می‌کرد که از او نترسد…

که رفاقت بینشان شکل گیرد نه مرد سالاری…

آزاد با اشتیاق خودش را جلو کشید… چشمانش ستاره‌باران بود همیشه… انگار در آن طلا پاشیده باشند.

– والا از تو چه پنهون دوست‌دخترم یه مهمونی گرفته به افتخار دختر‌خاله‌ی تازه‌م… اصرار داره فاخته باشه…

اتابک خنده‌اش گرفت… امان از حسادت زن‌ها!

– فاخته با من می‌آد مهمونی… من بیام مشکلیه؟!

حالا که فهمیده بود در آن نایلون صورتی رنگ چه بود به خودش لعنت می‌فرستاد که قبل از این‌که فاخته آن را بپوشد محتوایش را چک نکرده بود!

پوشیده بود اما عصبانی‌اش می‌کرد آن خط سینه‌ی معلوم و موهای زیبایش!

– خدایی این چیه پوشیدی؟ یه تیکه پارچه نیست تو سرت کنی؟ شالت کو؟

فاخته متعجب خودش را نگاه کرد.

تاپی سفیدرنگ پوشیده بود و کت سفید با طرح‌های رنگارنگ به رویش…

شلوارش هم آبی بود نه کوتاه بود و نه آن‌قدر بدن نما!

– وا! چشه؟؟ اینو خودم طراحی کردم… تو مغازه بود آزادو فرستادم برام بیاره! زشته؟

خودش را کنترل می‌کرد امشب را سیگار نکشد…

احتمال سرو مشروب بود و سیگار حالش را بد می‌کرد.

اما مگر این دخترک می‌گذاشت؟ مثل طاووسی زیبا شده بود که چشم همه را به‌دنبال خودش می‌کشاند…

سیکار را روی لبش گذاشت و فندک را زیرش گرفت.

با همان سیگار میان لب‌هایش گفت:

– نه… بهت می‌آد!

مبل قرمز رنگ انگار راحت نبود برایش دختر کمی آن‌طرف‌تر نشسته بود… باید کنارش می‌نشست اما…

– کدوم گوری رفته این آزاد؟ این‌جوریه مهمون نوازیش؟

فاخته کیفش را روی مبل کنار خودش گذاشت و بی‌تفاوت پرسید:

– چی می‌خوای مگه؟ میوه هس شربتم هس وردار بخور…

پا روی پا انداخت و به جوان‌هایی نگاه کرد که آن وسط در هم می‌لولیدند…

حالشان خوش بود، مثل او نبودند که یک سر داشت و هزاران سودا!

– نگفته بود آزاد این‌قد شلوغه وگرنه نمی‌ذاشتم تو بیای.

– باز شروع کردی؟ گفتم تو بیای دیگه خیالم راحته جام امنه خواهشا حالا که اومدی رو مخم نرو بذار لذت ببریم!

ژست فاخته را دوست داشت.

پاهای تراشیده‌اش را به هم چسبانده بود و تکیه‌اش را به دسته‌ی مبل داده بود…

زیبا بود در چشم او مثل تندیسی از الهه‌ی آتش بود یا نه… الهه‌ی جنگ! آتنا!

سالن تاریک بود و نور‌های بنفش و قرمز خیلی کمرنگ از گوشه و کنار می‌تابیدند.

چند نفر روی مبل‌های دیگر نشسته بودند… همه‌شان را کاوید اما آزاد آن‌جا نبود…

دلش جامی شراب می‌خواست یا هرچه داشتند…

خیلی وقت بود لب به این چیز‌ها نمی‌زد اما حالا دلش می‌خواست.

– دلم شراب می‌خواد…

فاخته شانه بالا انداخت و شقیقه‌اش را فشرد.

– خب اگه بد مست نیستی بخور… من تا حالا نخوردم…

اتابک اخم در هم کشید و سیگارش را در بشقاب کریستال روی میز خاموش کرد.

– بی‌خود می‌کنی بخوری! نبینم این ور اون ور بپلکی که حسابت پای خودته!

فاخته خندید… لب‌هایش زیبا بود و موهای تاب دارش زیباتر…

– نه بابا خودم نمی‌بینم این همه آدم مستو؟ دیوونه‌م مگه!

