رمان دیازپام پارت ۹

4.5
(40)

نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم

ساعت ۳ و نیم صبح را نشان می‌دهد و باید عجله کنم چون کمی بعد همه برای نماز صبح بیدار خواهند شد

ساک کوچکم را که از قبل آماده کرده ام بر میدارم و با قدم های آرام سمت در اتاق میروم

در را با کلید یدک باز میکنم و با کم‌ترین سر و صدا از پله ها پایین میروم

در پایین را هم بی صدا باز میکنم و بعد از خاج شدن از عمارت به سمت ترمینال قطار میروم

برای ساعت ۴ صبح بلیط دارم و تا آن‌ها متوجه نبود من بشوند به بندر رسیده‌ام

سوار قطار که میشوم نفس آسوده‌ای میکشم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم

با هزار و یک بدبختی کسی را پیدا کرده‌ام تا به صورت قاچاقی به دبی بروم

رفتن با هواپیما ریسک بزرگیس و احتمال دستگیر شدنم بسیار زیاد است به همین دلیل هم قاچاقی رفتن را انتخاب کرده‌ام

آنقدر به آینده نامعلومم فکر کردم که چشمانم کم کم گرم خواب شده و در دنیای بی‌خبری فرو میروم

 

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ارسلان

 

مشتم را محکم روی فرمان میکوبم و پر از حرص در حالی که دستم به سمت موبایلم می‌رود زیر لب می‌گویم

_آخ،آخ آتوسا……………آتوسا دعا کن پیدات نکنم………….دعا کن پیدات نکنم که اگه پیدات کنم یه بلایی سرت میارم تا عمر داری فکر فرار کردنم به سرت نزنه

شماره میلاد را می‌گیرم و تماس را روی بلندگو قرار میدهم

از شدت خشم نفس نفس میزنم و حرصم را بر سر پدال گاز خالی میکنم و با سرعت به سمت عمارت حاج همایون می‌رانم

به بوق های آخر نزدیک می‌شود که بالاخره صدای خواب آلودش در ماشین پخش می‌شود

میلاد_چی میگی سر صب؟

کلافه و عصبی غرمیزنم

_ببند دهنتو تن لشتو جمع کن ظهر شده تو هنوز خوابی

خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید

میلاد_چته باز افسار پاره کردی

_خفه شو میلاد………همین العان پا میشی رد شماره‌ای که برات میفرستم رو میزنی

میلاد_خط روشنه؟

کلافه دستی لایه موهایم میکشم

_نه خاموشه

دادی که می‌زند باعث می‌شود صدای موبایل را کم کنم

میلاد_اخه ابله………..تو که ادعای زرنگیت دهن همه رو سرویس کرده من رد گوشی خاموش رو چجوری بزنم

ارسلان_صداتو بیار پایین…………..

با نزدیک شدن به عمارت حاج همایون می‌گویم

ارسلان_بعدا بهت زنگ میزنم

منتظر جوابی از سمت او نمی‌شوم حین پارک کردن ماشین روبه‌روی در عمارت به تماس پایان میدهم

با ورود به عمارت متوجه سر و صداهای داخل آن میشوم

هرچه نزدیک تر میشوم صدا ها بیشتر می‌شوند

با ورود به ساختمان عمارت صدای فریاد حاج همایون واضح به گوش می‌رسد

حاجی_دختره‌ی خیره‌سر………….پیداش کنم زنده زنده چالش میکنم‌…………فکر آبروی منو نمیکنه دختره معلوم نیس…………….

