رمان دیازپام پارت ۱۰

4.8
(38)

پک عمیقی به سیگار درون دستم میزنم و دودش را با مکث بیرون میفرستم

میلاد دست به سینه روبه‌رویم می‌ایستد

میلاد_خوشت اومده از دختره؟

خاکستر سیگارم را درون زیر سیگاری بلور برروی میز میتکانم و بی‌حوصله غر میزنم

_ببند دهنتو بابا

جلو می‌آید و کنارم بر روی کاناپه می‌نشیند

درون یکی از گیلاس های روی میز کمی مشروب برای خود میریزد و با برداشتن گیلاس به کاناپه به تکیه میدهد

میلاد_جون ارسلان جدی میگم……………معلومه از دختره خوشت اومده دیگه…………….یه هفتس گم و گور شده، تو این یه هفته خاک این شهر رو علک کردی واسه پیدا کردنش……………دوسش داری دیگه که انقدر برات مهمه

واقعا دوستش داشتم؟

نمیدانم

حتی نمیدانم چرا کل این شهر را برای پیدا کردنش زیر و رو کردم

از دستش به شدت عصبی هستم و اگر پیدایش کنم یک تنبیه درست و حسابی برایش دارم

هر چیزی هم که می‌شد او حق فرار کردن نداشت

دختری که اسم من رویش است حق فرار کردن ندارد و حرف های میلاد کبریتی می‌شود در انبار باروت درونم

درحالی که باقی مانده سیگارم را روی زمین پرت میکنم فریاد میزنم

_خفه شو میلاد…………اسم من روی اون دختره و اون به خودش جرعت داده فرار کنه

از شدت خشم به نفس نفس میافتم

میلاد جام نیمه خورده اش را روی میز میگذارد و دستی به شانه ام می‌زند

میلاد_آروم باش داداش من که چیزی نگفتم

بی حرف از جایم بلند می‌شوم و سوئیچ را از روی میز چنگ میزنم

از خانه میلاد بیرون میزنم و سوار ماشینم میشوم و درست مانند این یک هفته تمام خشمم بر سر پدال گاز خالی میکنم

با سرعت در حال رفتن به سمت مقصدی نامعلوم هستم که صدای زنگ موبایلم فضای ماشین را پر می‌کند

نیم نگاهی به مانیتور می‌اندازم و از روی فرمان دکمه اتصال تماس را میزنم

_بگو مهراد

مهراد_علیک سلام منم خوبم

_مهراد حوصله ندارم اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی قطع کنم

مهراد_خیله خب بابا میدونم سگی…………زنگ زدم بگم تا فردا قشم باشی

_واسه چی؟چیشده؟

مهراد_چیزی نشده…………میخوام برم دبی تو هم باهام میای

گره ابروهایم کور تر میشود

_من گفتم میام؟

مهراد_من ازت نظر خواستم

میدانم که هرچه بگویم مهراد کوتاه نمی‌آید

کلافه دستی میان موهایم میکشم

_خودت میری یا مسافر داری

مهراد_نه یه چنتایی مسافر دارم

ابدا حوصله شلوغی را ندارم که میپرسم

_دقیقا چند تا؟

با مکث کوتاهی جواب میدهد

مهراد_۶تان که یکیشون دختره

ابروهایم از تعجب بالا می‌پرند

_دختر کار نمیکردی

مهراد_هنوزم کار نمیکنم…………..خواستم بفرستمش پیش بهراد که فقط دختر رد میکنه ولی برادر خودم رو میشناسم………….عوضیه قبل از اینکه دخترا رو برسونه دبی یه دور همه رو تست میکنه…………. این دختره مظلوم میزنه…………اینکاره نیست

کوتاه جواب دادم

_ok

مهراد_تا فردا شب اینجا باش

_باشه بابا تو هم ساییدی

مهلت خداحافظی نمی‌دهم و تماس را فقط میکنم

دور میزنم و به سمت خانه خودم میروم تا وسایل مورد نیازم را بردارم

 

بعد از ۲۰ دقیقه ماشین را روبه‌روی خانه پارک میکنم

در را با کلید باز میکنم و وارد میشوم

به سمت اتاقم حرکت میکنم

چمدان کوچک مشکی‌ام را روی تخت می‌اندازم

از داخل کمد چند دست لباس بیرون و چند دست لباس راحتی بیرون می‌آورم

سشوار و شاموهایم را به همراه مسواکم بر میدارم

دوتا کمربند و ادکلن هم روی تخت می‌اندازم

حوله‌ام را هم کنار باقی وسایل پرت میکنم و به سمت کمد کفش هایم میروم

یک دمپایی و دو جفت کتانی برمیدارم و آنها را هم روی تخت رها میکنم

بعد از برداشتن شارژر و پاورپانکم کنار چمدان مینشینم

تمام وسایل را داخل ساک میچینم وبعد از چک کردن همه چی از خانه بیرون میزنم

ماشین را هم چک میکنم تا مشکلی نداشته باشد و به سمت جاده حرکت میکنم

در راه هم کمی خوراکی و آب میخرم و از تهران بیرون میزنم

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آتوسا

 

پر از استرس در اتاق قدم میزنم

میترسم از اتفاق هایی که قرار است بیافتد

فردا صبح حرکت می‌کنیم و من انگار خواب از چشم هایم فراریست

روی تخت تک نفره داخل اتاق مینشینم و دوباره بغض به گلویم چنگ می‌زند

در تمام این یک هفته هیچ کس سراغی از من نگرفته است

حتی دیانا هم بعد از آن روز دیگر هیچ تماسی نگرفت و تمان تماس هایم را هم بی‌جواب گذاشت

