رمان دومینو پارت 42

3.6
(7)

 

پک عمیقی زد و دودش را رو به سقف بیرون داد.

 

– به دومادا می‌گن شازده، من نه دومادم نه شازده… شدم یه درویشی که آواره‌ی کوچه خیابونا شده. نمی‌دونم چرا همیشه زن جماعت باید منو بچزونن هرکی یه طور…

 

زیپ چمدانش را که بست چشم‌هایش را به اتابک داد:

 

– من قصدم چزوندن نیست، قصدم دنبالم اومدن نیست. من نیاز دارم تنها بشم با خودم کنار بیام…

 

سیگارش را کنار پنجره خاموش کرد و دست‌هایش را ملتمسانه از هم باز کرد.

 

– حست کنم؟

 

در جدال با دلسوزی و احساس بدش ایستاد و نگاهش کرد.

 

سهم این مرد شاید همین آغوش بود… گامی آرام برداشت و مرد او را در آغوش کشید…

 

**

پروانه نفس عمیقی کشید و به شایان متعجب خیره شد.

 

آمده بود جبران کند جفای سال‌ها پیشش را…

 

– چیزایی نگفتم که به بابام مربوط باشه، از عشق و عاشقی خودم گفتم برات از این‌که چی‌شد اتابک ولم کرد و چی‌شد ازدواج کرد و منو فراموش کرد. من نیومدم از بابام بگم از بابام بشنوی اومدم از خودم بگم از آدمای دور و برم اومدم بگم بهت من می‌خوام با تو باشم این چند صبح باقی مونده رو…

 

شایان متعجب از حرف‌های پروانه نگاهش را از او گرفت.

 

– چی میگی؟ من…

 

– من ازت یه جواب می‌خوام، آره یا نه…

 

بلند شد و دست روی شانه‌ی پروانه گذاشت.

 

– معلومه آره! اما من…

 

به او بر خورد، اما و اگر نمی‌خواست.

 

مگر خود شایدن به فربد نگفته بود او را می‌خواهد حالا این مِن و مِن کرد او این وسط چه می‌گفت؟

 

از جایش برخاست.

 

– مثل این‌که اشتباه کردم…

 

بازویش را گرفت و او را برگرداند.

 

– من دیگه نمی‌تونم پروانه! پیشمی و من..‌. دلم می‌خواد..‌. دلم می‌خواد…

 

دستش را رها کرد و با تمام احساسش گفت.

 

– من دلم می‌خواد بغلت کنم!

 

آرام وسایلش را جمع کرد و شالش را پوشید، پالتویش را در دست گرفت و به سوی در روانه شد.

 

شایان با حسرت رفتنش را تماشا کرد، گند زده بود! این حرفش زود بود…

 

قبل از آن‌که خارج شود به سویش برگشت.

 

– منم دوس دارم بغلم کنی!

 

در را بست و پله ها را دوتا یکی پایین رفت. در واقع می‌خواست از او بگریزد از اویی که بعد از سال‌ها امروز دل برای آن چشم‌های عقابی‌اش لرزیده بود…

 

و شایان بغض سال‌ها دوری در گلویش شکست، می‌دانست در آغوشش خواهد کشید، به زودی!

الهه دست‌هایش را به هم می‌سایید که سرمای جان‌سوز دی ماهی را از خود دور کند.

 

اخم کرده به ساعتش نگاه کرد و ناسزایی به برادرش گفت.

 

همیشه دیر می‌کرد و زبانش هم دراز بود!

 

مو‌های لایت شده‌ی عسلی‌اش را روبه‌روی شیشه‌ی ماشینش مرتب کرد.

 

چشم‌های کشیده‌اش در شیشه‌ی دودی ماشین با آن آرایش ملایم اما دلپذیر دیدنی‌تر شده بود.

 

هیچ دلش نمی‌خواست زشت یا بد قواره جلوه کند شکم برجسته‌اش زیرپانچ مشکی‌رنگ گشادش کم‌تر معلوم بود اما باز هم احساس می‌کرد زشت شده است.

 

لب‌هایش آویزان شد و نگاه از شیشه‌ی ماشین گرفت.

 

نگاهش را به اتابکی دوخت که با شانه‌هایی افتاده از ماشینش خارج می‌شد و دختری که زودتر از پدر روبه‌روی در خانه‌شان ایستاده بود.

