رمان دومینو پارت 8

4.5
(6)

 

– شما هم خسته نباشید پروانه خانم!

پروانه نفسش را به بیرون فوت کرد.

– خیلی خسته‌م خییلی!!

صندوق ماشینش را زد و در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفت ادامه داد:

– یه‌کم خستگی در کن بعد وسایلو بیار بالا!

فاخته به قامت زیبای پروانه خیره شد.

به موهای بلند و لخت مشکی‌اش که از زیر روسری زرد رنگ بیرون زده بود و آن اندام بی‌نقصش…

بی‌شک پروانه یکی از زیباترین زنانی بود که تابه‌حال دیده بود و همین زیبایی افسانه‌ای او زندگیشان را دگرگون کرد!

همین چشم‌های مشکیِ خانه خراب کن…

آهی کشید و به حیاط نگاه کرد فقط کمی مانده بود تا تمامش کند جارویش را در دستش محکم کرد و ادامه‌ی حیاط را جارو زد…

اخرین کیسه‌ی خرید‌ها را در آشپز‌خانه قرار داد که پروانه هم به آشپزخانه آمد لباس‌هایش را عوض کرده بود و تاپ مشکی‌رنگش او را دلفریب‌تر از هر زمانی نشان می‌داد.

به کیسه‌ها نگاه کرد و گفت:
– می‌تونی غذا بپزی حالا؟ یه وقت خراب نشه؟؟

فاخته مطمئن گفت:

– نه من خرابش نمی‌کنم!

لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ی فاخته گذاشت.

– امیدوارم خراب نشه مهمونام خیلی برام عزیزن!

چشم چرخاند و مشتاق‌تر گفت:
– حال نداشتم بیرون غذا بخورم، اتا گفت غذا نخورده هنوز، چی سفارش داده؟؟

اتابک که تازه وارد آشپزخانه شده بود بدون توجه به حضور فاخته دستش را از پشت به دور کمر پروانه حلقه کرد.

– هم کوبیده هست هم ماهی.

پروانه دست‌هایش را به‌هم کوبید.

– از فانوس دیگه؟

اتابک زیرچشمی فاخته را پایید.

– آره عزیزم فانوس…

فاخته با انزجار درونی‌اش می‌جنگید، این صحنه را دیده بود!

دیده بود اتابک خواهر زیبایش را همین‌طور بغل کرد، دیده بود بوسیدنش را…

و حالا خواهر مهربان و عزیزش زیر خروارها خاک خفته بود و شیره‌ی جانش با بیماری می‌جنگید!

آخ برای شیرین مظلومش! بی‌اختیار چانه‌اش لرزید، به‌سمت سینک ظرف‌شویی رفت تا به بهانه‌ی لیوان نشسته‌ی درون آن پشتش را به آن دو کند که بتواند اشک‌هایش را کنترل کند.

نفس عمیقی کشید تا بغضش را پس بزند، لیوان را شست و آن را از آب شیر پر کرد و سرکشید تا عقده‌‌هایش را با آن فرو دهد…

همان وقت که خرید‌ها را به آشپزخانه می‌آورد غذا‌ رسیده بود.

حس می‌کرد کمی سرد شده‌اند لیوان را کنار سینک گذاشت و غذاها را از روی کانتر برداشت و در ماکرویو‌ی گران‌قیمت خانه‌ی اتابک گرم کرد.

پروانه که تمام این مدت نگاهش می‌کرد پرسید:

– انگار ناراحتی، همش حس می‌کنم یه غمی داری!

اتابک مداخله کرد.

– خواهرش مشکوک به سرطانه، منم بودم حالم گرفته می‌شد!

فاخته به زور لبخندی زد و بشقاب‌های ماهی و کوبیده را روی میز گذاشت.

– نگرانم جواب آزمایشش…

پروانه با محبت دستش را گرفت.

– ایشالا چیزی نیست عزیزم! خودتو ناراحت نکن…

فاخته سعی کرد جواب محبت پروانه را بدهد اما نتیجه‌ی آن همه تلاشش لبخند کوچکی بود!!

دیس برنج را وسط میز گذاشت و کاسه‌های ترشی‌ سیر و گل‌کلم را هم پر کرد و مقابل پروانه قرار داد.

– امری نیست پروانه خانم؟

اتابک فقط نگاهش کرد ولی پروانه متعجب پرسید:
– مگه خودت نمیخوری؟

فاخته دسته‌ای از موهایش را که سرکشانه از زیر روسری‌اش بیرون زده بود را پشت گوشش برد.

– نه من گشنه‌ام نیست…
اتابک بی‌خیال کمی برنج در بشقاب خودش کشید و رو به پروانه گفت:

– اصرار نکن حتماً گشنه‌اش نیست!!

پروانه به اتابک چپ‌چپ نگاه کرد و به فاخته گفت:
– غریبی می‌کنی؟ می‌خوای اتا بره تو سالن؟؟

فاخته دلش از رفتار اتابک آزرده بود اما مودب و محترمانه تعارف پروانه را رد کرد و از آشپزخانه خارج شد.

خودش را به سرویس بهداشتی رساند تا کمی بغض سرکشش را آرام کند…

پروانه ناراحت به اتابک نگاه کرد.
– اتا چرا این‌طوری می‌گی دختر بدبخت گرخید!

اتابک بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت.

– می‌دونی که از تعارف خوشم نمی‌آد، سفره تعارف نداره!

پروانه چنگالش را در ماهی فرو کرد:
– از دست تو اتا!! همشو نخور براش بذار..

اتابک دیگر چیزی نگفت، فقط خودش می‌دانست چه مرگش است! نزدیک بودن دخترک و بوی عطرش…

بشقابش را کنار زد و بلند شد، پروانه نگاهش به بلند شدن اتابک بند شد.

