رمان دومینو پارت 7

3
(7)

 

فربد خندید.

– صغری‌کبری نچین بگو ببینم چی می‌خوای کوچولو؟!

فاخته سرش را از روی سینه‌ی فربد برداشت تا بهتر به او نگاه کند.

– می‌خوام عمه رو از آسایشگاه بیارم پیش خودم…

فربد اخم‌هایش را درهم کشید.

– تو این اوضاع؟؟

فاخته لب‌هایش را به هم فشرد و دست‌های فربد را در دستش گرفت تا حرفش تأثیر بیشتری بر فربد داشته باشد.

– اون مادر‌بزرگ بچه‌هاس من…

فربد صحبتش را قطع کرد.

– چرا بچه‌های خودش به‌ فکرش نیستن؟؟؟ گردن پسرشو تبر قطع نمی‌کنه!! دخترش تو‌ی پول غرقه اون‌وقت تو با این‌همه مصیبتی که توش دست‌و‌پا می‌زنی یه پیرزنو چه‌طور می‌تونی نگه ‌داری؟؟؟

فاخته لب‌هایش آویزان شد و ناراحت به فربد نگاه کرد.

– اینایی که می‌گی رو خودم می‌دونم، تو‌ی ماجرای فاطمه و اتا بی‌تقصیرترین آدم عمه‌م بود. خودت خوب می‌دونی خواهر تو نذاشت اتابک عمه‌مو پیش خودش نگه ‌داره!!

فربد نگاهش را از فاخته گرفت، نفس عمیقی کشید و به سقف چشم دوخت.

لحظه‌ای فکر کرد و دستی به مو‌های پر پشتش کشید.

– واقعاً نمی‌دونم فاخته! این تصمیم توه عزیز‌دلم دیگه نمی‌خوام سرسنگین بشیم این چند روز جونم در رفت که نبودی…

فاخته خنده‌ی شیرینی کرد.

– تو قهر کردی نه من!

فربد دندان‌هایش را به‌هم سایید و ناگهان خم شد و گونه‌ی فاخته را میان دندان‌هایش فشرد.

فاخته جیغ خفه‌ای کشید و خودش را از فربد جدا کرد.

– چیکار می‌کنی دیوونه‌ی زنجیری!!

فربد شیفته نگاهش کرد.

– تقصیر من نیس که تو این‌قد نرمی که پشمک خانوم!

فاخته دلش رفت اما نمایشی اخمی کرد و بازوی فربد را نیشگون گرفت.

فربد بلند خندید و بازویش را لمس کرد.
– پاشم برم تا این دختره‌ی وحشی چلاقمون نکرده…

فاخته چپ‌چپ نگاهش کرد و پیراهن فربد را چنگ زد و به‌سمت در کشاندش.

فربد خندان گفت:
– چیکار می‌کنی؟؟ ای بابا خودم داشتم می‌رفتم دیگه…

فاخته در را باز کرد وبه بیرون هلش داد.

– تا یه ذره بهت رو می‌دم پررو می‌شی…

دست‌هایش را تکاند و تخس نگاهش کرد… بی‌شک فربد عاشق این جام‌های عسلش بود بی‌شک!!!

لپش را محکم کشید.

– دارم برات زشتو!
فاخته در حالی که دستش را روی گونه‌اش گذاشته بود لب زد:

– جون به جونت کنن وحشی هستی!
فربد چشمک زد.

– آره خدا در‌و‌تخته رو خوب جور می‌کنه من وحشی توهم وحشی بچه‌مون چی بشه!!

فاخته این بار محبت‌آمیز نگاهش کرد.
– برو دیرت می‌شه فردا گالری نمی‌آم خواهرت مهمون داره…

فربد آهی کشید و در سکوت نگاهش کرد، پیشانی‌اش را بوسید و از پله ها پایین رفت…

پروانه از صبح پدرش را در‌آورده بود، به‌خاطر وسواس‌های بی‌موردش.

فاخته سالن خانه را برق انداخته و سرویس بهداشتی را با وسواس تمیز کرد.