 

نمی‌دانست تصمیم درستی گرفته است یا نه. داغ اتابک بیش از آن بود که بخواهد با او حرف بزند. بار دیگر ساعتش را نگاه کرد و به امید لعنت فرستاد.

 

تصمیمش را گرفت نمی‌توانست بار دیگر از تبریز بیاید خیر سرش حامله بود!

 

قدمی به جلو برداشت.

 

– اتابک خان؟

 

اتابک کلید به دست برگشت و نگاهش کرد.

 

– باید حرف بزنیم.

 

اتابک در را باز کرد و به فرشته که کنجکاوانه نگاهش کرد گفت.

 

– برو تو بابا جون سرده منم می‌آم…

 

سوالی الهه را نگاه کرد.

 

– درباره‌ی چی؟ بیا بریم تو حرف بزنیم سرده…

 

به شکمش اشاره کرد.

 

– شمام با این وضعیتت…

 

الهه سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

-راحت نیستم… اگه می‌شه همین‌جا یا تو ماشین…

 

اتابک قفل ماشینش را باز کرد.

 

– در خدمتم بفرمایید…

 

لحظه‌ای بعد کنار هم در ماشین اتابک نشسته بودند.

 

الهه از آمدن امید نا‌امید شده بود و ترجیح می‌داد خودش مساله را عنوان کند…

 

لب پف کرده‌اش را گزید و به اتابک منتظر نگاه کرد.

 

– حقیقتش بعد اون جریانا‌…

 

اتابک حرفش را قطع کرد.

 

– الهه خانم ما واقعاً می‌خوایم از اون خانواده دور باشیم…

 

الهه استرسش بیشتر شد، با ناخن‌هایش شروع به بازی کرد و ناراحت گفت:

 

-من مجبور شدم بیام‌… فربد نمی‌دونه اگه بفهمه شر به پا می‌کنه.

 

اتابک اخم کرده بیرون را نگاه کرد و لب فرو بست.

 

– راستش اتابک‌خان من از فربد شنیدم همون چن وقت پیش که با فاخته‌خانم نامزد بودن یه خونه براش خریده بوده… به اسم خودش.‌..

 

اتابک پوزخندی زد و ابرویش را بالا داد.

 

– خب؟!

 

الهه از خجالت گونه‌هایش رنگ گرفت. نمی‌دانست حرفش را چه‌طور بزند.

 

نگاهش را به اتابک دوخت، نمی‌توانست فکرش را بخواند…

 

خجالت کشید و سرش را به زیر انداخت.

 

– می‌دونم اون خونه به اسم فاخته‌خانمه اما خب اونا که ازدواج نکردن باهمدیگه… می‌خواستم یعنی…

 

پوفی کشید و باقی حرفش را خورد، اتابک خوب فهمیده بود الهه چه مرگش است!

 

آن آپارتمان یک خوابه‌ی فکستنی‌شان را می‌خواست… پوزخند تلخی زد.

 

– اون همه بلا که نا‌حق سر ما اومد تاوان نداشت الهه خانوم؟ فاخته‌ی بدبخت به‌خاطر اون پدر شوهر عوضی تو یه روز خوش نداشت… بچه‌های من حتی…

 

بغضش گرفت و لب گزید.

 

– نمی‌تونم اون آپارتمانو بهتون بدم اما سعی می‌کنم پولشو براتون جور کنم…

 

الهه دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد.

 

– من می‌دونم تغریباً همه چیو اما خب گناه پدر رو پای پسرش نمی‌نویسن… فربد اون آپارتمانو با پول خودش خریده بود. هنوزم یه مقداری سر خریدنش بدهکاره داره قسط می‌ده…

 

اتابک پوزخند زد.

 

– جور می‌کنم بهتون می‌دم‌…

 

الهه در حالی که درب ماشین را باز می‌کرد گفت.

 

– امیدوارم همین‌طور بشه که می‌گید…

 

پیاده شد و کارت برادرش را به اتابک داد.

 

– با برادرم تماس بگیرید من دارم برمی‌گردم تبریز. خدانگهدار..

 

چشم‌هایش را بست و دندان به‌هم سایید. به‌خاطر چه چیز‌هایی مدیون آن‌ها بود! نفسی کشید و وارد خانه شد.

 

بوی کتلت‌های مادرش هوش از سرش برد! واقعاً گرسنه و خسته بود.

 

حس می‌کرد تمام آن‌ها را به تنهایی خواهد خورد.

 

پالتویش را آویزان کرد.

 

– مامان؟!

