صورت زیبایش را هیکلش و موهای مشکی پرپشتی که مردانه شانهاش میزد…
نه جلف بود و نه آنطوری که شبیه پیرمردها باشد!
در کل زندگی با او خالی از لطف هم نمیشد…
اما نمیتوانستند تا آخر عمرشان مثل خواهر و برادر زندگی کنند…
اتابک هم مرد جوانی است با همهی نیازهای مردانه اش. به یاد بوسه چند روز پیش اتابک افتاد…
باز هم صورتش از استیصال جمع شد و لبهایش اویزان… چهطور میتوانست آخر!
حس ضعف و گرسنگی وادارش کرد از تختش برخیزد و به آشپزخانه برود.
تا کمر در یخچال خم شده بود و بهدنبال چیزی میگشت تا سر هم کند اما چیزی که باب میلش باشد را پیدا نکرد…
این چند روز آنقدر خودش را درگیر کار و فکر کرده بود که دیگر وقتی برای خرید کردن نداشت!
دست در موهای شلختهاش برد و باز هم بالا تا پایین یخچال را نگاه کرد. در یخچال را محکم کوبید.
– مثل اینکه باید برم خرید!
صدای زنگ در موجب شد ابروهایش با تعجب بالا بپرد. منتظر کسی نبود اما انگار شب میهمانهای ناخوانده بود!
در را که باز کرد فرشته خودش را داخل انداخت.
– اوووف فاخته چهقدر سرده بیرون!
فاخته را کنار زد و کلاه قرمزرنگی که گلیخانم برایش بافته بود را روی مبل انداخت.
– بس که سرده ترکیدم!
پا تند کرد و در سرویس بهداشتی را باز کرد و خودش را داخل انداخت.
خندهاش گرفت، فرشته هیچوقت سلام کردن بلد نبود! کلاه قرمز رنگ را برداشت و وارسیاش کرد.
به نظرش زیبا میآمد مخصوصاً روی موهای بور و بلند فرشته آهی کشید و به قاب عکس شیرین زل زد.
– قربونت برم مظلوم کوچولو کاش توم بودی…
فرشته از سرویسبهداشتی خارج شد.
– اِ… پس بابام کو؟!
فاخته متعجب پرسید.
– بابات؟!
فرشته سرش را تکان داد.
– گلی دمپختک درست کرده بود دلمون نیومد تنهایی بخوریم من و بابام سهممونو برداشتیم با تو بخوریم.
فاخته اخم کرد، این دختر چیزی حالیاش نبود حداقل به عمهاش مادری چیزی میگفت! گوشش را پیچاند.
– تو سلام کردن بلد نیستی نه؟ مامان گلی گفتن چهطور؟
فرشته خودش را تاب داد.
– آی آی! ولم کن دخترهی وحشی! معلوم نیست چه وحشیبازی درآوردی که بابامم رم کرده!
فاخته گوشش را بیشتر پیچاند.
– فوضولیش به تو نیومده!
فرشته با زرنگی خودش را رهانید و شیطان گفت:
– وا بذار درو شوهر جونت بیاد بالا!
خندهی زیبایی کرد و به آشپزخانه رفت تا کابینت خوراکیهای فاخته را کاوش کند…
کاش از آن لواشکهای خوشمزهاش را هنوز داشته باشد!
فاخته بدون آنکه سعی کند ظاهر آشفتهاش را سامان دهد در را باز گذاشت و خودش هم به آشپزخانه رفت.
– چی میخوای موش کوچولو؟
فرشته در حالی که لواشکها را بیرون میکشید پر از ذوق جواب داد.
-پیداش کردم… واسهی همین عاشقتم که زن بابا!
فاخته خندید و لپش را کشید.
– الهی قربون تو برم من… واسهی خودت میخرم من که لواشک خور نیستم…
فرشته خودش را لوس کرد و در آغوش خالهاش انداخت…
اتابک به چهارچوب در آشپزخانه تکیه داده بود و به عاشقانههای خاله و خواهرزاده نگاه میکرد…
در دلش به فرشته حسودی میکرد که آغوش فاخته کوچولویش را داشت.
ظاهر ژولیدهی دختر با آن لباسهای مشکی که تن موزونش را جلو چشمانش نمایش میداد ته دلش را مالش داد…
از اولین روزهایی که او را دیده بود این اندام زیبا…
آب دهانش را قورت داد تا بیشتر وسوسه نشود...
بلبل کوچولویش را نباید فراری میداد.