احساس می‌کرد بدنش دارد متلاشی می شود.

پروانه یک ساعتی می‌شد به‌خاطر خرید‌هایش از خانه خارج شده وفاخته تازه از جارو کردن اتاق مهمان خلاص شده بود.

چشم پروانه را دور دیده و خودش را روی کاناپه جلوی تلویزیون رها کرد.

– آخیییششش!!

پاهایش را دراز کرد و زیرلب غرغر کرد:

– معلوم نیس کی این خونه رو تمیز کردن شلخته‌ها!

روسری‌اش را از سرش کشید و مو‌های مواج کوتاهش را از حصار کش‌مو آزاد کرد.

– مغزم ترکید! جاروبرقی‌شونم عهد‌بوقیه!!

اتابک که تازه از سر ‌کار برگشته بود با قطع شدن صدای جارو‌برقی به سالن آمده بود تا از فاخته چای بخواهد، همه‌ی حرف‌های فاخته را شنید.

خنده‌اش گرفته بود در دلش گفت: “دختره‌ی غرغرو!!”

برای این‌که فاخته به خودش بیاید و حرف‌های بدتری نزند و بیشتر به‌خاطر آن‌که کمی شیطنت کند و دخترک را بترساند آهسته به او نزدیک شد و با صدای خشنی صدایش زد.

– خانم کامکار؟

فاخته که تازه چشم‌هایش را بسته بود تا چرتی بزند با صدای اتابک ترسیده از جایش پرید و به اتابک نگاه کرد.

– سلام شما کی اومدین؟

فاخته متوجه موهای بازش نبود اما اتابک موهای زیبایش را در دل تحسین کرد.

لبخند مرموزانه‌ای زد و گفت:

– دفعه دیگه که خواستم جارو برقی بخرم مارکش و شما بگین که عهدبوقی نباشه یه‌وقت!!

فاخته هول شده موهایش را بست و روسری‌اش را روی سرش انداخت:

– نه نه من منظورم این بود که صداش بلنده یعنی.. نشنیدم شما هم اومدین خب…

اتابک مستقیم به چشم‌های عسلی فاخته نگاه کرد، چشمانی که عجیب برایش آشنا بود.

– ناهار چی داریم؟

فاخته باز هم هول شد:

– من داشتم تمیز می‌کردم پروانه خانم گفتن بیرون می‌خورن گفتن به شما بگم که شمام زنگ بزنید براتون بیارن..

اتابک اخم‌هایش را درهم کشید. این ده سالی که با پروانه زندگی می‌کرد عادت کرده بود یا غذای سوخته‌اش را بخورد یا بی‌نمک!

اوج خوشبختی‌اش این بود که از بیرون غذا سفارش دهد! چند سالی می‌شد که زن مسنی برایشان کار می‌کرد اما با وجود دیسک کمرش دیگر نتوانست بیاید و حالا هم این دختر کوچولوی ریزنقش!!

نگاهش را از فاخته گرفت.
– مگه تو دیشب غذا نذاشته بودی واسه امروز؟؟

فاخته اخم کرد.
– دیشب خودتون دیدید می‌خواستم درست کنم خانومتون نذاشتن بی‌کار بشم!

اتابک یادش آمد دیشب هم پروانه دخترک را به ستوه اورده بود.

به چهره‌ی غرق در اخم فاخته نگاه کرد، میل عجیبی به کشیدن لپش پیدا کرده بود!

لبخندش را فروخورد و گفت:
– باشه چرا می‌زنی دیگه!

در حالی که تلفن خانه را روی میز آشپزخانه برمی‌داشت گفت:

– چی می‌خوری سفارش بدم؟

فاخته با یادآوری آن روزی که اتابک به او کوبیده نداد اخمش غلیظ‌تر شد و با حرص گفت:

– کوبیده!

اتابک که آن روز برایش یاد‌آوری شده بود خنده‌ی کوتاهی کرد.

– شما که هنوز یادته خانم کامکار؟؟
فاخته از قصد جوابش را نداد، پشتش را به او کرد که از آشپزخانه خارج شود.

