سرگرد از جایش برخاست، فکرش را هم نمیکرد بردارش این همه سال را در فکر انتقام به سر برده باشد.
به دهان شیر رود.. وای که اگر بویی میبردند حالا باید جنازهی برادرش را بر دوش میکشید؟
دستهای محمد را گرفت و بلندش کرد، بیاراده در آغوشش کشید.
– الهی من قربون دلت برم… د آخه دیوونه بلایی سرت میاومد میدونی مامان چه حالی میشد بابا چی به سرش میاومد؟
مادرش را به خاطر آورد با آن دستهای چروکیدهاش و روسری سفید و ناخنهای حنا زده، لهجهی ترکی شیرینش…
پدر و عصایش پدر و چشمهای همیشه نگران و دلواپسش از وقتی فروزان زیبایش چشم از جهان فروبست همیشه نوازشش میکرد مرد گنده را…
همه میدانستند محمد است و فروزانش…
میدانستند محمد است و تمام زندگیاش که وقف زنی کرده بود به زیبایی دریا به سفیدی صبحگاه که مانند رویایی کوتاه بود…
چشم بر هم زد و نیافتش… مظلومانه مرد… با داروی تقلبی مرد…
****
زمزمههای رفتن اتابک و بردن شیرین، فیزیوتراپی های فاخته…
اختلاف میان آزاد و اتابک بر سر دختر کوچولویی که همدمش ویلچری بود و عمهی مهربانش دغدغههای آن روزها بود.
روزهای ناآرامی که عمه اجازه نمیداد فاخته بویی از آنها ببرد…
فرشتهی کوچک که تنها خالهاش را میدید و میشنید و شیرین کوچولوی بیمار…
پروانه افسرده و ناراحت بهدنبال برادر به تبریز رفته بود تا زندگی غم انگیزش را آنجا ادامه دهد.
فربد یک پایش تهران بود و پای دیگرش تبریز.
نمیدانست چه کند، جنگهای عصبیاش با الهه که همیشه او را متهم میکرد حواسش پی زندگی شان نیست…
بود… بهخدا که بود مگر میشود کسی لعبتی در زندگیاش باشد و حواسش پی او نرود اما…
مگر می توانست پدرش را فراموش کند. فاخته را فراموش کند… که ذرهای از وجودش بود که خود او را بزرگ کرده بود که مال خودش…
آه زندگی چه میکند با مردی استوار که آدمهای زیادی بدون آنکه بدانند دست بر گردنش فشار میدهند و فشار میدهند…
شبهای پاریس و زیباییهایش هیچ جذابیتی برایش نداشت.
دختر کوچولویش رنجورتر از آن بود که بتواند با خیالی آسوده به اطرافش بنگرد و کیفش را ببرد…
چشمهایش پر و خالی میشد اما گریه نمیکرد تنها چیزی که به کارش میآمد گریه بود اما… آه از مرد بودن آه!
چهارمین سیگارش را دود میکرد، تنها همدمش سیگار بود و خواهری که دل خوشی از او نداشت…
علیرضا با آن روپوش سفید چهارشانهتر بهنظر میآمد…
جوان رعنایی بود، صورتی سفید و موهایی بور داشت، تا به او برسد خوب تماشایش کرد.
نمیدانست اگر از طریق یونس با پسرعمهی مادرش که علیرضا باشد آشنا نمیشد در این غربت چه غلطی میکرد…
علیرضا کنارش ایستاد.
– یک ساعته بالا دارم نگات میکنم، فکر نمیکنی خودتو با سیگار داری خفه میکنی؟
– میگی چیکار کنم؟ چاره دیگهای ندارم…
آهی کشید و دستهایش را در جیب کاپشن مشکیرنگش فرو کرد.
– جیگرم آتیش گرفته علیرضا بچهم جلو روم داره آب میشه…
سیب گلویش بالا آمد، انگار چیزی گلویش را گرفته باشد. فایدهای نداشت نمیتوانست سیگار نکشد.
نخ دیگری آتش زد و پاکت را بهسوی علیرضا دراز کرد.
– میکشی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
– نه سیگاری نیستم… یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی اتابک؟
– نمیشم…
لبش را جوید، دودل بود از او بپرسد یا نپرسد به هر حال این زندگی خصوصی او بود احتمال ناراحت شدنش هم وجود داشت.
