فربد نفسش را بیرون داد و خودش را روی صندلی رها کرد، فاخته ادامه داد.
– میشه بگین حقوقش چهقدره؟
اتابک لبخند پیروزی زد.
– اگه کارت خوب باشه یه تومن میدم، توی خرج بیمارستان خواهرت هم کمک میکنم، نیت کردم نمیتونم بزنم زیرش دیگه!
فاخته میدانست طوفان فربد در راه است، لب گزید و آرام گفت:
– قبول میکنم!
****************************
فربد در سکوت رانندگی میکرد، عصبی بود از اینکه دختر مورد علاقهاش، کلفت خواهرش باشد!
دلش نمیخواست وقتی فاخته را به عنوان همسرش به خانه میبرد همه یادآور این باشند که او روزی کلفت پروانه بوده.
خودش که مهم نبود نمیخواست فامیلهایش فاخته را تحقیر کنند.
فاخته مغموم و ناراحت سرش را به شیشه تکیه داده بود و بیرون را تماشا میکرد.
دلش نمیخواست سکوت فربد را بشکند، واقعاً حوصلهی دعوا کردن نداشت اما با دیدن محلهی قبلیشان با تعجب به سمت فربد برگشت.
– اینجا اومدی چیکار؟
فربد قهرآلود نگاهش کرد و جوابش را نداد، قصد نداشت فعلاً با فاخته حرف بزند.
زیادی لیلی به لالایش گذاشته بود، این دخترک زیادی سرکش شده بود! فاخته آستینش را کشید.
– با توام!
ماشین فربد که در خانهی زری پارک شد فاخته زبانش به سقش چسبید.
میدانست فربد عصبانی نمیشود و نمیشود وقتی هم عصبانی شود خدا به داد آن کسی برسد که اطرافش است!
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
میخواست دست فربد را بگیرد که آرامش کند اما فربد دستش را کنار زد و بهتندی از ماشین پیاده شد.
زنگ بلبلی خانهی زری را فشرد و منتظر ایستاد.
زریخانم که در را باز کرد یقهاش در دستان فربد مشت شد و بعد از آن، سیلیهایی بود که به سر و صورتش میخورد.
فاخته بهشدت ترسیده بود، پاهایش سست شده بود و در توان خودش نمیدید پیاده شود و جلوی فربد را بگیرد.
فربد اما تا میخورد زری را کتک زد و در صورتش داد کشید.
– دیگه گهخوری مفت میکنی؟ غلط کردی میگی خرابکاره! غلط کردی زنیکهی کثیف!
یقهاش را ول کرد و او را روی زمین انداخت.
زری شوکه بود اولش نمیدانست چرا فربد کتکش میزند ولی با حرفهایش فهمید قضیه از کجا آب میخورد، نتوانست نیش زبانش را کنترل کند و گفت:
– ها فربد؟ چیه؟ افسار پاره کردی؟ اگه این دختره خراب نیست چرا نمیگیریش؟ خودتم میدونی که یه کارهای هست که فقط دستمالیش میکنی!
فربد عربدهای کشید که به زری حمله کند اما صنم و اختر که تازه از دادوبیداد آنها بیرون آمده بودند جلوی فربد را گرفتند.
فاخته با بدبختی از ماشین پیاده شد و با دستان بیجانش بازوی فربد را گرفت.
– جون شیرین بیا بریم!
زری خانم با دیدن فاخته بار دیگر فحشهایش را شروع کرد.
اختر دستش را جلوی دهان زری گذاشت تا از ادامهی فحشها منصرفش کند، فربد لگد دیگری به پای زری کوبید و به فاخته توپید:
– برو سوار شو!
خودش هم سوار شد و ماشینش را بهسرعت به حرکت درآورد. فاخته بازویش را گرفت.
– فربد…
فربد عصبی بود برای امروزش بس بود دیگر. با خشونت او را پس زد و داد کشید:
– ساکت شو! هیچی نگو هیچیی…
دقایقی بعد فاخته را دم در آپارتمانش پیاده کرد و رفت.
فاخته خسته از یک روز پرتنش بهسختی وارد آپارتمانشان شد و بعد از چک کردن شیرین و زنگ زدن به فرشته راهی حمام شد.
این تنشها، حالا برایش عادی بودند چون سالها با همین دعواها زندگی کرده بود.
کاش روزگار روی خوبش را هم به او نشان میداد…
***********
آدرسی که دیروز اتابک به روی کاغذ سررسید دستش داده بود را نگاه کرد، خودش بود کوچهی بیستوپنج!