آزاد از انتهای سالن سر و کله‌اش پیدا شد، معلوم نبود چه‌طور توانسته این دختر پول دار را به تور بیاندازد…

خانه‌اش اینقدر بزرگ بود و ماشینش آن‌قدر قیمت داشت اما دیوانه بود که عاشق یکی دیوانه‌تر از خودش شده بود.

– کدوم گوری رفتی؟ تو این خراب شده یه لیوان مشروب گیر نمیاد بیارن بخوریم؟

انگار مضطرب بود و پر از استرس، چیزی درست نبود این وسط.

– اون ور بار هست اونایی که بخوان خودشون می‌رن می‌ریزن… پاشو بیا بریم ما هم…

صورتش را سمت فاخته گرداند و لبخند مضحکی زد.

– دو دقیقه‌ای می‌آیم عزیزم جایی نریا!

پهلوی اتابک را میان انگشتش فشرد و زیر گوشش زمزمه کرد:

– بدبخت شدیم اتا! این پسره این‌جاس!

اتابک ایستاد و دور و اطراف را کاوید… هیچ آشنایی در دیدرسش نبود.

– کدوم پسره؟ کیو می‌گی؟ ما چرا بدبخت شیم؟

– بیا بریم کنار بار ضایه نکن…

اتابک هنوز هم گیج بود، با گیجی قدم برداشت و جامی که آزاد پر کرده بود را از دستش گرفت.

– بنال دیگه! گیج شدم به‌خدا!

– فربد اومده اتا! با یه دختر… مثل این‌که تو قهرش با فاخته کاملاً جدیه! هر کاریش کردم بره نرفت…

اتابک جام را به لب برد و زیر چشمی فاخته‌ای را نگاه کرد که با دقت به جوان‌های رقصنده نگاه می‌کرد.

– تازه حالی‌تون شده؟ من که گفتم این مرتیکه دختر بازه شما‌ها می‌گفتین نه… اِله… بِله…

آزاد حرصش گرفته بود! خودش را به احمقی می‌زد این مرد…

– اونش مهم نیست! این مهمه که اگه فاخته اونو ببینه این مهمونی زهرش می‌شه!

اتابک سر تکان داد.

– اتفاقاً ببینه حالشم بد شه ولی تهش می‌فهمه این عوضی اونی نیست که فک می‌کرد!

با گام‌های بلند خودش را به فاخته رساند تا از او غافل نشود…

شاید این دختر پوشش بود! شاید فاخته می‌دانست فربد می‌آید!

– به چی زل زدی؟

به قیافه‌ی مظلومش نمی‌آمد کلک زدن بلد باشد اما…

– به اونا… من تا حالا نرقصیدم…

دلش سوخت… نرقصیده بود… بلد نبود شاید هم هیچ‌وقت در مهمانی شرکت نکرده باشد.

– دوس داری برقصی؟

مانده بود تا شراب تنش را داغ کند… تا یادش برود چقدر سودای بوسیدن او را در سر دارد…

– نه اتابک من که بلد نیستم… همین‌طوری گفتم…

آزاد را دید که زنی میانه‌ی راه دست به بازویش حلقه کرد و طرف دیگر کشاندش…

زیبایی دختر مصنوعی بود لب پروتز کرده و کمری به شدت باریک که حس کرد ممکن است یکی دوتا از دنده‌هایش فرو رفته است!

– فک کنم اون دوس دختر آزاده… دیدیش اتا؟ دیدی چه‌قدر خوشگله؟!

چانه بالا انداخت و بی‌تفاوت طرف دیگری را نگاه کرد.

– من از آدمای مصنوعی خوشم نمی‌آد… زن باس طبیعی قشنگ باشه… خدا به همه‌ی زنا زیبایی داده به اندازه‌ی خودشون… نیازی نیست دست ببرن تو صورت و بدنشون!

فاخته چینی به دماغش داد و پرتقال کوچکی را برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد.

– همیشه ضد‌حال می‌زنی می‌میری یه دفعه بگی تو درست می‌گی فاخته؟

– خب به‌نظر من اون دختره پشت سرت خیلی قشنگ‌تره!