 

گلی‌خانم با همان چهره‌ی خسته و داغانش از آشپزخانه بیرون آمد.

 

– جونم؟

 

– گشنمه، خیلی گشنمه!

 

گلی لبخندی زد و چهره‌ی زیبای پسرش را نگریست.

 

– برو قربونت برم لباستو عوض کن بیا شام…

 

صدای پچ‌پچی از اتاق شیرین شنید، اخم کرد و آرام در را باز کرد… دیدش آماده‌ی رفتن!

 

سلام آرامش را شنید اما حرصش بیش‌تر از پیش شد! به ضربه در اتاق را بست و رفت تا دست و صورتش را بشوید…

 

صدای خداحافظی مادرش را با او می‌شنید و فرشته‌ای که اصرار می‌کرد بیش‌تر بماند.

 

صبرش لبریز شد، تحمل هم حدی داشت!!

 

از میان مادرش و فرشته رد شد و بازوی او را در حال رفتن را کشید‌.

 

– واستا!

 

گلی‌خانم قدمی جلو آمد.

 

– پسرم…

 

اتابک عصبی دستش را بالا آورد.

 

– خواهش می‌کنم مامان شما دخالت نکنید برید تو خونه!

 

با غضب به فرشته نگاه کرد که حساب کار دستش بیاید.

 

گلی‌خانم و فرشته همان‌جا ایستادند اما اتابک برایش اهمیتی نداشت.

 

یک بار برای همیشه باید حالی او می‌کرد که زنش است!

 

شرعی و قانونی! دلیل کار‌هایش را نمی‌فهمید، این فرار کردنش چه معنی داشت؟

 

سرش را پایین گرفته بود، بازوی دیگرش را در دست گرفت و میان دندان‌هایش غرید:

 

– منو نگاه کن!

 

چشمانش بی‌آرایش بود اما زیر و رو می‌کرد و شخم می‌زد دل صاحب مرده‌اش را! لحظه‌ای چشم بست و نفسی بیرون داد.

 

– معنی این کارات چیه؟ چیو می‌خوای ثابت کنی با این فرار کردنات؟

 

به لب‌های فرو‌بسته‌اش نگاه کرد و دلش زیر و رو شد. چه‌قدر باید خود‌داری می‌کرد آخر! مگر می‌شد این همه نزدیک بود و نبوسیدشان!

 

انگار نفس کم آورد، کمی میان لب‌هایش فاصله افتاد و هم‌زمان با آن انگار چیزی درون اتابک فروریخت…

 

حس خواستن و ایستادن لعنتی‌ترین حسی بود که در قلبش غلیان می‌کرد و جانش را می‌گرفت…

 

دستش پیش‌روی کرد و جایی میان گوش و گردنش نوازش‌وار حرکت کرد. تن گرمش…

 

افسون از او پرواز می‌کرد و به قلب مرد روبه‌رویش شبی‌خون می‌زد…

 

صدای نفس‌هایش و بخاری که از میان لب‌های کوچکش بیرون می آمد…

 

اتابک کمی خم شد و کنار گوشش بوسه‌ی بی‌قراری کاشت.

 

– خون به جیگرم نکن…

 

دخترک لبش را گزید و صورتش را عقب کشید.

 

انگار نفتی به روی آتش مرد پاشید… جلوترش کشید و در صورتش غرید.

 

– اون مرتیکه دیلاق نازت می‌کرد خوشت می‌اومد نه؟ من میبوسمت چندشت می‌شه؟

 

متاسف نگاهش کرد، بازویش را رها کرد و از او فاصله گرفت.

 

– هرجا می‌ری برو خسته شدم دیگه!

 

سرش را به زیر انداخت و آرام از در خارج شد…

 

اتابک حس می‌کرد دارد متلاشی می‌شود این همه فشار از هر طرف بر او شلاق می‌زد…

 

همان‌جا روی پله‌های ایوان نشست و بغض کرده به در چشم دوخت…

 

دست در موهایش فرو برد و نفسی کشید تا نبارد… آرام از جایش برخاست و وارد خانه شان شد…

 

******

کنار پنجره نشسته بود و به ماشین‌هایی نگاه می‌کرد که تک و توک از خیابان می‌گذشتند.