به دیوار تکیه میدهم و زانو هایم را بغل میگیرم

ارسلان چه میکند؟

خوشحال است؟

پوزخندی به افکارم میزنم و زیر لب با خود زمزمه میکنم

_معلومه که خوشحاله……….‌همه عین تو احمق نیستن که……………تو این یه هفته به فکر همشون بودی………..دلت واسه همشون تنگ شده اما شرط میبندم اونا حتی دیگه تو رو یادشون نیست

 

سرم را روی زانو هایم می‌گذارم و برای حال بدم اشک میریزم

چقدر زود تنها شدم

 

 

 

 

خیلی زود صبح می‌شود

یکی از کسانی که جزو آدم های کسی که قرار است با او به دبی برویم است در اتاق را می‌زند و از همانجا  میگوید

مرد_زود تر بیا بیرون میخوایم راه بیافتیم

باشه کوتاهی می‌گویم و با برداشتن وسایلم از اتاق بیرون میروم

کمی میترسم چون تمام کسانی که با من به دبی می‌آیند مرد هستن

به سمت لنج می‌رویم و آرام آرام همه سوار می‌شویم

من را تنها در یک اتاقک فرستادند و باقی پسر ها را در اتاقکی دیگر

 

کمی بعد کشتی راه می‌افتد و من با تمام چیز هایی که در این کشور داشتم خداحافظی میکنم

چیز هایی که دیگر ندارم

 

تا شب در همان اتاقک میمانم و حتی برای نهار و شام هم بیرون نمیروم

من

میان آن همه مرد وصله ناجوری هستم

کم کم صدا های داخل کشتی قطع می‌شود و گویا همه برای خواب رفته اند

بر روی تخت فلزی یک نفره درون اتافک دراز میکشم

باز هم خوابم نمی‌برد

درست مانند دیشب

درست مانند تمام این چند روز

در جایم غلط میزنم

با صدای باز و بسته شدن در اتاقک به سرعت در جایم مینشینم

چرا در را قفل نکرد‌ام؟

نگاهم به سمت در میچرخد

پسر لبخند کثیفی می‌زند و قدمی جلو می‌آید

از روی تخت بلند میشوم و می‌ایستم

با نگاه خریدارانه‌ای سر تا پایم را برانداز می‌کند و سوتی می‌زند

پسرک_عجب چیزی هستی تو دختر…………..چه حالی کنن شیخای عرب

از لهن بدش عصبی میشوم و داد میکشم

_خفه شو عوضی

چند قدم نزدیکم می‌شود

پسرک_تو که قراره به شیخ های عرب سرویس بدی…….‌‌‌‌یه سرویس به ما بده……….قول میدم بد نگذره بهت

از ترس به نفس نفس میافتم

او چه میگوید؟

به سمت دیوار میروم و به آن میچسبم و جیغ میکشم

_گمشو بیرون

جلوتر که می‌آید چاقوی ضامنداری رو که داخل جیب مانتو‌م گذاشته ام را بیرون می‌آورم

ضامنش را میکشم و آن را روی مچ دستم می‌گذارم

_به خدا یه قدم دیگه بیای جلو رگمو میزنم

نچ نچی کرد

پسرک_نچ نچ…………همچین کاری نمیکنی قشنگم

دو قدم دیگر جلو می‌آید و حالا دست در یک قدمی ام ایستاده

جیغ میزنم و چاقو را روی مچ دستم محکم تر فشار میدهم

_برو عقب

میخواد یک قدم دیگر جلو بیآید که در بی هوا باز می‌شود

از ترس چاقو را محکم روی رگم میکشم و اشک هایم روی صورتم جاری می‌شود

صدای فریاد مردانه ای و بعد صدای کتک خوردن پسرک در سرم می‌پیچد و من همانجا کنار دیوار روی زمین مینشینم و به خون راه گرفته از دستم نگاه میکنم

 

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ارسلان

در اتاقکی که مخصوص بهراد است بر روی یکی از تخت ها نشسته ام

در سکوت چایمان را میخوریم

با صدای جیغ بلندی سر هردویمان به ضرب بلند می‌شود

گیج به یکدیگر نگاه می‌کنیم

با صدای جیغ بعدی به خودمان می‌آیم و از جایمان بلند می‌شویم

بهراد با گفتن

“خدا کنه اون چیزی فک میکنم نباشه”

از اتاقک خارج می‌شود و من هم پشت سرش میروم

از پله های کشتی بالا می‌رویم و بهراد در یکی از اتاقک ها را محکم باز می‌کند

در فضای نیمه تاریک اتاقک هر دو خیره صحنه روبهرویمان میمانیم

بهراد سریع به سمت پسرک می‌رود

روبهرویش می‌ایستد

کف دستش را به سینه او میکوبد و فریاد می‌زند

بهراد_چه گوهی داشتی میخوردی؟

یقه پسرک را می‌گیرد و به دیوار او را می‌چسباند

بهراد_همین العان پرتت کنم توی دریا تا یاد بگیری دیگه از این گوها نخوری

بی توجه عقب گرد کردم تا به اتاقک خودمان بروم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
11 ماه قبل

تورو خدا یه پارت دیگه اینجوری طولانی باشه
بسیاررر عاااااالی بود ممنونم ازتون

دلارام آرشام
پاسخ به  Ghazale Hamdi
11 ماه قبل

خیلی عااالی بود ممنونم ازتون 😊 😘
آره توروخدا تلاشتون برا گذاشتن پارت جدید بکنید 😘😘 🙏

دلارام آرشام
پاسخ به  Ghazale Hamdi
11 ماه قبل

عزیزی

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x