دست بر شانه مرد رنجور کنارش گذاشت.
– تو عاشقی؟
دود سیگارش را از گلو بیرون داد دستهایش را پشت سرش برد و به پایه چراغ پشت سرش تکیه داد.
– آره… خیلی عاشقم، میدونی! اون یه آدم خیلی عجیبه اونقدر که گاهی حس میکنم نمیشناسمش یه وقتاییهم میشه یه برهی معصوم و مظلوم که فکر میکنم از یه دختربچهی پنج شیش ساله ساده تره… اولاش نمیدونستم اون کیه، اولین باری که دیدمش یه شب بارونی بود پرید جلوی ماشینم…
آنقدر غرق فاخته شده بود که قرمزی سیگار به دستهایش رسید و صدای آخش را بلند کرد.
علیرضا مشتاقتر نگاهش کرد.
– چه هیجانانگیز!
پوزخند زد.
– آره اون شب زندگی منو زیر و رو کرد همون شبی که برای اولین بار شیرینمو…
بعض امانش را برید… کاش همان شب میدانست شیرین کوچک دختر خودش است…
دماغش را بالا کشید و چشمهایش را روی هم فشار داد تا بغض گلویش را پس بزند.
– نمیذاری ببینمش؟
سرش را به تاسف تکان داد و بازوی اتابک را گرفت.
– نه، بهتره بری خونه یهکم استراحت کنی… فردا بیای میشه…
سعی میکرد در هزینههایش صرفهجویی کند.
شاید برای شیرین پول بیشتری نیاز باشد.
همانطور که شال گردنش را به دور گردن میپیچید، حیاط بیمارستان را ترک کرد…
آهستهآهسته پیادهروهای سنگی را طی میکرد و به تابلوهایی چشم میدوخت که اصلاً نمیدانست چه رویشان نوشته است…
برعکس آن که همیشه فکر میکرد، همهی دختر ها موطلایی نبودند…
همهجور آدمی در خیابانها به چشم میخورد.
مرد و زنهای سیاه پوست، دخترهایی که با کلاههای زمستانهشان صحنهی بامزهای را روبهروی کافهی دنجی به وجود آورده بودند و پیرمردی شلخته که حس میکرد کمی خمتر شود گوشهی بارانیاش روی زمین کشیده خواهد شد…
نگاهش را از پیرمرد سپیدمو گرفت و به مغازهها نگاه کرد.
چشمش به مغازهای خورد که حس میکرد عطر و ادکلن بفروشد…
دلش میخواست پا در آن بگذارد و عطری نفیس و خوش بو برای فاختهاش خریداری کند…
پشت ویترین ایستاد و دست در جیب، به داخل مغازه نهچندان شلوغ نگاه کرد…
ذهنش پر کشید به خانهی کوچکی در گوشهای از دنیا که در آن چای با عطر محمدی دم میشد و بوی قورمه سبزی میپیچید…
*****
فربد ماشینش را در پارکینگ آپارتمان پارک کرد خریدهایش را در دست گرفت.
کمکم زندگی برایش عادی شده بود.
زندگی بدون فاخته بدون آن گالری بدون مصطفی…
زنگ واحد را که به صدا درآورد الهه با آرایش همیشگیاش روبهروی او حاضر شد.
– سلام عزیزم خوش اومدی…
خم شد و گونهی همسرش را بوسید.
– سلام از منه عزیزم.
دختر شیرینی بود، کمکم داشت به او ثابت میکرد بدون عشق هم میتوان زندگی کرد، میتوان دوست داشت و دوست داشته شد.
الهه خریدها را از دست همسرش گرفت و آرام کنار گوشش گفت.
– یهکم با خواهرت حرف بزن از وقتی تو رفتی یه کلمه حرفم نزده…
آهی کشید و روانهی سرویس بهداشتی شان شد.
ساعتی بعد با دلی خسته و رنجور از همهی دردهای زمانه کنار خواهرش نشست و نگاهش کرد…
روز ها میگذشتند و او تاوان گناهان گذشتهاش را پسمیداد…
تاوان دل شکستهی شایان تاوان دل شکستهی فاطمه… و سالها زیر سلطهی پدرشان بودن را…
آرام صدایش زد.