 

آهی کشید و جرعه‌ای چای داغ نوشید تا سرمای وجودش را دور کند…

 

میان سیاهی شب که در شیشه‌ی روبه‌رویش منعکس می‌شد به صورت خودش نگاه کرد و پیشانی‌اش را لمس کرد…

 

جای نه‌چندان گود شده‌ی شکستگی کمی پایینتر از رستنگاه مو‌هایش‌‌‌…

 

از آن ماجرا خیلی می‌گذشت، اما او نتوانسته بود به زندگی جدیدش عادت کند…

 

نبودن اتابک برایش فرصتی بود که کنار بیاید اما از وقتی بدون شیرینش برگشته بود. باز هم رمید و نتوانست اتابک را قبول کند…

 

به منجق‌دوزی نیمه کاره‌اش روی مانکن نگاه کرد برخاست و سوزن را در دستش گرفت و متفکر نگاهش کرد.

 

– چی‌کارت کنم خوشگل شی تورو؟

 

لبخندی زد و مرواریدی برداشت.

 

– نه… مروارید دوس ندارم باید برات نگین بخرم…

 

خنده‌اش گرفت. اگر کسی آن‌جا بود فکر می‌کرد فاخته دیوانه شده!

 

آخر کدام آدم عاقلی با لباس حرف می‌زند که او دومی‌اش باشد!

 

با همان لبخندش لباس را نوازشی کرد و دانه‌ی منجقی در دست گرفت که گل ناقصش کامل شود.

 

صدای زنگ در حواسش را پرت کرد. به ساعتش نگاهی انداخت، پاک فراموش کرده بود با آتنه قرار دارد!

 

بدون آن‌که بپرسد چه کسی پشت در است دکمه آیفون را فشرد.

 

در آپارتمانش را باز کرد و خود به آشپز‌خانه رفت تا چای حاضر کند‌…

 

آزاد دوتا یکی پله‌ها را بالا می‌آمد که هرچه زودتر امانتی‌های فاخته را به او پس بدهد…

 

زیرلب لعنتی به آتنه فرستاد که او را تا این‌جا کشانده بود! هیچ دلش نمی‌خواست با فاخته روبه‌رو شود…

 

با در باز واحد که روبه‌رو شد چیزی در دلش تکان خورد.

 

نکند اتفاقی افتاده باشد! بدون آن‌که کفش‌هایش را در بیاورد خودش را داخل خانه انداخت و در سالنش چشم چرخاند…

 

قلبش به قفسه‌ی سینه می‌کوبید… آن‌چنان ترس بر او چیره گشته بود که احساس می‌کرد دست‌هایش جان ندارند!

 

صدای جیغ فاخته و بعد از آن شکستن چیزی وادارش کرد پشت سرش را نگاه کند.

 

آن‌چنان رنگ و رویش پریده بود که انگار جن دیده! هول زده دست‌هایش را بالا آورد.

 

– منم! نترس… فکر کردم اتفاقی افتاده در بازه.‌

 

فاخته به دیوار اتاق خواب تکیه داد و نشست ظرف شکلات خوری از دستش افتاده و هزار تکه شده بود.

 

آزاد در حالی که لیوان آب قند را در دست داشت کنارش نشست.

 

– به‌خدا نمی‌خواستم بترسونمت… فکر کردم طوری شده که در بازه…

 

فاخته بی‌حال به پایش اشاره کرد.

 

– خونمو نجس کردی!

 

آزاد قاشق را در لیوان چرخاند و به لبش نزدیک کرد.

 

– فدای سرت کارگر می‌آرم تمیز کنه… بخور یکم حالت جا بیاد رنگ به روت نیست.

 

فاخته جرعه‌ای نوشید و دستش را پس زد.

 

– بهترم… لازم نیست کارگر بیاری بدم می‌آد به یکی دستور بدم.

 

دستش را به دیوار گرفت که بلند شود، آزاد اخم کرد.

 

-شیشه‌خورده‌س بذار جمع کنم دمپایی پات نیست…

 

بدون آن‌که منتظر عکس‌العملش باشد به آشپزخانه رفت و با جارو برگشت…

 

خم شد و شیشه خورده‌ها راهمراه با شکر پنیرهای سفید و زعفرانی که دیگر قابل خوردن نبود، جارو زد…

 

دمپایی‌های صورتی آشپزخانه را روبه‌روی فاخته گذاشت و خودش به طرف خروجی رفت.

 

– چیزایی که می‌خواستی آتنه داد برات گذاشتمش دم در می‌تونی برداری‌… خدافظ.

