آزاد دستبهسینه نگاهش میکرد.
دو جعبهی دیگر را در دستش گرفت و درحالی که بهسمت در میرفت گفت:
– میخواستی واسه سالاد پز ندی! من خودمو مهمون کردم، اون پیتزای دیگهرم خودت بزن که روشن شی! برگشت و به آزاد چشمکی زد و رفت!
آتنه کنارش ایستاد و با مشت به بازویش کوبید.
– باز که هرز میپری! یه پیتزا هم ضرر کردی…
آزاد روی صندلی نشست و جعبه پیتزا را باز کرد در حالی که سس کچاپ را روی پیتزا خالی میکرد گفت:
– همین دور و برا کار میکنه مطمئنم دوباره میبینمش! شک نکن مخشو میزنم!!!
*********
چند روز از کار کردنش در خانه اتابک میگذشت پروانه پدرش را درآورده بود.
فکر میکرد چون پولش را میدهد باید حتی لباسهایش را هم فاخته تنش کند!
خسته و کوفته در ورودی آپارتمان را باز کرد صدای خندههای بلند فرشته سکوت آپارتمان را شکسته بود.
در را بست و باعجله از پلهها بالا رفت. دم در واحدشان ایستاد و زنگ را دوبار پشتسرهم فشار داد.
فربد در را به رویش باز کرد و بدون آنکه جواب سلامش را بدهد چشم گرفت و کنار رفت که فاخته وارد خانه شود.
وارد شدن همانا و جیغ ذوقشزدهاش همانا! از گردن فربد آویزان شد و گونهاش را بوسید.
– واای فربد!
ناباور به دوقلوها و لباسهای زیبایشان چشم دوخت.
به کیکی که عکسش روی آن بود و سه کادویی که روی میز به او چشمک میزد!
یادش بود تولدش است اما فکر میکرد فربد امسال را فراموش کرده!
دوقلوها را بغل کرد و بوسید، به اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند.
تندتند لباس حریر آبیآسمانیاش را پوشید، کتش را که تن زد جلوی آینه ایستاد!
خندهاش گرفت این همان لباسی بود که چندین بار جلوی فربد پوشیده بود.
فربد همیشه میگفت به او میآید چون میدانست که فاخته جز آن لباس زیبای دیگری ندارد!!
فربد هنوز از او دلخور بود اما نمیتوانست تولدش را فراموش کند.
با کمک دوقلوها غافلگیرش کرده بود چون واقعاً تحمل این را نداشت این دخترک ریز نقش را نفس نکشد…
شمعش را فوت کرد، دل در دلش نبود کادوها را باز کند.
فربد هنوز هم سرسنگین بود ولی آمد و خوشحالش کرد!
این بار خودش دلش میخواست منت فربد را بکشد…
اول کادوی شیرین را باز کرد، کتاب خاله سوسکه!!! لپش را کشید.
– ای ناقلاا حالا من شدم سوسک!!!!
فربد و فرشته موذیانه خندیدند. میدانست کار آن دو نفر است. شیرین آستینش را کشید تا به او نگاه کند.
– جونم؟!
به خودش اشاره کرد که به فاخته بفهماند خرید کادو کار خودش است.
فاخته رویش را بوسید و از او تشکر کرد.
دستش را به سمت کادوی فرشته برد اما فرشته بسته را به سمت خودش کشید:
– اوووول مال آقاتون!!
فاخته که از خدایش بود ببیند فربد چه برایش خریده قبل از آنکه کادوی فربد را باز کند دلجویانه نگاهش کرد و دستش را فشرد.
باکس قرمزرنگ را برداشت با دیدن محتوای باکس لبخند پهنی صورتش را پوشاند…
فربد حواسش به همهچیز بود حتی به کفشش که نیاز زیادی به کفاش داشت!!!
ذوقزده کفش سفیدرنگ اسپورت را به پایش امتحان کرد، اندازهی اندازهاش بود!!
با لبخندی تشکرآمیز دستش را دور کمر فربد انداخت و سرش را به سینهی او فشرد.
– ممنون فربد ممنون… از این که هستی!!
فربد لبخندی زد و نفسی عمیق کشید، عطر موهای آرام جانش را بلعید و آرام مویش را نوازش کرد.
– چه فایده که به حرفام گوش نمیدی؟؟
فرشته جعبهی کادویش را روی میز کوبید. فاخته و فربد که بهکلی آن دو نفر را فراموش کرده بودند.
نگاهشان را به فرشته دادند.
– دلوقلوه گیری موقوف! کادوی منو دریابید…
فربد خندید و بدون آنکه فاخته را از خود جدا کند جعبهی فرشته را به دستش داد. فرشته اخم کرد.
– یه حیایی چیزی!! ما بچه بودیم پامونم جلوی بابامون دراز نمیکردیم!!!
فربد با مشت به بازویش کوبید.
– زِر نزن بچه!!