گفت و نگاهش را نا‌محسوس از او گرفت… می‌دانست فربد آن‌جا ایستاده و آن‌ها را نگاه می‌کند…

– اتا اون… اون فربد…

– خودشه! حالا حرفام بهت ثابت شد؟ فهمیدی دختر‌بازه؟

جای سرزنش نداشت فاخته‌ی بیچاره…

اتابک بی‌رحم و خشن بر سرش کوبید این گرز رستمی را…

باورش نمی‌شد بهتش برداشته بود… تنها چیزی که می‌دید دست‌های دخترک بود که به دور بازوی فربد پیچیده بود…

ناخن‌های مانیکور کرده‌اش… قد بلندش… موهای تا زانو بلندش…

خودش برای او لباسی ارغوانی دوخته بود… خودش منجق زده بود خودش تا صبح بیدار مانده بود تا… باورش نمی‌شد!

الهه! الهه… فربد گفته بود منوچهر او را برایش در نظر گرفته…

گفته بود نمی‌خواهدش، دوستش ندارد…

گفته بود از دختر‌های قد بلند خوشش نمی‌آید بغلی دوست دارد مثل…

– فاخته؟ خوبی عزیزم؟

برگشت و سر جای خودش نشست… پشت به آن‌ها…

– خوبم… آزاد کجاست؟

بغض تا پشت مژگانش آمده بود اما دوست نداشت ببارد.

اگر فربد او را به همین سادگی فروخته بود بگذار برود…

– می‌تونم برم برقصم؟ یا برم تو حیاط؟ می‌شه این‌جا نباشم؟

از نشان دادن فربد به او پشیمان شد… دلش سوخت از بی‌پناهی فاخته.

باید پناهش می‌شد بگذار وجدانش بگوید سوء استفاده!

آرام به او نزدیک شد و دستش را دور کمرش پیچاند. پشیمان لب زد:

– حالت خوب نیست؟ ببخشید من نمی‌خواستم ناراحتت کنم…

– شاید به‌نظرت احمقانه بیاد ولی… هیچ حسی ندارم اتا… فقط سرم درد می‌کنه…

حالش بد بود از آن بد‌هایی که نه دلت می‌خواهد بنشینی نه می‌خواهد راه بروی نه بخوابی و نه…

آهی کشید… عمیق و از ته دل، خواست از جایش بلند شود اما آزاد و آن دختر به میزشان نزدیک می‌شدند…

همان دختر زیبایی که اتابک می‌گفت مصنوعی‌ است…

– پس فاخته خانم شمایید!

به زور لبخندی به رویش پاشید و سکوت کرد… اندامش موزون بود.

لباس چسبان قرمز رنگ آن‌قدر تنش زیبا بود که چشم هر مردی را به دنبال خودش می‌کشاند…

– سلام… از دیدنتون خوش‌وقتم پونه خانم…

پونه بی‌میل دست اتابک را فشرد اما آزاد چهره‌اش پر از تشویش بود…

– زن و شوهرید با هم؟

آزاد دندان‌هایش را به هم فشرد… پونه می‌دانست و می‌گفت!

هزار بار برای پونه توضیح داده بود رابطه‌ی خانوادگیشان را!

– نه عزیزم… پسر‌عمه‌شه!

– ای وای… الهه هم که اومده! الهه جون؟

عرق سرد از پیشانی آزاد فرو ریخت…

باز هم در دام شیطانی پونه افتاده بود… می‌دانست چه بلایی سرش بیاورد!

– عزیزم حالا بعدا احوال‌پرسی می‌کنید با هم…

قبل از آمدن الهه و فربد به اتابک اشاره کرد تا دخترک ظریف را از آن‌جا دور کند…

ترک برداشته بود اما دلش نمی‌خواست بشکند.

نیشگونی از بازوی پونه گرفت و عصبی در گوشش غرید.

– داری حالمو به‌هم می‌زنی پونه! حسابتو می‌رسم فقط بذار این مهمونی حال به‌هم زنت تموم شه!

