فاخته تمام عقدههای امروزش را با حرفش خالی کرد.
– این مسئلهی خصوصی منه!!
نگاهش را از اتابک گرفت و به روبهرو دوخت، اتابک خندهی پرصدایی کرد.
– خب بابا!! فهمیدم به من مربوط نیست!
فاخته جوابش را نداد از او متنفر بود اما دلش هم تنگ آن روزهایشان بود روزهایی که خواهرش بود اما حالا…
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، خسته بود خیلی خسته!
اتابک اما میخواست فاخته را به حرف بکشاند تا از او چیزهایی دستگیرش شود.
هنوز آنقدر پیر نشده بود که این یک الف بچه بخواهد سرش را شیره بمالد!!
لب بالاییاش را جوید و کمی فکر کرد.
– میگم شما… منظورم تو و خواهراته… یعنی هیچکی و ندارین؟ دوستی فامیلی عمهای، خالهای؟
فاخته را لحظهای نگاه کرد و ادامه داد:
– نمیخوام ناراحتت کنم فقط یه مقداری کنجکاوم ببینم جریان این تنهایی تون چیه؟
نگاهش میان فاخته و روبهرویش میچرخید و منتظر جواب فاخته بود اما فاخته سکوتی عجیب داشت حتی به اتابک هم نگاه نمیکرد!
اتابک متعحب صدایش زد.
– کامکار؟
فاخته باز هم جوابش را نداد!
متعجب ماشینش را کناری زد و روی دخترک خم شد، نفسهای منظمش نشان از خوابیدنش داشت…
ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نقش بست…
امروز تا جان داشت کار کرده بود و او و زن بیرحمش خواب بعد از ظهرشان را هم کرده بودند اما این دختر…
نفس عمیقی کشید مگر این دختر از صبح تا غروب کار نکرده بود چرا هنوز بوی بدنش اینقدر مستکننده بود؟؟
وسوسه شد و کمی خودش را جلوتر کشید تا صورتش را بهتر تماشا کند.
شالش عقب رفته و موهای تابدارش کمی از کش مو بیرون آمده بود.
چشمهای بستهاش انگار کمی میانشان باز بود، انگار درشتی چشمهایش این اجازه را نمیداد که پلکها کاملاً بسته شوند.
بینی کوچک اما کمی روی تیغهی بینیاش برجستگی داشت و لبهایش…
اتابک لب گزید و چشمهایش را بست تا از این وسوسهی شیطانی دور شود خجالت کشید از افکار مسخرهاش! این دختر جای بچهاش بود!!
ماشین را آرام به حرکت درآورد و به پروانه فکر کرد به زیبایی بیش از اندازهاش، اما گوشهای از ذهنش وسوسهی لبهای کوچک کامکار رژه میرفت…
عصبی پایش را روی پدال گاز فشرد، آدرس خانهی فاخته را دوستش به او گفته بود.
همان روزی که فربد از او خواسته بود تا از دوستش بخواهد با فربد راه بیاید فهمید آن خانه را برای فاخته میخواهد.
میخواست هرچه زودتر او را به خانهاش برساند تا از دست این حس لعنتی خلاص شود!
جلوی آپارتمان که رسید ترمز زد و با لحن آرامی صدایش کرد:
– دخترخانم؟؟
فاخته انگار که نمیفهمید چه کسی صدایش میکند “هوم” خوابآلودی گفت و لبهایش را آویزانتر کرد، اما چشمانش باز نشد!
اتابک حرصی لب بالای خودش را جوید و زیر لب زمزمه کرد:
– تو روحت…
چشمانش را بست، شیطانی به او میگفت “یک کام کوچک… فقط یک کام …”
خندهاش گرفت، آنقدر ذلیل شده بود که حالا برای بوسیدن یا نبوسیدن یک دختر با خودش میجنگید!
بازوی فاخته را گرفت و تکانش داد.
– کامکار؟ کامکار؟؟
فاخته چشمهایش را باز کرد، با دیدن اتابک وحشت زده راست نشست و پیشانیاش محکم به دماغ او خورد!
اتابک آخ بلندی گفت و سر جایش نشست.
– چته وحشی! دماغم شکست…
خجالت زده نگاهش کرد.
– معذرت میخوام… ترسیدم!
قطرهای خون از دماغ اتابک سرازیر شد اما خودش متوجه نبود.
فاخته که داشت نگاهش میکرد وحشت زده گفت:
– خون!! داره خون میآد…
اتابک دست کشید و نگاه کرد.
– خوبم زور داریا!
فاخته هول شده بود و نمیدانست چهکار کند اصلاً چشمش جعبهی دستمال کاغذی ماشین اتابک را ندید…
تندتند شالش را جلوی دماغ اتابک گرفت و فشار داد. اتابک دستش را کنار زد.
– چیکار میکنی دیوونه؟ دستمال که هست!
خودش خم شد و دستمالی برداشت و بینیاش را پاک کرد.
– خدا لعنتت کنه سرگیجه گرفتم!!
فاخته مغموم و ناراحت نگاهش کرد.
– به خدا نمیدونم چیشد… آبقند بیارم؟!
اتابک دلش سوخت و با لحن شوخی گفت:
– مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان!!
فاخته بیشتر خجالت کشید، خم شد و کیفش که کف ماشین افتاده بود را برداشت درش را باز کرد.
آبنبات نقلی صورتی رنگی بیرون کشید و جلوی اتابک گرفت.