این دخترک همچون ماده شیری بود که اگر کمی با دمش بازی میکرد رم کرده و گلویش را میدرید…
قابلمه را در دستش جابهجا کرد.
– سلام…
فاخته فرشته را از خودش جدا کرد.
– سلام، خوش اومدی…
قابلمه را از دستش گرفت و نگاه دزدید.
– بیا بشین بکشم شامو… عمه چرا نیومد؟
اتابک متفکر به ظرفهای نشستهی روی سینک نگاه کرد. انگار فاخته میهمانی قبل از آنها داشته.
– مامان پاش درد میکنه نمیتونه بیاد. توم که انگار تارک دنیا شدی!
فاخته خجالتزده رو گرفت.
– اینقدر غرق کار شدم که به کل فراموش کردم.
فرشته همانطور که لواشکهایش را با ولع میخورد پشت دست اتابکی کوبید که دستش میرفت تا یکی از آن ها را بردارد.
– دست نزن اتابک! اینا مال منه!
اتابک نمایشی دستش را تکان داد.
– دخترهی خیره سر! دستمو پوکوندی!
فاخته به هر دویشان خندید.
– بذار بخوره هنوزم هست تو کمدمه کنار شکر پنیرا!
فرشته از جایش بلند شد.
– آخ جون مخفیگاهشو لو داد!
دواندوان بهسوی تنها اتاق خواب خانهی فاخته رفت.
اتابک همانطور که نگاهش به رفتن فرشته بود پرسید.
– کسی اینجا بوده؟
فاخته لب گزید، چهطور میتوانست بگوید آزاد اینجا بوده آن هم به اتابک با آن اعصاب نداشته و ذهن مریضش…
سینی دمپختک را روی میز گذاشت.
– مشتری…
اتابک موشکافانه نگاهش کرد و از جایش بلند شد.
قدش زیادی از دختر قدکوتاه بلندتر بود. کمی خم شد تا بوی موهایش را به مشام بکشد…
حرفهای آزاد در ذهن فاخته تکرار شد”بهش میدون بده”.
خودش را عقب نکشید اما چشمهای مظلومش دل اتابک را آتش زد…
دلش کمی مزهی توتفرنگیهای این دختر را میخواست…
کمی از سردی زمستانش میکاست چه میشد مگر؟!
بوی بهشتیاش را به سلولهای ریهاش بخشید و قدمی عقب برداشت.
دستش را همانجا در سینک ظرفشویی فاخته شست و سر جایش نشست…
فاخته نفسش را ول داد، خدا لعنت کند آزاد را چه چیزهایی میگفت آخر مگر میشد…
اما بیقراری اتابک چه؟ دلش میسوخت… شاید کمی از موضعش کوتاه میآمد در حالی که کاسهی ترشی تازه را روی میز میگذاشت. زیرزیرکی اتابک را دید زد مثل اینکه اولین بارش باشد او را میبیند…
لبهایش را دید زد، لب خودش را از تو گزید خدایا چهطور میتوانست…
او روزی عشق تنها خواهرش بود… حالا او؟! چشم بست و در دلش گفت “فقط یک بار امتحان کند… یک بار…”
دوباره لبهای اتابک را نگاه کرد و کمی بلندتر از معمول فرشته را صدا زد.
– فرشته؟ بیا شام!
شام در سکوت فاخته و پر حرفیهای فرشته صرف شد.
اما اتابک در کوچهباغی دیگر سیر میکرد، گاه میان عسل چشمهای زنش شناور میشد و گاهی در باغ آلبالوی لبهایش چشم میچرخاند تا ببیند میوهاش کی نصیب او خواهد شد.
دلش کمی عطر بهشتیاش را میخواست تا چشم ببندد و تپش قلبش را بیشتر و بیشتر کند…
آنقدر به داشتنش فکر کرد که نفهمید چه شامی خورد و چه زمانی فنجان چای کنار دستش قرار گرفت.
سرش را بالا گرفت و به فاخته نگاه کرد.
– ممنونم…
فاخته خیره خیره نگاهش کرد.
– تو…
چشم بست و نفسی گرفت.
– تو خوبه حالت اتابک؟
اتابک بیخیال چای خوشمزهاش شد، خوشمزگیاش این بود ک فاخته آن را برایش آورده بود…
دلش کمی دلبری دلبرکش را میخواست… فقط کمی حسش کند…
دنیا که به آخر نمیرسید میرسید؟ به جان خودش قسم میخورد که آخر دنیایش همین آغوش کوچک است…
دلدل میکرد که بگوید یا نگوید… اگر میگفت رم میکرد؟
کمی این پا و آن پا کرد و تصمیمش را گرفت.