هموز حرفش تموم نشده بود که هین رفتن به سمت پذیرایی با صدای بلندی گفتم

_حاجی،یواش برو ما هم بهت برسیم

با رسیدن به پذیرایی دست هایم درون جیب شلوارم می‌گذارم و ادامه میدهم

_اگه شما آنقدر به فکر آبروت نبودی العان آتوسا اینجا بود

چند قدم جلو میروم و رو‌به‌رویش می‌ایستم

_دیشب چیکارش کردین که العان فرار کرده؟

کف دستش رو محکم تخت سینم کوبوند

حاجی_دیشب پیش تو بود……… من چیکارش کردم ؟

پوزخندی زدم

_دیشب جلوی در که پیاده شد حالش خوب بود، قبول کرده بود این ازدواج رو

پشت دستم را  چندبار به قفسه سینه‌اش  میکوبم و از بین دندان های کلید شده‌ام غر میزنم

_اگه آتوسا رو پیدا نکنم یه این عمارت رو روی سرتون خراب میکنم

عقبگرد میکنم و با قدم های بلند از عمارت بیرون میروم

خودم هم نمی‌دانم این دختر چرا اینقدر برایم مهم شده است اما فقط به دنبال پیدا کردنش هستم

سوار ماشین میشوم و به سمت کارخانه میروم

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آتوسا

 

با صدای زنگ موبایلم لای پلک های به هم چسبیده ام را باز میکنم و با خود فکر میکنم که قبل از سوار شدن موبایلم را خاموش کرده‌ام

موبایل جدیدم را برمیدارم و نگاهی به شماره دیانا می‌اندازم

حواسم به خط جدیدم نبود

خطی که کسی جز دیانا شماره اش را ندارد

تماس را وصل میکنم و گوشی را کنار گوشم می‌گذارم و با صدای خفه ای پچ میزم

_الو؟

صدای نگران دیانا توی گوشم می‌پیچد

دیانا_کجایی تو؟؟؟؟……….مگه قرار نبود بهم زنگ بزنی؟

کمی در جایم جا‌به‌جا می‌شوم و دستی به گردن دردناکم میکشم

_یادم رفت

دیانا_کجایی آتوسا؟‌‌ چرا همه دارن دنبالت می‌گردن؟

با کمی مکث میگویم

_دیانا دارم میرم‌………………….واسه همیشه

صدایش نگران تر میشود

دیانا_کجا داری میری؟؟؟درست حرف بزن ببینم

_توی قطارم میخوام برم دبی………….قاچاقی

صدای اینبار بهت زده است وقتی می‌گوید

دیانا_چه غلطی کردی خره…………….میفهمی داری چی میگی؟ ‌

_بهتر از هر زمان دیگه ای میفهمم

این حرفم عصبی‌اش می‌کند

دیانا_احمق تو اصلا میدونی دخترایی که قاچاقی میرن دبی واسه چی میرن؟

خودم هم ترسیده بودم اما ظاهرم را حفظ کرده و می‌گویم

_برام مهم نیست…………….دیگه نمیخوام اینجا بمونم،ارسلان خیلی خوبه‌ها ولی من میترسم از اینکه شبیه اونا باشه، دیگه از این شهر و آدماش بدم میاد……….از باید و نباید های اون عمارت نحس بدم میاد

خواست چیزی بگوید که حرفش را قطع کرده و می‌گویم

_دیانا…………….فقط تو میدونی من کجا دارم میرم ولی به هیچ کس هیچی نمیگی…………به هیچ کس

با لجبازی می‌گوید

دیانا_نخیر من به ارسلان میگم…………تو نمیفهمی داری چیکار میکنی

پوزخندی بر روی لب‌هایم نقش می‌بندد

_اگه……………اگه کسی پیدام کنه یا به کسی چیزی بگی خودمو میکشم……..‌……..میدونی که میکنم……..پس حواست باشه

منتطر جوابش نمی‌مانم و تماس را قطع میکنم

سرم را به صندلی تکیه میدهم و خیره به بیرون به آینده نا معلومم فکر میکنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
10 ماه قبل

خوهاشنننن پارتاشو طولانی کنه

دلارام آرشام
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

خیلی هم عااااالی 😘

helen nasari
10 ماه قبل

عالی

Setareh
10 ماه قبل

میشه یه پارت دیگه بگی عزیزم

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x