– پری؟
در حال و هوای دیگری سیر میکرد، ساعتها مینشست و خاطراتش با اتابک را مرور میکرد…
با همهی علاقهاش به خالهنوبر حتی تلفنهای او را هم بیپاسخ میگذاشت…
حوصلهی خودش را هم نداشت چه برسد به نصیحتهای صد من یک غازی که زن برادرش در گوش برادر فرو میکرد تا به او دیکته کند!
رویش را به سوی فربد چرخاند و منتظر نگاهش کرد.
از نگاه خواهر دریافت که او تمایلی به شنیدن و گفتن ندارد آغوشش را باز کرد و گونهی خواهر به سینهاش چسبید…
*********
به عدد سی و چهار که با خطی طلایی به درب قهوه ای رنگ خانهی پوپک چسبیده بود دستی کشید.
چند ثانیهای میشد زنگ خانه را فشرده و منتظر خواهر نامهربان مانده بود…
در به رویش گشوده شد و پوپک با پیشبند سفیدی که لکههای رنگ آبی و سیاه بیشترین کثیفی آن بود روبهرویش ایستاد.
– سلام داداش…
سری تکان داد و بعد از وارد شدن به خانه کفشهایش را درآورد و در جاکفشی گذاشت.
– هم خونهت اومده؟
– آره اومده تو اتاقشه.
شالگردنش را به چوبرختی آویزان کرد و به قلم موی در دست خواهرش اشاره کرد.
– نمیدونم این نقاشیای بیمعنیو کی میخره!
پوپک اخم کرده و دستهایش را در هم گره کرد.
– وقتی از هنر چیزی نمیدونی دربارهش نظری هم نده آقای گلفروش!
دلش برای همین لوس بازیهای خواهرش هم تنگ شده بود، هرچند هنوز هم از او دلخور بود که مادرش را…
سعی کرد ذهنش را از گذشته دور کند شاید کمی آرام گیرد.
کاپشنش را کنار خود روی مبلی گذاشت و به حرکت ماهرانهی دست خواهرش روی بوم نگاه کرد.
– میگم این دوستت… چی بود اسمش؟
– کلارا.
پا روی پا انداخت.
– هر وقت میبینمش یاد دکتر مایک میافتم تو پزشکدهکده!
پوپک قلممویش را در رنگ نارنجی فرو کرد و پرسید.
– چهطور؟
– شبیهشه احساس میکنم…
در همان لحظه کلارا از اتاقش بیرون آمد و هر دو نگاهش کردند.
اتابک راست میگفت کمی ته چهرهاش جین سیمور را میمانست!
پوپک خندان به برادرش نگاه کرد.
– راستم میگی والا!
کلارا با لبخند مهربانش کنار اتابک نشست و در حالی که سعی میکرد بتواند منظورش را برساند پرسید.
– دختر شما بیماری چهطور هست؟
پوپک خندهی روی لبش را به قهقهه تبدیل کرد و قلممویش را روی بوم نقاشیاش حرکت داد.
– میخواد بگه دخترت که مریضه چهطوره، احوالپرسی میکنه!
اتابک به طرز مسخرهای نگاهش کرد.
– نه تو رو خدا! دیگه چی میگه؟
کلارا هم لبخندی به لب آورد.
– او میفهمد کلارا چه گفت!
کلارا دختری مهربان که از مارسِی به پاریس آمده بود تا در پایتخت کشورش زبان فارسی بیاموزد.
علاقهاش را به ادبیات فارسی از گوته داشت و دیوان شرقیاش.
از حضرت حافظ شروع کرده بود و الایاایها الساقی، از شهر راز و رنگ شیراز…
هیچوقت صدای عمو ژرژ را فراموش نمیکرد که با چه سوزی از گوته میخواند و غرق میشد. آه عمو ژرژ بیچاره اش…
از وقتی او دختر بچهای پنجساله بود، میدانست عمویش عاشق زنی شده که پاپا با او مخالف است بهخاطر عقاید مذهبی مزخرفش!
بارها شاهد بحث و جدال پاپا و ژرژ بود و از دادهایشان ترسیده بود..
دختری مسلمان و مردی مسیحی! برای پدرش از صدها جنایت و آدم کشی گناه بزرگتری بود.