فرشته را نگاه کرد که غرق در کتاب علومش شده بود و درسش را میخواند.
آب دهانش را قورت داد و به فاخته نگاه کرد.
– یکم حرف بزنیم؟
با سرش به اتاق اشاره کرد.
– تو اتاقت؟
قلب فاخته لحظهای ایستاد، اشتیاق را در چشمان مرد مقابلش دید و پلکش پرید…
از وقتی آمده بودند مدام تصور کرده بود اتابک ببوسدش…
تصور کرده بود مانند فیلمهای رمانتیک خارجی دست در موهایش کند و لب به لبهایش بفشارد…
یا اینکه او را به دیواری تکیه دهد و غنچهی لبهایش را بچیند… اما اتابک گفته بود حرف بزنند…
شاید نمیخواست.
در دلش دعا کرد اتابک نخواهد… حداقل امشب نخواهد…
هرچه فکر کرد باز هم نتوانست کنار بیاید که به اتابک میدان دهد…
آخر کدام برادری خواهرش را… اما آنها که خواهر و بردار نبودند، این همه سال این تصور خودش بود و بس!
آرام از جایش بلند شد و در اتاق را باز کرد، صبر کرد تا اتابک وارد شود.
به فرشته نگاه کرد معلوم بود، متوجهشان شده اما به روی خودش نمیآورد عجیب خود را غرق مطالعه کتابش کرده بود.
از خجالت لب گزید و وارد اتاق شد و در را با کمترین سر و صدا بست.
با همان لپهای گلانداختهاش به در تکیه داد و به اتابک نگاه کرد.
اتابک روی تختش نشسته بود و به صورت زیبای همسرش نگاه میکرد.
همسرش بود دیگر مگر نه؟ اسمش در صفحهی دوم شناسنامهاش چشمک میزد…
آرام به روی تشک ضربه زد.
– بیا بشین اینجا…
فاخته کمی دورتر از جایی که اتابک گفته بود نشست و خجالتزده سرش را پایین انداخت.
اتابک دست تپل و سفید دختر را میان دستهایش گرفت…
کمی فشردش و با لذت رد قرمز انگشتان خودش را روی آن نگاه کرد.
دستهایش مثل همیشه گرم بود… گرم یعنی چه؟!
احساس میکرد کورهایست که جانش را به آتش میکشد. لبخندی زد و نگاهش کرد.
– بهخاطر چند روز پیش، ازت معذرت میخوام من…
فاخته به عادت همیشهاش لبخندی یکوری به لب آورد.
– عیب نداره… رفتار این چن وقت منم درست نبود…
این نزدیکی را تاب نداشت… جانش به گلویش رسیده بود و داشت بالا میآمد.
آغوش او را تجربه کرده بود… دستهایش را بوسههایی که گهگاه به روی موهایش مینشاند…
اما این نزدیکی فرق میکرد اینجا او همسری بود که باید او را سیراب میکرد.
پر از تشویش و اضطراب دست در دست اتابکی که خوب میدانست چهقدر خواهانش است… این خود مرگ نبود؟
میان این همه احساس ناگزیر کف دستش سوخت… بوسهی داغ اتابک بیخودش نکرد… سوزاندش!
بغضش را فروخورد و لبهایش را کمی جلو آورد مثل بچه کوچولوهایی که منتظر تلنگری برای گریهاند…
اتابک دست سفید فاخته را روی صورت گندمی خودش گذاشت.
بهنظر خودش این تضاد، زیباترین هارمونی رنگی بود که تا به حال دیده است…
دست دیگرش را در جیب شلوارش فرو برد و جعبهی مقوایی کوچکی را بیرون کشید…
جعبهی چهار خانهی قهوهایرنگی که با روبانی به همان رنگ تزیین شده بود.
دست فاخته را پایین آورد و جعبه را باز کرد، دستبند ظریفی را بیرون کشید و روی مچ فاخته قرار داد.
قفلش را بست و به فاخته متحیر نگاه کرد.
– معذرت میخوام بهت گفتم برو… کجا میتونستم بفرستمت آخه؟ مگه آدم میتونه جونشو به زور از بدنش دور کنه؟
جایی کنار دسبند را بوسید.
