اتابک نگاه حسرتبارش را روی نایلون غذا دیده بود به اندام کمی توپر و تپلش میخورد که دختری شکمو باشد.
صدایش زد.
– خانم کامکار؟
فاخته به سمتش برگشت.
– بله؟
اتابک کمی فکر کرد و نایلون را به سمتش گرفت.
– امروز الکی کشوندمت اینجا! شمارهای ازت نداشتم که بگم پروانه نیست. حدس میزنم ناهار نخوردی یه راست از گالری اومدی! بیا این غذا رو اگه دوس داری بیا تو خونه بخور اگه هم نه…
فاخته از خجالت گونههایش قرمز شد.
– نه آقای مهندس من غذا خوردم ممنونم!
اتابک لبخندی زد، میدانست دختر باعزتنفسی است.
از نگاهش فهمیده بود گرسنهتر از این حرفها است، اما لبخندی زد.
– باشه پس، من فک کردم ناهار نخوردی! برو بهسلامت…
فاخته متعجب شد فکر میکرد اتابک اصرار بیشتری میکند…
اتابک لبخند موذیانهاش را حفظ کرد، وارد حیاط خانه شد و در را بست!
همیشه از تعارف تکهپاره کردن متنفر بود! حقش بود تا او باشد بار دیگر الکی مغرور نشود…
آن هم جلوی اتابک که خودش خدای غرور بود…
فاخته پایش را روی زمین کوبید و عصبی به اتابک لعنتی فرستاد.
– لعنت بهت مرتیکهی عوضی!
اتابک گوشش را به در چسبانده بود تا صدایش را بشنود، خندهاش گرفت…
مطمئن بود دخترک ناهار نخورده است، عذاب وجدان گرفت!
میدانست غذا کوفتش میشود…
فاخته اما عصبانی و ناراحت خودش را به فستفودی در همان نزدیکی رساند.
قدمی عقب گذاشت و سردرش را خواند: “فست فود بوف”
نفس عمیقی کشید و زیرلب غر زد.
– امیدوارم اونقدی که جغد نفرتانگیزه غذاهاشون نباشه!
سرش را که پایین آورد با دیدن جوان قدبلندی غافلگیر شد که با لبخند شوخی نگاهش میکرد.
– نه خانم! خودمون مثل جغد نفرتانگیز هستیم ولی غذاهامونو بخورین مشتری میشین!
فاخته خجالتزده خواست حرفش را پس بگیرد.
– نه منظور من این بود که … یعنی…
جوان خندهی دلربایی کرد و دستش را بهسمت در گرفت.
– حالا بفرمایید امتحان کنید ببینیم حرف کی راستتره!
لحظاتی بعد در حال دودوتا چهارتا کردن بود که کدام غذا را سفارش دهد!
شب گذشته طبق معمول همیشه برای دوقلوها غذا آماده کرده بود اما باز هم عذابوجدان داشت که تنهایی غذای بیرون را بخورد…
پسر خندهرو کنار بنری که منو روی آن درشت نوشته شده بود به دیوار تکیه داد.
– داری فکر میکنی کدومش کمتر نفرتانگیزه؟!
فاخته اخم کرد.
– نه! دارم فکر میکنم که شما چقد گوشات تیزه!
پسر نیشخندی زد.
– میخوای به انتخاب خودم بگم برات بزنن؟
فاخته که فکر میکرد خود پسر جوان آماده میکند متعجب به آشپزخانه نگاه کرد.
یک زن و مرد جوان در حال کار کردن در آشپز خانه مغازه بودند.
پسر از این دخترک سربههوا خوشش آمده بود بدش نمیآمد کمی بیشتر او را بشناسد.
بدون آنکه به فاخته اجازهی فکر کردن بدهد صدا زد:
– آتنه؟؟ براش پیتزای مخصوص خودتو بزن.
فاخته هول و دستپاچه گفت:
– مینی بزنه! سه تا بزنه!!
آنقدر صدایش بلند بود که آتنه و مرد دیگر هم باصدای بلند خندیدند.
فاخته خجالتزده روی اولین صندلی که نزدیکش بود نشست اما سعی کرد خود را نبازد، رو به او گفت:
– خنده نداره که!
پسر سعی کرد خندهاش را بخورد، صندلی دیگر میز فاخته را بیرون کشید و کنارش نشست.
– من آزادم، ینی اسمم آزادِ…
فاخته فقط نگاهش کرد، بدبختیهایش کم بود او را دیگر کجای دلش میگذاشت.
آزاد با دیدن سکوت فاخته سکوت کرد و به دختر روبهرویش چشم دوخت، به نظرش خیلی بانمک بود!