پونه با نفرت رفتن فاخته و اتابک را نگاه کرد، حسودیش می‌شد از این‌که آزاد این‌قدر دوستش داشت!

این‌قدر فاخته فاخته می‌کرد… از دست‌پختش می‌گفت از کارهایش از…

– به من چه! می‌تونم فربدو دعوت نکنم؟!

آزاد چپ‌چپ نگاهش کرد و سلام الهه مانع از آن شد که جواب دندان شکنی به او بدهد!

او که از قبل با آن‌ها احوالپرسی کرده بود…

– سلام خانم… با اجازه…

گفت و سمت در بالکن قدم برداشت تا بیرون از جو خفه‌ی آپارتمان فاخته و اتابک را پیدا کند…

– وا چش بود این؟

الهه گفته بود متعجب و ناراحت.

– هیچی عشقم! این کلا این مدلیه یه دیقه خوبه یه دیقه بد!

فربد رفتن او را دنبال کرد و دلش پر کشید برای… آه کشید سوزان و بران…

– فربد‌خان خوبید شما؟ پدر چه‌طورن؟

حوصله‌ی پر‌حرفی‌های پونه را نداشت سر تکان داد و دست الهه را گرفت.

– ممنونم پونه جان… با اجازه‌تون ما یه جایی بشینیم…

جایی کشاندش که نگاهش هم به بالکن باشد… برایش عزیز بود هنوز هم…

اما نمی‌شد، نمی‌توانست… این همه سال دل بستن به باد فنا رفته بود و او…
****
– حالت خوبه؟ می‌خوای برات آب بیارم؟

سرش را به چپ و راست تکان داد.

با تمام توانش سعی می‌کرد بغض را کنار زند و گریه نکند.

دوست نداشت مهمانی را زهر اتابک و آزاد کند.

– خوبم آزاد جان… فقط سرم درد می‌کنه…

اتابک باز هم سیگار پشت سیگار دود می‌کرد…

فربد عوضی را سر جایش می‌نشاند… همین‌طور این دخترک عملی را!

– جمع کنید بریم! نخواستیم مهمونی سراسر گند و لجنتونو!

آزاد بی‌تفاوت به گفته‌ی او دست روی شانه‌ی فاخته گذاشت.

– ببخش قربونت برم بخدا نمی‌دونستم این پسره میاد…

– نمی‌خواد قربونش بری! تو اگه دوسش داشتی حالشو بد نمی‌کردی!

فاخته نگران تکیه از نرده‌ها برداشت و بازوی آزاد را گرفت که تهاجمی رویش را سمت اتابک برگردانده بود.

– من خوبم… هیچ طوریم نیست به خدا… بیاین بریم تو زشته…

اتابک فیلتر سیگار را انداخت و از شیشه‌ی پشت سرش کند.

– آره! معلومه از حال و روزت… داری می‌میری بدبخت! به حرفم رسیدی الان نه؟

حسودیش می‌شد فاخته به‌خاطر فربد آشفته باشد…

چرا؟ مگر او چه داشت که دل این دختر…

– ولش کن اتا… چت شده تو یا به من می‌پری یا به این؟ نمی‌بینی بچه شده مثل گنجیشک بارون‌زده؟

راست می‌گفت! تف به اعصاب نداشته‌اش که همیشه در مواقع حساس گند می‌زد.

بازوی فاخته را گرفت و سمت خود کشاندش.

– باشه بریم تو! ولی اگه این پسره دور این پیداش شد خون دوتاتونو می‌ریزم…

فاخته سکوت کرده بود… می‌ترسید دهان باز کند و بغضش بشکند.

دوست داشت از آن جهنم خارج شود اما آزاد چه؟

– برو بابا! فک کرده من می‌دونستم این تحفه‌ها می‌آن!

آزاد گفت و عصبی از بالکن بیرون زد.