– کوچولو این هدیه عذرخواهیمه… گرون نخریدمش ولی به دست تو خیلی میآد…
فاخته همانطور متحیر نگاهش کرد.
– طلاست اتابک…
اتابک خندید و چانهاش را لمس کرد.
– حق تو بیشتر از ایناس دختر!
فاخته بعد از مدتها از ته دلش خندید… از دستبند خوشش آمده بود… مربعهای کجی که ستارهای تو خالی درونش چشمک میزد.
زنجیر ظریفی مربع ها را به هم وصل میکرد… روی مچ سفیدش به زیبایی هرچه تمامتر میدرخشید…
فاخته انگار تمام حسهای بدش را فراموش کرد و لبخندی زد.
– خیلی قشنگه… ممنونم…
اتابک نمایشی اخم کرد.
– همین؟
سرش را جلو برد و به همان جای دوست داشتنیاش چسباند…
جایی میان کتف و گردنش، بهشت همانجا بود.
همان نقطه از پیکر نگارش… عمیق بو کشید و زمزمه کرد.
– تو رم کن… هزار بار رم کن… میمونم تا قبولم کنی میمونم که این بهشتو دلت به نامم بزنه.
سر راست کرد و پر از اشتیاق لبهایش را رسد کرد.
– اولین بارم نیست که این گیلاسا رو میچشم… بهترین حس دنیاست…
قبل از آنکه فاخته بخواهد متوجه حرفش شود بوسهی کوتاهی روی لبهایش نشاند.
دستهای فاخته مشت شدند و بغض بیخ گلویش را گرفت…
خدایا چه میکرد چه میکرد… اتابک مثال برق گرفتهای از جایش جهید.
– دیگه بهتره ما بریم…
در اتاق را باز کرد و از فرشته خواست آماده شود…
لحظهای دیگر میماندند بیشک این دختر جای سالمی در بدنش نمیماند…
زنش بود اما زوری نمیخواستش… خر که نبود… میفهمید دلش با او نیست.
مشت شدن دستهایش را حس کرده بود. و چشمهایی که پر و خالی میشدند…
دست دخترش را گرفت و رفت تا خطایی نکند که آهویش بیش از پیش گریزان شود…
حال خوبش از بودن با فاخته از بین نرفتنی بود.
بیخبر از دخترکی که در اتاق خواب خانه کوچکش بیصدا گریه میکرد.
****
دستکشهای مشکی چرمش را به دست کرد و کلیدش را روی کانتر آشپزخانه برداشت و در کیفش انداخت.
روبهروی آینه جاکفشیاش ایستاد و شال مشکیرنگش را مرتبتر کرد.
گوشیاش برای هزارمین بار زنگ خورد.
در حالی که در را باز میکرد جواب داد.
– دارم میآم…
پلهها را دوتا یکی پایین دوید نفسنفس زنان رخ به رخ اتابک ایستاد.
– ببخشید دیر شد.
اتابک سر تا پایش را نگاه کرد.
– مانتو بلندتر نداشتی؟
فاخته اخمالو نگاهش کرد.
– نه نداشتم!
از نگاه توبیخگر اتابک متنفر بود، نگاه گرفت و بدون توجه به او در عقب را باز کرد و نشست.
– سلام عمهجونم.
سرش را میان دو صندلی جلو برد و گونهی برجسته و نرم گلی را بوسید، گلی خانم لبخندی زد.
– سلام عزیز دلم…
اتابک اخمو سوار شد و ماشینش را به راه انداخت. صبح به آن زودی خبر زاییدن آتنه باعث شده بود نتواند به کارهای قنادی برسد.
دخترک کلهشق مجبورش کرده بود مادرش را بیاورد که به عیادت دوست جانیاش بروند!
به زور فرشته را به مدرسه فرستاد که همراهشان نشود.
فاخته دوباره خودش را میان صندلیها جلو کشید و بار دگر عمهاش را بوسید.
– مرسی عمه که اومدی تنهایی واقعاً روم نمیشد برم.
اتابک با همان گره ابروانش، پر از حسادت گفت.
– حالا واجبم نبود همین الان برید که!
فاخته نفسی بیرون داد و همانطور که خم شده بود به اتابک نگاه کرد.
– من به عمه گفتم بیاد، نه به شما!
نمیخواستم مزاحم کارت شم.
نفس داغش گردن اتابک را قلقلک داد. لحظهای یادش رفت پشت فرمان ماشین است…
همین نفس کوچک انگار دنیایش را دگرگون کرد. همین بس که او در محفظهی کوچک ماشین عطر بهشتیاش را میپراکند…
عمهگلی پا درمیانی کرد.