 

به خودش لعنت فرستاد، دیدن بازوان لخت دختر و موهایی که حالا بلند و زیبا دم اسبی بسته بود…

 

روزی قرار بود او زنش باشد اما… فاخته صدایش زد:

 

– آزاد جان؟

 

بدون آن‌که برگردد ایستاد.

 

– خیلی بی‌انصافی خاله‌پسر… این بود حمایتت؟ چی‌کارت کردم که دلخوری؟ کارا اتا رو پای من ننویس!

 

آزاد برگشت و نگاهش کرد.

 

-آتنه همه چیو بهم گفت… من از تو دلخور نیستم…

 

فاخته پر از خواهش نگاهش کرد.

 

– بیا بشین برات چای بیارم، حداقل این‌طوری بفهمم منو بخشیدی.

 

آزاد برگشت و نگاهش کرد به اندام موزونش که آن تاپ و شلوار مشکی‌رنگ زیباترش کرده بود…

 

لب گزید و نگاه گرفت… فاخته انگار تازه متوجه پوشش خودش شده بود خجالت‌زده به اتاق خواب رفت تا چیزی تنش کند… حالا با قبل فرق می‌کرد… دیگر زن شوهر دار بود!

 

چای‌ها را روی میز گذاشت.

 

– کلوچه‌هاشو خودم پختم…

 

آزاد نگاه دزدید و یکی از فنجان‌ها را برداشت.

 

– ممنونم میل ندارم…

 

فاخته دلش می‌خواست از فربد بپرسد اما رویش نمی‌شد.

 

آزاد جرعه‌ای چای نوشید.

 

-چرا زنش شدی؟ قنادی رو هم ول کردی به امون خدا…

 

فاخته نگاهش را دزدید.

 

– مگه نمی‌گی آتنه همه چیو گفته؟

 

– می‌خوام خودت بگی…

 

آهی کشید و سرش را به پایین انداخت.

 

– کار اون‌جا به روحیه‌م نمی‌خوره… ازدواجمم… به‌خاطر عمه‌م… به‌خاطر خودم، شماها… می‌خواستم تمومش کنم… همه چیو… به‌خاطر شیرین و فرشته..‌.

 

بغضی در گلویش شکست و اشکی روان شد.

 

– الهی بمیرم کاش اون‌قدر بی‌حال و شکسته نبودم کاش می‌تونستم باهاش برم آزاد… دارم از عذاب وجدان له می‌شم… خیلی مظلوم بود خیلی..

 

آزاد متاثر نگاهش کرد، کاش می توانست سرش را به سینه بفشارد و کمی تسکینش دهد…

 

با صدای محزونی گفت:

 

– می‌فهمم خیلی سخته…

 

فاخته دستمالی برداشت و صورتش را خشک کرد.

 

– نگاه آخریش که یادم می‌آد دلم می‌خواد بمیرم منم برم کنار خواهرم و شیرین…

 

قلب آزاد از حرکت ایستاد، چه می‌گفت این خاله‌ریزه! او بمیرد؟

 

اخم کرد:

 

– خدا نکنه… تو باید زندگی کنی‌… به قول خودت به‌خاطر عمه‌ت به‌خاطر ماها… از همه مهم‌تر فرشته که بیش‌تر از هر وقتی بهت احتیاج داره، اون داره به بلوغش نزدیک می‌شه تو متوجه این مساله هستی؟

 

فاخته سرش را تکان داد.

 

– تنها مساله‌ای که باعث شده تا الان نمیرم فرشته‌س…

 

آزاد لبخندی زد و جلوتر نشست.

 

– آفرین… دختر خوبی باش. فاخته تو خیلی جوونی ولی دلت پیر شده دختر… یکم به‌فکر خودت باش.

 

فاخته آهی کشید.

 

– آزاد خسته شدم… این همه بلا؟ مگه چند سالمه من؟ دلم یه اتفاق خیلی خوب می‌خواد… یه چیزی که همه‌ی این خستگیا رو از تنم به در کنه.

 

آزاد لبخند تلخی زد.

 

– بچه دار شو…

 

نفسی گرفت و بقیه‌ی چایش را سر کشید.

 

– فاخته این که حالم گرفتس نه واسه‌ی خودمه… من حقیقتا عاشقت نبودم فقط ازت خوشم می‌اومد ولی همون وقتم عذاب می‌کشیدم چون فربد می‌خواستت… الانم می‌گم بچه…

 

آهی کشید.

 

– دلم می‌گیره که بچه‌ی تو و فربد نیست…

 

فاخته خجالت‌زده نگاهش کرد.