آخرش هم عمویش تاب نیاورد و وقتی او هشت ساله بود خود کشی کرد و خودش را از رنجهای این دنیا خلاصی داد…
چهرهی شرقی آن زن را بهخاطر داشت. چهرههایی که گاه و وقت پوپک بر روی کاغذهای تمرینش میکشید…
با همان چشمهای درشت و بینی کشیده و لبهای کوچک!
از اتابک خوشش آمده بود مردی مهربان و صمیمی که از ابتدای آمدنش با او مثل پوپک مهربان رفتار کرده و حتی برایش از شیرینیهای خوشمزهی ایران سوغاتی آورده بود…
و با بیسکویتی که مادر بزرگش پخته بود به بالکن کوچک خانه شان وارد شد…
میز و صندلی دونفره سفیدرنگ و گلدانی خالی از گل روی میز آن و اتابک مغمومی که دهها فیلتر سیگار را در بشقاب کریستال روی میز خاموش کرده بود…
سینی سفید کوچک را روی میز گذاشت و خودش هم نشست.
– قهوه؟
اتابک آخرین پک را به سیگارش زد و آن را روی بقیهی فیلترها خاموش کرد.
– ممنونم…
مو شکافانه به اتابک نگاه میکرد برایش جالب بود که یک مرد ایرانی کنارش باشد…
قبلاً هم دیده بود مردهای ایرانی را اما نه اینقدر نزدیک که بخواهد چند صباحی با او زندگی کند.
قهوهاش را برداشت تا از گرمای فنجان انگشتهایش را گرم کند.
– اتابک شما برای من علامت سوال بزرگی هستی…
از لهجهی شیرین دختر خوشش میآمد. از تلفظ حرف “ر” که انگار آن را “ق” میگفت…
بیسکوییتی برداشت و گاز کوچکی به آن زد تا طعمش را امتحان کند.
– چرا علامت سوال؟
کلارا چتریهای روی صورتش را کنار زد و جرعهای از قهوه اش را نوشید.
– چه طور دخترت رو نمیدونستی؟
بیسکوییت بهنظرش خوشمزه آمد، گاز بزرگتری زد و به باغچهی یخ زدهی روبهرویش خیره شد.
– اون همسر موقت من بود، یعنی نامزد. یه چیزایی شد و از هم جدا شدیم من نمیدونستم حامله است…
آهی کشید و سیگار دیگری آتش زد، کلارا سیگار را از دستش گرفت و به باغچه پرت کرد.
– برای شما خوب نیست این قدر سیگار!
حوصلهی کلکل کردن با کلارا را نداشت، آرنجهایش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
– کاش زودتر پیداش کرده بودم که اینطور گرفتار نشم…
کلارا کمی جابهجا شد و دانهای از بیسکویتهای بشقابش برداشت و دوباره پرسید.
– گرفتار چی شدهای؟
به لهجهی بامزهی کلارا خندید.
– دلبری بر گزیدهام که مپرس!
دختر دستهایش را زیر شال بافتنی روی دوشش قایم کرد.
– از حضرت حافظ میخوانی، نشانهی عشق است…
صدای پوپک از پشت سرشان به گوش رسید.
– نامردا بدون من؟
رشتهی کلام از دستشان در رفت و فراموش کردند عشقی را که در قلب اتابک ریشه دوانده بود…
عشق دخترکی رنجور و بیمار…
**
خانم محمدی ماساژور را آرام آرام روی پای فاخته میکشید و گلی کنارش ایستاده بود و با حزن بسیار به برادر زادهی زیبایش چشم دوخته بود.
حالا میتوانست دستهایش را تکان دهد اما پاهایش جانی برای راه رفتن نداشت.
هرچند گچهایش را تازه باز کرده بودند…
خانم محمدی دستگاهش را خاموش کرد و فنجان چایش را برداشت.
– زود خوب میشی دخترم البته اگه خودت بخوای و تلاشتو بیشتر کنی…
چهرهی مظلوم شیرین مقابلش نقش بست، اشکی از گوشهی چشمش چکید و آرام گفت.
– فرشته کجاست عمه؟
با موهای بههم ریختهاش از در وارد شد.
– اینجام!
خانم محمدی از قیافهی ژولیدهی او خندهاش گرفت.
– خواب بودی؟
تازه متوجه خانم محمدی شده بود، کمی راستتر ایستاد و هولزده سلام کرد.