چشم هر دویشان به رفتن او کشیده شد و اتابک انگار قلبش تند‌تر می‌زد…

انگار بوی خوش موهای دختر را حالا به مشام می‌کشید…

به دور از بوی ادکلن‌های سالن… به دور از بوی قلیان و سیگار…

– غصه نخور… چرا حالا چیزی نمی‌گی بچه؟ با من قهری؟

فاخته سر بالا آورد و نگاهش کرد… مظلوم… آرام…

مثل طفلی که در بازار مادرش را گم کرده باشد…

قطره‌ای اشک از چشم راستش پایین ریخت و گونه‌ی زیبایش را زیارت کرد و به چانه‌ی گردش رسید…

– نه…

نه گفتنش جگر اتابک را سوزاند… بیش از هر وقتی مهرش به او جوشید.

معصوم شده بود… مثل بره‌ای که منتظر رفتن به مسلخ است…

دست روی گونه‌اش گذاشت و نوازش کنان گونه‌هایش را پاک کرد.

– می‌خوای بریم خونه عزیزم؟

چانه‌اش بیشتر لرزید و چند قطره اشک هم پشت سر هم به صورتش چکید و دست اتابک را هم تر کرد.

طاقت نیاورد بیش از این… اگر باز هم چهره‌اش را می‌دید معلوم نبود بتواند خودش را در بوسیدن دیوانه وار او کنترل کند…

در آغوشش کشید و به خود فشردش…

– گریه نکن… ارزششو نداره، اون اگه لیاقت داشت با یه بهونه‌ی الکی نمی‌ذاشت بره…

فربد می‌دیدشان… از پشت شیشه معلوم بود فاخته در آغوش اتابک است…

دستش مشت شد و به ران پایش چسبید.

قلبش تا حلقش آمد و پس رفت… یک پروانه را به اتابک سپرده بود کافی بود هرچند می‌دانست خواهرش آنقدر هم که باید سر به راه نیست…

فشارش بالا رفت، هرچه بود هرکه بود هنوز پروانه زن اتابک بود و او حق نداشت زن دیگری را در آغوش کشد و نوازش کند…

حتی اگر آن دختر فاخته باشد.

از جایش بلند شد باید با او حرف می‌زد باید حرصش را یک جوری خالی می‌کرد…

این دختر دل کندن نمی‌دانست باید یادش می‌داد.

– کجا می‌ری عزیزم؟

– بشین بر می‌گردم…

خودش را به بالکن رساند، صدای هق‌هق دختر روی مخش راه می‌رفت…

کاش اتابک ولش می‌کرد لااقل یکی دو دقیقه…

فاخته آدم مهمانی آمدن نبود… فاخته آدم شلوغی نبود…

او بیشتر از هر کسی می‌شناخت این دختر را و او… دوستش داشت با وجود حرف‌های پدرش…

اتابک را دید که به‌سرعت از بالکن بیرون زد‌. ترسید که نکند فاخته…

دور و برش را پایید‌، در آن تاریکی کسی حواسش به آن سو نبود…

جوان‌های سرخوش این‌قدر در حالت‌های خودشان غرق بودند که متوجه اطراف نمی‌شدند…

به نرده‌ی بالکن تکیه داده بود و خیره به آسمان گاهی دست به گونه‌هایش می‌برد تا خیسی‌شان را بزداید…

ماه کامل از میان دود و دم شهر تاریک‌تر دیده می‌شد…

به‌نظرش فاخته مانند غزالی بود که بر بلندای تپه‌ای رو به ماه می‌ایستد…

آرام نزدیکش شد، دلش برای آغوش دختر کوچولویش تنگ شده بود….

کاش می‌توانست حقیقت را بگوید…

– فاخته…

برگشت… با ذوق پر از دلتنگی… نگاهش را از چشمان او گرفت.

دلش نمی‌خواست عشق نگاه فاخته را ببیند… آخ… دختر کوچولوی بیچاره‌اش…

– فربد… تو اومدی؟ می‌دونستم… می‌دونستم این دختره خودشو چسبونده بهت…

به‌طرفش آمد، با ذوق… پر از اشتیاق آمدن او…

– فاخته…

دستش را بالا آورد و دختر ایستاد‌‌… باید می‌فهمید غیر ممکن بودن را…

– جلو نیا… من… اومدم حرفامو بهت بزنم و برم… که هوا ورت نداره بخوای میونه‌ی من و الهه رو خراب کنی…

فاخته ماتش برد، این فربد جدید را انگار باور نداشت… انگار معلق بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x