– تو که چیزی نخوردی؟؟

اتابک لپش را کشید.

– این‌قد منتظر خانومم موندم ک اشتهام کور شد!

اما در دلش این جمله تکرار شد:”دختر کوچک خسته و گرسنه بود!!”

مثل آن روز ظهر غذایش کوفتش شد.

فاخته از ساعت سه که شروع به آشپزی کرده بود هنوز درگیر آماده کردن غذا‌هایی بود که پروانه می‌خواست.

پروانه هم بعد از چرت بعداز‌ظهرش به آشپزخانه آمد تا کمی به فاخته کمک کند.

در قابلمه‌ی فسنجان را باز کرد و بویید.
– رنگ و بوش که عالیه!

قاشقی برداشت و کمی از آن را چشید.
– اوووه چه کردی دختر!! عالی شده…

فاخته لبخند زد و ادامه‌ی هویجی که در دستش بود را رنده زد.

پروانه صندلی دیگری را عقب کشید و کنارش نشست.
– از کی آشپزی یاد گرفتی؟؟

فاخته عمیق نگاهش کرد، یاد آن عروسک موقهوه‌ای و موزیکال افتاد که پروانه برایش خریده بود!

همان روزی که از فاطمه پرسید غذا‌های خوشمزه‌اش را از چه ‌کسی یاد گرفته است!

نگاهش را به دستانش داد و گفت:
– خواهرم بهم یاد داده…

پروانه لبخندی زد.
– از خودت بزرگ‌تره؟! منظورم اونیه که مریضه؟!

فاخته همان‌طور که هویج‌های رنده شده را در ظرف سالاد با‌ سلیقه و حوصله می‌چید جواب داد:

– نه! این یکی که می‌گم دو سال و خورده‌ای می‌شه فوت شده…

پروانه متأثر نگاهش کرد.

– پس پدر و مادرت کجان؟

فاخته کلافه شده بود و حس می‌کرد اصلاً حوصله‌ی پروانه را ندارد.

سالادی که به شکل گل در ظرف چیده بود را سلفون کشید.

– هر‌دو فوت شدن من با دوتا خواهرم زندگی می‌کنم.

بلند شد و سالاد را در یخچال جا داد، برگشت و از پروانه پرسید:

-پروانه خانم من نمی‌تونم شب بمونم خواهرام تنها هستن شما خودتون می‌تونید میزو بچینید؟

پروانه لبخندی زد.
– من که نمی‌تونم ولی اتا می‌تونه!

فاخته شالش را مرتب کرد.
– پس من دیگه می‌رم همه‌چیز آمااده است!

پروانه چشمش را در آشپزخانه چرخاند. میوه و بشقاب‌ها، سینی آماده برای ریختن چای…

انگار این دختر از هنگام تولدش کدبانو به دنیا آمده بود.

دستش را روی شانه‌ی فاخته زد.
– ممنونم ازت عزیز دلم همه‌چیز عالیه!

بدون آن که به فاخته فرصت عکس‌العمل بدهد صدا زد:

– اتا؟؟ اتابک؟؟

اتابک عینک مطالعه‌اش را به چشم زده بود و کتابی در دست روی مبل راحتیِ جلو تلویزیون مشغول مطالعه بود.

عینکش را برداشت و به آشپزخانه سرک کشید.
– جونم؟؟

پروانه در‌حالی که فاخته را به سالن خانه راهنمایی می‌کردگفت:

– کاش فاطمه رو می‌رسوندی، خیلی کار کرده خسته‌س.

فاخته از نام خواهرش و نام فامیلی جعلی که فربد به او یاد داده بود استفاده می‌کرد که او را نشناسد.

اتابک یک تای ابرویش را بالا داد، بالاخره نامش را فهمید!!

از روی مبل بلند شد.
– می‌رم آماده بشم!

فاخته معذب دست پروانه را فشرد.
– لازم نیست پروانه خانم خودم می‌رم!

دست فاخته را در دستانش نگاه داشت.
– عزیزم لازم نیست این‌قد با اتا غریبگی کنی، اونم مثل برادر بزرگته. می‌برتت حرفم نباشه!

فاخته به ناچار سکوت کرد، حوصله‌ی هیچ‌چیز را نداشت نه بحث را نه حرف زدن را.

فقط دلش خانه‌ی کوچکش را می‌خواست. دلش آرامش شیرین و شلوغی فرشته را می‌خواست…

و شاید هم… کمی فربد!!!
لحظاتی بعد فاخته کنار دست اتابک نشسته بود.

سال‌ها پیش اتابک پراید نقره‌ای رنگی داشت که با هزار وام و قرض‌و‌قوله خریده بود!

یادش آمد روزی که اتابک شیرینی ماشینش را به او و فاطمه و پوپک داده بود…

یک دور دور چند‌ساعته!!
با صدای اتابک از گذشته‌ها خارج شد.
– جواب آزمایش شیرینو گرفتی؟؟

یه دکتر آشنا می‌شناسم اگه می‌خوای ببریم نشونش بدیم.
فاخته رنگش پرید، به‌هیچ‌وجه نباید پرونده‌ی شیرین به دست اتابک می‌افتاد، اگر فامیلی دخترها را می‌فهمید همه‌چیز بر‌باد می‌رفت!

هم نقشه‌ی انتقامش هم حقوق خوبی که به تازگی اتابک به او می‌داد!

سعی کرد به خودش مسلط شود.
– نه هنوز نگرفتمش، دکتر خودشم خوب دکتریه! فربد… یعنی آقای کلانی می‌شناستش!!

اتابک خنده‌اش گرفت.
– نمی‌خواد جلوی من بازی دربیاری! می‌دونم تو و فربد خیلی صمیمی هستین!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x