– سلام، شما اینجایید؟
– سلام… اگه ناراحتی برم دختر جون…
موهایشرا کنار زد و سرش را خاراند.
– تازه داشتم فکر میکردم به گلیجون بگم شب شام نگهتون داریم!
فاخته خنده اش گرفته بود، اگر زبان این فسقلی را داشت چه غم بود!
لبهای هر سه شان به خنده باز شد، ای کاش همهی لحظهها میشد اینقدر شاد باشد…
کاش زندگیها تلخی نداشت و کینهها به کنار میرفت کاش…
اینهمه بغض و اشک گناهش بر گردن فکر مریضی بود که حالا گوشهی زندان آب خنک میخورد اما اثراتش چه؟
خانم محمدی که رفت گلیخانم به فاخته کمک کرد تا راستتر بنشیند.
بشقاب میوهای روی پایش گذاشت.
– بخور عمه، بخور قوت بگیری…
فرشته کنار خالهی جانیاش نشست.
– به منم بده…
گلی پرتقال دیگری برداشت.
– برای تو پوست میگیرم مال اونو نخور!
فرشته صورتش را کج و کوله کرد و فاخته بشقابش را کمی آنطرفتر هل داد.
– بخور وروجک…
پره پرتقالی در دهانش گذاشت و گفت.
– عمه؟
– جونم عمه؟
– دلم تنگه، تنگ اون روزای خونه آقاجان… تابستونا و هندونههای شیرین زمستونا و کرسی تو مهمونخونه… میشه عکسای قدیمی تونو بیاری ببینم؟
گلیخانم با نگاهی حزنانگیز از جایش برخاست و کنار بوفهی اتاق روی زانوهایش نشست.
کلید طلاییرنگ را چرخاند و آلبومی بیرون کشید…
عکسی از میان آلبوم بیرون آمد و به زمین افتاد…
اتابک کوچک پسر بچهای با چشمهای گریان… کجا بود؟
آه برای بچههایش دخترش که آنطور کمر به قتلش بسته بود و زندگی روی هوای پسرش…
آی زندگی تا کجا میشود تو را در آغوش کشید؟
************
دستهای کوچک شیرین را در دست گرفته و محزون نگاهش میکرد…
خدایا این دیگر چه امتحانی بود؟
پوپک کنارش ایستاد و دست بر شانهی برادرش گذاشت.
موهای تراشیده شیرین دلش را ریش کرد با اینکه او را ندیده بود و این دومین دیدار او و برادر زاده اش بود اما حس ترحم دست بر گلویش گذاشته و میفشرد…
هنوز هم فکر میکرد چهطور دلش آمد مادرش را…
بغضش شکست و قطرههای اشک یکی پس از دیگری از چشمهایش سرازیر شد.
– پاشو بریم بیرون اتابک پرستار چند بار تذکر داده…
برادرش را به زور از اتاق بیرون کشید و کمکش کرد روی صندلی پشت در اتاق بنشیند…
شیرین در کما رفته بود و انگار کاری از کسی بر نمیآمد…
اتابک دیگر جانی در بدن نداشت، بچهاش بود تکهای از جانش…
کلارا از وقتی اتابک به خانه آمده بود سعی میکرد کنارش باشد.
تب کرده بود و در تب میسوخت حال پوپک هم بهتر از او نبود…
اگر علیرضا به خانهشان نمیآمد او نمیدانست دست تنها چه کند…
پارچه را بار دیگر در کاسه چلاند و بر پیشانی اتابک قرار داد، زمزمهای میان لبهایش شنید.
– فاخته…
دلش سوخت، تلفن اتابک را برداشت و به سراغ پوپک رفت.
کنار علیرضا نشسته بود و محزون به روبهرو خیره.
– پوپک شمارهی گوشی میدونی؟
دیگر حوصلهای برایش نمانده بود که به فارسی حرف زدن دوستش بخندد..
کجخندهای گوشهی لبش جای گرفت گوشی را از او گرفت.
رمزش را وارد کرد و به کلارا برگرداند وارد مخاطبینش شد و شمارهای را گرفت.
آنقدر از زندگی پوپک میدانست که حالیاش باشد مادر با او حرف نخواهد زد…
آن را سمت علیرضا دراز کرد.