 

– من با اتابک زندگی نمی‌کنم…

 

آزاد لبخند مهربانی زد.

 

– چرا؟ دوسش نداری؟

 

لب‌هایش را با زبان تر کرد.

 

– نمی‌تونم به چشم شوهر نگاهش کنم. اون برای من همیشه برادر بوده.

 

سرش را پایین انداخت تا بیشتر از این فاخته را خجالت‌زده نکند.

 

تکیه داد و دست‌هایش را در هم قفل کرد‌.

 

– همه‌ی ماها دلمون می‌خواد تو خوشبخت بشی، شاد باشی… من، فربد، عمه‌ت حتی اتابک… هممون غصه‌تو می‌خوریم. خیلی سرت رفته تو لاک خودت تو یه دختر جوون و قوی هستی که تازه اول راهی…

 

فاخته نیش‌خندی زد.

 

– بهت نمی‌آد وعظ کنی.

 

آزاد خنده‌اش گرفت.

 

– قبول دارم، همیشه آدم شاد و شنگولیم حرفای این‌طوری بهم نمی‌آد اما یه بارم شده می‌خوام حرف درستو به یکی بزنم.

نگاهش به گل‌های فنجان چینی بند شد.

 

– آزاد من هیشکیو ندارم ازش بپرسم… بفهمم و حالیم شه چه‌طوری اتابکو قبول کنم. آتنه دوستمه اما نمی‌دونم… یه‌طورایی راحت نیستم می‌ترسم این حرفا رو به آدمایی بزنم که جای من نیستن. همه فکر می‌کنن ادا می‌آم فکر می‌کنن نازه… می‌خوام دنبال خودم بکشونم اتابکو… ولی آزاد به‌خدا این‌طور نیست… چه‌طوری آخه می‌شه یکیو که تا همین پارسال… همین چند ماه پیش… جای یه حامی و برادر می‌دونستم… حالا بیام خودمو براش بزک و دوزک کنم و…

 

چانه‌ی کوچکش لرزید.

 

– نمی‌تونم قبولش کنم…

 

آزاد حالش را می فهمید اما حس می‌کرد این دختر به کمی عاشقانه نیاز دارد…

 

نیاز دارد تا دل بدهد و تمام این سختی‌ها را از خاطر ببرد. لبخند زیبایی زد و رو به دختر گفت.

 

– تو تا حالا بهش میدون دادی که بخواد بهت بفهمونه می‌تونه شوهر خوبی باشه؟

 

سرش را به طرفین تکان داد.

 

– نه.

 

آزاد لبخند زیبایی به رویش پاشید.

 

– خب از کجا می‌خوای بفهمی نمی‌تونه این حسا رو ازت دور کنه؟ فاخته جان راستشو بخوای من همون وقتا هم فهمیده بودم اتابک به تو یه حسایی داره. وقتی آتنه گفت ازدواج کردین من از طرف اون اصلاً تعجب نکردم… ولی از تو آره. حالا که اینا رو می‌گی می‌فهمم تعجبم اون‌قدرام بی‌جا نبوده…

 

خم شد و آرنج هر دو دستش را روی زانویش گذاشت.

 

– این فرصتو به هر دوتاتون بده… اجازه بده زندگی روی خوشش رو به تو و خانوادت نشون بده… حالا تو بخوای به اتابک راه ندی، بخوای طلاق بگیری یا هر چیز دیگه‌ای باز خانوادت یه‌طوری عذاب می‌کشن… آرامش بعد این طوفان بزرگ همش دست توه…

 

فاخته سرش را پایین انداخت.

 

– همه‌ی اینایی که گفتیو خودم می‌دونم اما…

 

ازاد لبخند اطمینان‌بخشی زد.

 

– عملی‌ش کن فاخته… تا فرصتات نسوخته…

 

بلند شد و در حالی که کتش را برمی‌داشت ادامه داد.

 

– نمی‌گم برادر… چون مسخره‌ترین واژه تو این شرایطه، ولی ما هنوزم دوستیم فامیلیم… هرجا کم آوردی من هستم کنارت.

****

 

از آن وقتی که آزاد رفته بود روی تختش چمباته زده بود و به حرف‌هایش فکر می‌کرد…

 

چه‌قدر می‌توانست به‌خاطر آرامش خانواده‌اش از احساسات خودش بگذرد…

 

اتابک را کنار خودش تصور می‌کرد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x