– همین یه دونه مونده…
اتابک لبخندی زد و آبنبات را برداشت.
– مرسی دخترخانم… برو خواهرات تنهان.
فاخته نگران صورتش را جستوجو کرد.
– ولی آخه…
اتابک آن را در دهان گذاشت.
– خوبم من برو نگران نباش .
فاخته سلانهسلانه پلهها را تا طبقهی سوم طی کرد. فقط دلش میخواست بخوابد…
خسته و کوفته کلید انداخت و در را باز کرد.
بوی پیاز سرخکرده هوش از سرش برد اما خستهتر از آن بود که دلش بخواهد لقمهای غذا بخورد…
ناهار هم که نخورده بود حتی غذا هم که درست میکرد، دست و دلش نرفت که لقمهای بخورد.
آهی کشید، فرشتهی کوچکش هنوز برای غذا پختن خیلی کوچک بود.
بچههای همسن او کجا و خواهر زادههای او کجا!
مانتویش را درآورد کیفش را آویزان کرد.
دستش را به سمت شالش برد، یادش آمد شالش لکهی خون اتابک را دارد!
شالش را در دستش گرفت و به سالن رفت.
شیرین روبهروی تلویزیون نشسته بود و برنامهی کودک تماشا میکرد.
با دیدن فاخته نگاهش کرد و لبخند زد فاخته مهربانانه جواب لبخندش را داد.
– سلام خوشگل من چهطوری تو؟؟
شیرین لبخندی زد و دوباره نگاهش را به تلویزیون دوخت…
شیرین همین بود همینقدر ساکت و آرام، روزها و روزها بود که کلامی بر زبان نیاورده بود!
فاخته کارش آه کشیدن شده بود. چه کسی میخواست جواب آههای او و خواهرزادههایش را بدهد؟؟
اتابک فکرش را هم نمیکرد فرزندانش را فاخته با چه مشقتی نگه میدارد!
فرشته با ظرف املت خوشمزهاش از آشپزخانه بیرون آمد و صدایش را روی سرش انداخت:
– فاخته؟؟ فاخته؟؟؟
در سرویس را باز کرد و با دست و رویی شسته بیرون آمد.
– چه خبرته مورچه؟
فرشته بشقاب املت را روی سفره قرار داد و اخمالو به فاخته نگاه کرد.
– فک نکن خالهمی میتونی همهچی بهم بگیا!!
بعد از گفتن این حرف بهسمت فرشته رفت و کمکش کرد تا سر سفره بیاید.
فاخته یک تای ابرویش را بالا انداخت و به دوقلوها نگاه کرد. فرشته اخلاقش کپی اتابک بود!!
حتی قامتش هم مثل اتابک بلند و کشیده بود انگار که فرشته حق شیرین را خورده باشد…
فاخته دلش نمیخواست دل فرشته را بشکند، درثانی با دخترها حرفی داشت که باید حتماً با آنها درمیان میگذاشت.
با تمام خستگیاش کنار سفره نشست تا املت فرشته را مزه کند.
دخترها با فاصله پای سفره نشستند و هر کدام در سکوت مشغول خورد شدند.
فاخته زیرچشمی دخترها را پایید.
حرفهایش را در ذهنش مرور کرد و گلویش را صاف، سکوت جمع را شکست و گفت:
– دخترا من میخوام یه حرفیو با شما درمیون بذارم یعنی یه چیزایی درباره گذشته ها…
کمی مکث کرد و لبهایش را میان دندان گرفت و رها کرد.
– من میخوام برم عمهمو بیارم اینجا با ما زندگی کنه!
نفسش را رها کرد و منتظر به دخترها چشم دوخت.
شیرین همانطور که لقمهاش را میجوید به فاخته خیره شد اما فرشته اخمهایش را در هم کشید و لقمهاش را پرت کرد.
– فاخته!!! اگه فک کردی میذارم مادر اون مرتیکه رو بیاری توی این خونه کور خوندی!!
لقمهاش را برداشت و به دهان برد، فاخته ناراحت و مغموم از جایش برخاست.
– میگی بذارم اون زنو بیاری اینجا؟؟ توی این بدبختی؟ نمیبینی داریم جون میکنیم خودمون از گشنگی نمیریم؟؟؟ من واسهی خودتم، واسهی اون مامان بدبختم که زیر هزار خروار خاک خوابیده! اون وقتی که شما دوتا آواره شدید کی بهتون فکر میکرد؟؟ این زن که میگی عمهته یه بار اومد بگرده برادرزادههاشو پیدا کنه؟ ها؟؟؟ اصلاً میدونن من و شیرین وجود داریم؟؟
گریه مانع از ادامه دادنش شد.
به اتاق خودش و شیرین رفت و در را به هم کوبید.
شیرین اما بلند شد و دستش را به دور فاخته حلقه کرد.
سرش را روی شکم فاخته گذاشت و مهربانانه نگاهش را به او دوخت.
فاخته زانو زد و شیرین را محکم در آغوش گرفت، خواهرش هم دلرحم بود…
امان از بازی روزگار فاطمه ای دیگر روبرویش بود!!!
******
اتابک آشفتگی قلبش را حس میکرد.
درست بود کامکار زیبایی چندانی نداشت یا حتی میتوانست قسم بخورد که پروانه هزار برابر از آن دخترک قدکوتاه زیباتر بود.
شاید این هوسی زودگذر بود و شاید هم یک حس آشنایی!
نمیدانست چرا اینقدر با او احساس آشناییت میکند.