– باید فاخته بگوید با اتابک…
بعد از احوالپرسی تلفن را کنار گوش اتابک قرار داد و صدای فاخته در اتاق پیچید.
– اتابک؟
فاخته ترسیده پرسید:
– آقا علیرضا حرف نمیزنه که… چیشده؟
– حالش خوب نیست باهاش حرف بزنید لطفاً…
فاخته نفس عمیقی گرفت و آرام برایش خواند.
– رفیق، زندگی را بدانگونه که مردمان به تو عرضه میدارند مپذیر.
پیوسته به خود بقبولان که زندگی، زندگی تو یا دیگران، میتواند زیباتر از این باشد.
پوپک با او همکلام شد و صدایشان در هم آمیخت.
– به هیچ روی آن زندگی دیگر را مپذیر؛ آن زندگی آینده را که شاید تسلیبخشمان باشد و یاریمان دهد تا آسانتر به رنجهای این یک گردن نهیم.
از روزی که رفتهرفته دریابی که مسئول بیشتر رنجهای زندگی نه خدا بلکه بشر است، دیگر بدان ها تن در نخواهی داد.
با صدایی بغض آلود زمزمه کرد.
– یادته اتا؟ اولین باری که به من و پوپک کتاب هدیه کردی این نوشته صفحه اولش بود با خط خودت…
اون موقهها بچه بودم اما حالا… میفهمم چی برام نوشتی…
بلند شو و روی پات بایست من میدونم اگه بازم زندگی روی خوش بهمون نشون نده بازم ما همدیگرو داریم تو مادرت رو داری… فرشته رو…
چشمهای اتابک آرام از هم گشوده شد و با صدای ضعیفی صدایش زد.
– فاخته…
– اتا؟
حال حرف زدن نداشت اما دلش صدای بیشتری از نگارش میخواست…
– برام بگو…
کلارا به صدای جادویی دختر گوش سپرد و با خودش فکر کرد اتابک حق دارد عاشق او باشد…
این مرد شیدا بود. شیدای زنی آن سوی دنیا در ایران…
زنی که شاید چشمهایی درشت، بینی کشیده و لبهای کوچک داشته باشد…
مثل آنکه عمو ژرژ عاشقش بود… شاید همهی معشوقههای شرقی اینگونه باشند که پوپک به آنها مینیاتور میگوید…
**********
تلفن را که قطع کرد، ترسیده به سقف تاریک اتاق نگاه کرد.
اتابک را دلداری داده بود اما که به داد دل آشوبهی خودش میرسید؟
حتماً اتفاق بدی افتاده بود که اینگونه اتابک را پریشان ساخته بود.
هرچه علیرضا را به خدا و پیغمبر قسم داد فایده ای نداشت.
میگفت حال همهشان خوب است و این تنها فشار دوری است که اتابک را نا توان کرده.
گریهاش نمیآمد دیگر… حوصلهُ گریه کردن را هم نداشت…
دوست داشت کمی قدم بزند اما پاهایش هم جان نداشت…
هیچ نداشت جز هزاران هزار فکر رنگارنگ که خاطرش را آزرده تر میکرد…
صفحهی گوشیاش را روشن کرد و وارد لیست مخاطبینش شد…
هنوز شمارهی فربد را داشت، شمارهی مرد بیوفا را…
چشمهایش را بست و سعی کرد صورت مهربانش را تجسم کند. روی سبزه و چشمان سیاهش لبخند همیشه بر لبش…
آه کشید و با خودش فکر کرد حالا همانطور که او را نوازش میکرد زنش را هم؟
لبخند محزونی زد و چشمهایش را روی هم گذاشت که بخوابد اما مگر میتوانست.
گاهی تصور میکرد همهی غمهای دنیا بر شانه اش سوار اند.
خودش را پرندهای تصور میکرد که به بالهایش وزنههای سنگین بستهاند…
احساس میکرد همین که بالهایش را از هم بگشاید خواهند شکست.
**
علیرضا سرش را به تاسف تکان داد.
– کاری نمیشه براش کرد پوپک… بیماریش خیلی پیشرفت کرده، جورج میگفت حتی به پیوند هم نمیرسه یعنی براش فایدایم نداره…
چانهاش از بغض جمع شد.
– چهجوری بهش بگم؟