اتابک همان‌طور که شماره را می‌گرفت سرشانه‌ی پیراهن فاخته را با دست دیگرش گرفت و با طعنه گفت:

– کجا خانم کامکار؟ یه چایی هم بهمون می‌دادی بد نبود.
فاخته حرصی لباسش را میان انگشت‌های اتابک آزاد کرد و به‌سمت چای‌ساز قدم برداشت تا برایش چای بریزد.

اتابک تماسش را تمام کرد و صندلی میز آشپزخانه را عقب کشید و نشست.

همزمان فاخته لیوان چای را مقابلش قرار داد.
– بفرمایید!

اتابک تمایل زیادی به کشف راز این چشم‌ها داشت چشم‌هایی که از همان اولین‌بار خیره شدن در آن‌ها این سؤال در ذهنش مانده بود که چرا این‌قدر آشنا است؟؟

نگاهش را از چشمان فاخته گرفت و نفس عمیقی کشید.

انگار اولین‌بار بود که این بوی بهشتی را حس می‌کرد. بوی تن این دخترک کوچک مرموز را!

لعنتی به شیطان گفت، دوست داشت دخترک کنارش بشیند تا او را بیشتر به حرف بکشد.

اما تا به خودش آمد دخترک از زیر نگاه‌های او گریخته بود…

فاخته به درخواست پروانه در حال جارو کردن حیاط خانه بود و اتابک از پشت پرده‌ی اتاق خوابشان به او خیره شده و خوابش نمی‌برد.

فکر دخترک لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. دزد و دله نبود اما خانم کامکاری که هنوز اسم کوچکش را هم نمی‌دانست تمام ذهنش را پر کرده بود!

چشمان مرموز و آن عطر دلربایش…اخمالو پرده‌ی اتاق را حرصی رها کرد.

– لعنتی! کجاست این شناسنامه‌ت؟
اتابک وقت‌هایی که فاخته حواسش پرت بود یا پروانه او را به کاری وا‌می‌داشت کیفش را جست‌وجو می‌کرد ولی دریغ از یک نشانه!

فقط کارت اعتباری به نام فربد در کیفش بود، همین و بس!!

از کار خودش خجالت می‌کشید… گشتن کیف یک دختر آن‌هم دختری به کم‌سنی او!

اما حالا آن عطر…آن‌قدر ذهنش را مشغول کرده بود که دلش می‌خواست بیشتر و بیشتر دختر کوچولوی برفی را ببوید!

لب‌هایش را گزید و زمزمه کرد:
– لعنت بر شیطون!

فاخته سعی می‌کرد جارو زدن حیاط را تا آمدن غذا تمام کند، غافل از آن‌که اتابک زیر نظرش دارد.

همان‌طور که جاروی دسته‌بلند را به چپ و راست حرکت می‌داد ذهنش به گذشته‌ها پر‌کشید.

به آن روزهایی که خواهرش آن‌قدر جوان و شاداب بود که او همیشه دلش می‌خواست، همه مانند فاطمه او را هم ستایش کنند.

آرزو می‌کرد عمه‌اش او را هم با خود به این‌طرف و آن‌طرف ببرد…

باز شدن در او را از فکر بیرون کشید و ماشین دویست‌وشش سفیدرنگ پروانه وارد حیاط خانه شد.

فاخته دست از جارو کشیدن برداشت و تا بسته شدن اتوماتیک در به اوخیره شد. پروانه از ماشین پیاده شده و رو به فاخته لبخند زد.

– خسته نباشی!
فاخته اما دلش از این زن چرکین بود آن‌قدر که خوب رفتار کردن‌هایش هم در او تأثیری نداشت. به زور لبخندی زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aida
Aida
2 سال قبل

سلام جناب ادمین ، خوبی ؟
ببخشید قبلا ها کانال تلگرام هم داشتین …الان هنوز هم هست ؟پیدا نکردم هرچی گشتم

Aida
Aida
پاسخ به  admin-roman
2 سال قبل

مرسی⭐

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x