– اتابک غر نزن سر بچم! خب ذوق داره بچه رو ببینه دست خودشه مگه؟
اتابک با آرامشی باز یافته لبخند زد.
– چشم مامان خانوم! گردن ما از مو هم باریکتره.
کنار در بیمارستان ایستاد.
– بفرمایین رسیدیم.
فاخته اخمو بدون آنکه خداحافظی کند پیاده شد و منتظر عمه ایستاد.
همراه گلیخانم در گلفروشی کنار بیمارستان بهدنبال گلی زیبا میگشت که برای آتنه ببرد.
اتابک آهسته کنارش ایستاد.
– اون صورتیه قشنگه!
فاخته هینی کشید.
– ترسیدم! مگه نرفته بودی؟
دست روی قلبش گذاشت و چشمهایش را بست…
چشمان اتابک روی مچ سفید و تپلش کشیده شد. دستبندی که برایش خریده بود این فکر را در ذهنش میانداخت که خم شود و مچ دستش را گاز بگیرد!
گلیخانم خوب میفهمید شیدایی پسرش را.
از ته دلش خوشحال بود که بعد از آن همه مصیبت پسرش عاشقانهای زیبا را تجربه میکند…
هر سه با همان گل صورتیرنگ پشت در اتاق آتنه ایستادند، فاخته دستش را جلو برد و تقهای به در زد.
– یاالله! صاب خونه؟
یونس کمپوت به دست از کناره تخت بلند شد و لبخند زنان به استقبالشان رفت.
– سلام خوش اومدین…
اتنه با رنگ و روی زرد طوریاش به احوالپرسیشان چشم دوخت و منتظر ماند فاخته را به آغوش بکشد…
فاخته که کنارش آمد خودش را درآغوش او رها کرد و گریه سوزناکی سر داد…
فاخته و گلیخانم متعجب یکدیگر را نگاه کردند. فاخته ترسیده به یونس نگاه کرد.
یونس قدمی جلو آمد.
– مامانش هنوز نرسیده یهکم دلش گرفته نترسین بچه سالمه…
فاخته دستهایش رو دور آتنه حلقه کرد و موهایش را بوسید.
– بمیرم الهی برات… غصه نخور مگه من مردم؟
اتابک متاثر دست روی شانهی مادرش گذاشت و ارام در گوشش زمزمه کرد:
– فکر نکنم مامانش بیاد… خانواده آتنه باهاشون قهرن.
گلیخانم ته حرف پسرش را خواند، او را آورده بودند اینجا که مادری کند…
با قدمی کوتاه، نوزاد کوچک را درون کریر صورتیرنگش در آغوش گرفت و نگاهش کرد.
صورت پف آلوده و دماغ گنده اش…
دلش ضعف رفت و پیشانی پر از مویش را بوسید.
– آتنه جون مادر، بیتابی نکن، ببین چهقد نازه؟
فاخته آتنه را از خود جدا کرد و با ذوق کودک را در دستان عمهاش نگاه کرد…
آتنه میان گریه لبخندی زیبا زد. اتابک با مهری پدرانه کنار فاخته ایستاد.
– میخوای بغلش کنی؟
با همان نگاه ذوقزدهاش مظلوم نگاه کرد.
– میترسم!
اتابک نوزاد را از مادرش گرفت و کنار دست فاخته نگهش داشت.
– بگیر نترس…
فاخته دستانش را زیر پتوی صورتیرنگ نوزاد برد اما اتابک دستش را پس نکشید.
نوزاد را به خودش فشرد و ذوقزده اتابک را نگاه کرد.
– چهقدر کوچولوه!
اتابک دلش ضعف رفت، مادر بودن عجیب به این دختر میآمد…
چشمان بستهی کودک چینخورد و گریه را آغاز کرد. اتابک خم شد و صورتش را بوسید.
– جونم… چیشده خانوم کوچولو؟
یونس لبخند زد.
– فکر کنم گشنهشه.
گلیخانم بچه را از ان دو گرفت و به آتنه نزدیک شد.
فاخته هم با همان ذوق کودکانهاش کنار آتنه ایستاد.
– اسمشو چی میذارین؟
اتابک نایستاد تا بشنود در را باز کرد و در راهرو ایستاد که مزاحم آتنه نباشد…
شاید شرم میکرد او باشد و بچهاش را شیر دهد… یونس هم بیرون آمد.