اولین بار بود فربد اینقدر او را بیاهمیت میکرد و به دنبالش نیامده بود، حتی امروز سروکلهاش در گالری هم پیدا نشد.
فاخته با ریموت خودش گالری را باز کرد و بعد ازظهر آن را به دست مصطفی داده و به سمت خانهی اتابک آمد.
حالا روبهروی پلاک دویستودو ایستاده بود و دودل برای زنگ زدن یا نزدن!
هنوز ناهار هم نخورده بود، فقط تنوانسته بود تلفنی از فرشته بخواهد خواهرش را تنها نگذارد.
نفس عمیقی کشید و زنگ در را فشرد،در بدون آنکه از او بپرسند چه کسی است باز شد و فاخته با دلهره وارد حیاط خانه گشت.
حیاط خانه اتابک چندان بزرگ و چشم گیر نبود، فقط پارس سفیدرنگ اتابک زیر درخت مو(انگور) که با داربست به سرتاسر حیاط کشانده بودند پارک شده
آرام در را بست و به سمت ساختمان رفت.
پنجرههای زیرزمین او را به یاد خانه خودشان انداخت، خانهای که همهی بچگیاش را در آن گذرانده بود…
صدای اتابک او را از حالت خلسهاش بیرون کشید.
– چرا اونجا وایسادی؟ چیزی توی زیرزمینه؟
لبخندی هولکی به روی اتابک پاشید.
– وای سلام! نه نه چیزی نیس، یاد یه خاطره افتادم!
اتابک از هول بودن او خندهاش گرفت، با خودش فکر کرد فربد دیگر گیر چه خنگی افتاده است! رو به فاخته گفت:
– خانمم خونه نیست، یعنی امروز نمیآد توهم لازم نیست بمونی فقط شناسنامهتو بده که بتونم قراردادمونو تنظیم کنم.
فاخته فکرش را کرده بود، میدانست اتابک همین که شناسنامهاش را ببیند میفهمد او چه کسی است.
آب دهانش را قورت داد ،نگاهش را از اتابک گرفت و به دمپایی آبیرنگ اتابک دوخت، خندهاش گرفت!
اتابک با آن همه دکوپزش و حالا این دمپایی آبی پلاستیکی! لبش را گزید تا اتابک خندهاش را نبیند.
– من شناسنامهمو گم کردم آقای مهندس.. یعنی درخواست المثنی دادما ولی هنوز به دستم نرسیده…
اتابک اخم کرد، یک کاسهای زیر نیمکاسه این دخترک بود!
از پلهها پایین آمد و روبهرویش ایستاد، چشمانش را تنگ کرد و با دقت فاخته را برانداز کرد.
– خب کارت ملیتو بده! فک کنم هجده سالت تمومه؟ نیس؟
فاخته سرش را تکان داد و منتظر به اتابک نگاه کرد.
اتابک به چهرهی دخترک دقیق شد، پوستی سفید و چشمانی عسلیرنگ داشت.
لبهای صورتی و نهچندان بزرگ و موهای خرمایی که دماسبی محکم بسته بود و چشمانش را کشیدهتر نشان میداد.
در صورتش به دنبال نشانی از گمشدههایش میگشت حس کرد دخترک ترسیده !
کاسهای زیر نیمکاسه این نیموجب بچه بود، باید هرطور که میشد شناسنامهاش را میدید.
میدانست که حالا امکانش را ندارد، باید اعتمادش را جلب میکرد و در فرصتی مناسب شناسنامهاش را از او میگرفت…
لبخند موذیانهای زد.
– قرارداد نمیخوام ، برو فردا بیا با پروانه آشنات کنم. ببخشید نمیگم بیا تو گفتم شاید خودت راحت نباشی!
فاخته خوشحال از اینکه اتابک او را پذیرفته است بهسمت در قدم برداشت.
همینکه در را باز کرد پیکی که دستش را دراز کرده بود تا زنگ را بفشارد.
با دیدن فاخته لبخند آسودهای زد و غذا را بهسمتش گرفت.
– بفرمایید خانم! فک کنم خیلی منتظرتون گذاشتم که دم در منتظر بودید!
اتابک پشتسرش سرک کشید.
– ممنون آقا! آنلاین حساب شده شما بفرمایید…
غذا هنوز در دست فاخته بود، از بویش معلوم بود کوبیده است.
هنوز ناهار نخورده بود و ته دلش مالش رفت، یک آن تصور کرد غذا را بردارد و فرار کند!!
از فکر خودش خندهاش گرفت و نایلون غذا را به دست اتابک داد:
– بفرمایید مهندس، با اجازه تون…