فاخته درحالیکه به دقت کاغذ کادو را باز میکرد فربد را هشدارگونه صدا کرد.
با دیدن محتوای بسته نزدیک بود جیغ بکشد!!
فرشته برایش آن سنجاقسر نقرهاش را آورده بود که چند ماه قبل اختر از او دزدید!
این سنجاقسر یادگار مادرش بود، یادگار وقتی که اینقدر بدبخت نبودند…
آنوقتها که عمهاش هنوز فاطمه را نشان کرده پسرش نکرده بود!!
فرشته را در آغوشش فشرد.
– قربونت برم، کجا گیر آوردی اینو؟؟
فرشته هیجانزده گفت:
– سر یه هفته نصف کار کردنم از مِیتی گرفتمش…
فربد لپش را گرفت.
– چهطوریم کوچه بازاری حرف میزنه پدرسوخته!!
فاخته خندید و بازهم فرشته را بوسید و بوسید. فرشته با غضبی نمایشی خودش را کنار کشید.
– اَاَهه! بسه دیگه تفتفیم کردی!!
فربد بازوی فاخته را گرفت.
– راس میگه بچه! حسودیم شد…
فاخته با حرص مشتی به بازویش کوبید.
– فربد!!!
این بار شیرین هم صدای خندهاش بلند شد و همصدای فاخته و فربد خندید…
فاخته به خانوادهاش نگاه کرد، خانوادهای که از داشتنشان خوشحال بود و خدا را شکر میکرد.
با خودش فکر کرد حالا فقط جای یک نفر خالی است، کسی که این خندهها سهم او هم بود…
ساعتی بعد فرشته به شیرین که خوابش گرفته بود کمک کرد و به تنها اتاق خانهشان رفتند.
فرشته از سنش خیلی بیشتر میفهمید… از قصد در اتاق را بست و رختخواب شیرین را مرتب کرد.
پتویش را رویش انداخت و خودش هم کنار او به دیوار پشت سرش تکیه داد.
چشمانش را بست و لبخندی زد، وقتش بود خالهی مهربانش کمی با مرد مورد علاقهاش خلوت کند.
شیرین دست فرشته را فشرد، فرشته چشمانش را باز کرد و چشمان دوقلوها رو به هم خندیدند…
فاخته چای دارچین معروفش را به فربد تعارف کرد و کنارش نشست.
– فربد واقعاً هیجانزده شدم، ممنونم ازت…
فربد دستش را کنارخود به روی مبل کوبید و به فاخته اشاره کرد تا کنارش بنشیند.
فاخته از روبهروی او بلند شد و کنارش جای گرفت.
– فکر کردم یادت رفته فربد…
فربد دستش را دور کمر فاخته حلقه کرد.
سر او را به سینه تکیه داد و چانهاش را روی موهای فاخته قرار داد.
– مگه میشه یادم بره تو رو؟؟
فاخته بغضش گرفت.
همیشه کسی به او زیاد از اندازه محبت میکرد دلش میخواست گریه کند و حالا هم…
عطر فربد را نفس کشید و بغضش را کنار زد.
فربد بوسهای روی موهایش کاشت و ادامه داد.
– عصبانی بودم آره، دلخورم بودم اما تو توی لحظهلحظهی زندگیم هستی فاخته حتی اگه پیشم نباشی…
فاخته چشمانش را بهسمت بالا چرخاند که اشکهایش را پس بزند، تا گریهاش نگیرد از این حال خنکی که حرفهای فربد به قلبش سرازیر میکرد.
فربد موهایش را بویید و بوسید و لحظهای زندگی کرد این حجم خوشبختی را…
فاخته بغضش را فروخورد و با صدای گرفتهای گفت:
– فربد…
فربد لبخندی زد و چشمانش را بست.
– جونِ دل فربد؟؟
فاخته لب گزید.
– من میدونم که تو، یعنی راستش میدونم که خیلی تا حالا کنارم بودی و کمکم کردی خیلی دلم میخواد که یه جوری برات جبران کنم…
اون مقدمه باعث شده رغب خوندن نداشته باشم…
با این همه علاقه ی فربد به فاخته وقتی به مقدمه فکر میکنم از پیگیر شدن واسه ادامه منصرف میشم….
.
این عیب بزرگ رمان محسوب میشه بنظرم.
بر خلاف نظر بعضی از دوستان که
فکر میکنن یه پیشنه از اتفاقات توی
داستان باید پیش نویس بشه…!
یا حداقل باید به اون موضوع اشاره نمیکرد…
البته ممکنه پیچیده کنه روند داستان رو کلا…هرچند محتوای رمان ابدا نمیطلبه همچین چیزیو….
چون اونقدری قوی نیست که این اتفاق درش جذاب باشه…
.
اما موضوع قشنگ و گیرایی داره .
من که دوسش دارم البته تا اینجا امیدوارم لیاقت وقتم رو داشته باشه