بانمک و ریزه… تصور کرد که بغلش کند میان بازوهایش گم میشود.
سرش را تکان داد تا فکرهای شیطانی را از خودش دور کند:
– حالا چرا میخوای سه تا بخری؟
فاخته نگاهش را از او گرفت و به در دوخت:
– میخوام ببرم. اینجا نمیخورم، خونه سهتاییم.
در همین لحظه آتنه ظرف سالادی روی میزش گذاشت.
از سلیقهی نزدیکترین دوستش خبر داشت.
فهمیده بود آزاد از این دخترک کوتاهقد خوشش آمده، رو به فاخته لبخندی زد.
– فر رو تازه روشن کردم تا گرم بشه طول میکشه تا سالادو بخوری پیتزاهاتم آماده میشن.
آزاد لبخند دخترکشی زد.
– سالادتو مهمون مایی!
فاخته جوابش را نداد واقعا حوصله دردسر جدید نداشت، لبخندی به آتنه زد.
– مرسی عزیزم لطف کردی..
آتنه جواب لبخندش را داد و به دنبال کار خودش رفت.
فاخته چنگالش را برداشت و در گوجهی کوچک سالاد فرو کرد آنقدر گرسنه بود که فکر میکرد میتواند یک فیل را درسته قورت دهد!!
آزاد خیره خیره نگاهش میکرد و سخت مشغول آنالیز چهرهاش بود.
فاخته از نگاهش کلافه شد و چنگال را رها کرد:
– چرا به من زل زدین شما؟؟ لقمهی همه مشتریاتونو میشمارید؟؟؟
آزاد چشمهایش را گرد کرد.
– خب واسه همین اسم مغازهمو گذاشتم بوف ، چون مث جغد به مشتریام زل میزنم!
فاخته نگاهش کرد، آزاد با آن ابروهای پیوسته و چشمانی که گرد کرده بود، او را یاد جغدِ خداوند لکلکها را دوست دارد میانداخت!
نتوانست خودش را کنترل کند و غشغش خندید.
سعی کرد خندهاش را جمع کند:
– خب جغد مهربون میذاری سالادمو بخورم یا نه؟ خیلی گشنمه پاشو برو لطفا!
آزاد شیطان نگاهش کرد.
– به یه شرط میرم!
فاخته ذهنش را خواند، زرنگتر از این پسر سبزه ی ابرو پیوسته بود.
-بشین تا علف زیر پات سبز شه! شماره دادنی در کار نیست!
در مقابل لبهای آویزان آزاد لبخند پهنی زد و چنگالش را در ظرف سالاد فرو کرد و مثل قحطیزدهها به دهان برد!
آزاد صندلی را عقب برد و بلند شد.
– نهخیر مثل اینکه از تو آبی گرم نمیشه! پاشم ببینم پیتزاهات چی شد!
فاخته نخودی خندید و دو دقیقه بعد ته ظرف سالاد را درآورده بود.
با چنگالش سعی میکرد ذرت باقی ماندهی ته ظرف را شکار کند که آزاد با جعبههای پیتزا کنار میزش ایستاد.
– ذرت هست بخوای میآرم!
فاخته طعنهاش را نادیده گرفت و درحالی که با دست ذرت را برمیداشت گفت:
– از یه قطرهی مال مفتم نباید گذشت!
نیشهایش را باز کرد و ذرت را خورد ، به آزاد زل زد…
آزاد خندید.
– میگم از اولش آشنا میزنی نگو از بچههای خودمونی!
فاخته جعبهها را از دستش گرفت.
– کدوم بچهها؟!
آزاد خبیث خندید.
– بچه پرروها!
فاخته خندهی خبیثتری کرد و گفت:
– فک میکنی اونقد پررو هستم که پول پیتزاهاتو ندم؟
آزاد چشمانش را کوچک کرد.
– اگه بهم شماره بدی چرا که نه!
فاخته بلند خندید، کیفش را باز کرد و کارتش را بیرون کشید و به سمتش گرفت.
– شوخی کردم! من اینطرفا کار میکنم نمیتونم خلاف کنم! حالا چقد شد؟
آزاد اخم مصنوعی کرد.
– با سالادت میشه هفتادوهف تومن!
دستش را دراز کرد که کارت را بگیرد. فاخته دستش را پس کشید.
– چهخبرته سرگردنه که نیست!
خودش بهسمت کارتخوان روی پیشخوان رفت و پنجاه هزار تومان واریز کرد.
برگشت و یکی از جعبهها را روی میز کنارش گذاشت.