– ممنون که اومدین… خیلی خوشحال شدم… حس بیکسی خیلی بده.
اتابک دست بر پشت یونس زد.
– مامانم میدونه چیکار کنه…
یونس قدردان نگاهش کرد و با همان لحن آرامشبخش همیشگیاش گفت:
– نمیدونم چی بگم…
اتابک به دیوار کنارش تکیه داد و چشمهایش را بست.
– دعا کن این لحظهی قشنگ برای منم پیش بیاد یونس… دعا کن رفیق.
****
فرشته و فاخته یک لحظه نوزاد کوچک را رها نمیکردند. آتنای کوچک نیامده عزیز دل همهشان شده بود…
گلیخانم برای تقویت آتنه جوجهی محلی بار گذاشته بود و یونس هر لحظه چیزی فراهم میکرد.
آتنه خوشحال بود اما دل گرفته، این درست بود که خانوادهی فاخته او را همانند دختر خودشان در بر گرفته بودند اما…
هیچچیز که جای خانواده را نمیگیرد.
نمیفهمید گناه یونس چه بود که برادرزادهاش خواهر آتنه را طلاق داده بود…
همهشان آنها را مقصر میدانستند.
نه خانوادهی یونس کنارش مانده بود و نه خانوادهی آتنه، در خانهی گلیخانم بود اما چشمش به در بود که آشنایی داخل خانه شود… آه آرزو…
آرزوی شرور مگر آن روزی که عاشق شد به حرفهای آتنه گوش داد که حالا بهخاطر بچگی کردنهایش او تنها مانده بود…
یاالله گفتن اتابک حواسش را جمع کرد، به سختی نشست و شالش را روی سرش انداخت.
اتابک با دستانی پر از در وارد شد.
– صابخونه؟ کسی نیس کمک من کنه؟
فاخته پشت چشمی نازک کرد و بیتوجه به او مشغول ور رفتن با دست آتنا شد.
فرشته برخاست و به کمک پدرش رفت.
– بده به من بعضیا که انگار نمیشنون.
اتابک کیسهها را به دست دخترش سپرد و خودش کنار آتنا آمد.
– عزیزدلم چه ملوس خوابیده…
خم شد و دست کوچک و قرمزش را بوسید.
-دختر قشنگمونه… اووف چهقد دلم میخواد بچلونمش!
آتنه پر از مهر مادری از اتابک پرسید:
– بهنظرت واقعاً قشنگه؟
اتابک با همان لبخندش اخم کرد.
– معلومه قشنگه!
موهای مشکی نرم آتنا را لمس کرد.
– ابریشمیه آتنا خانوم… میدونستی من بعد کوچیکی فاخته تا حالا بچهی یهروزه ندیده بودم؟
فاخته و آتنه متعجب نگاهش کردند و آتنه پرسید.
– چهطور ندیدین؟
انگشت اشارهاش را روی لپهای قرمز دختر کوچولو کشید و نفسش را صدا دار بیرون داد.
– بچههامو که نوزادیشونو ندیدم… بقیهی بچهها رو هم دو سه ماهه میدیدم…
نگاهش به قاب عکس کنار کنسول افتاد. خودش و دو دخترش…
سخت بود! بهخدا که داغ فرزند سختتر از هر چیزی در این دنیا است…
انگار تکهای از وجودت را به خاک میسپاری تا بیارامد.
این چه حکمتی است که دادانش را نمیداند و گرفتنش را هم نمیداند!
لحظهای نفسهای کشدار شیرین زیر آن ماسکهای آبی لعنتی بهخاطرش آمد. موهای تراشیدهاش و…
مگر مهم است اشک مرد را کسی ببیند؟ وقتی این همه درد در قلبش به در و دیوار میزند مگر مهم است وقتی شیرینش نیست؟
قطرهی اشکی از گوشهی چشمش سر خورد.
فاخته لب گزید و نگاه بغضدارش را به آتنهای دوخت که محزون و متفکر به صورت آتنا نگاه میکرد…
اتابک دلش نمیخواست این لحظههای خوب را با اشک و آه از اهالی خانه بگیرد…
لبخندی زد و شانهی فاخته را لمس کرد.
– بیا اتاقم کارت دارم.
سلام لطفا پارت بعدی رو بذارید🙏🏻🙏🏻
بهترین رمانی بود که خوندم
امیدوارم همینطور خوب پیش بره