پوزخندی زدم.
– همون تحفه ای که دورش موس موس میکنی تا برش گرونی.
تا بیرون اتاق پشتم قدم برداشت و توی یک قدمیم ایستاد.
– حالیته من واسه دخترم میگم، میخوام ننه خودش بالا سرش باشه نه اون عفریته ای مامانم میکنه عروس خونهم.
درب اتاق آوا رو بستم که بیدار نشه.
– غلط میکنی نا مادری بیاری سر بچه من! هوس زن کردی برو از تو خیابون یه خرابه پیدا کن زیر شکمت اروم بگیره.
منو از جلوی درب اوا دور کرد و با تشکر روی مبل نشوندم.
– هنوز انقدر هول نشدم که زن خراب از تو خیابون بیارم تا تختمو گرم کنه تا وقتی خودت هستی و تمام کمال سرویس میدی.
موهام که روی صورتم ریخته بود رو پس زدم.
– جدیدا کدوم ساقی برات جنس میاره که توهم منو میزنی؟
دست زیر فکم گذاشت و محکم فشار داد.
– حرف دهنتو بفهم وقتی توی قصر من به خودم هر چی دلت می خواد میگی! محض غیرتمه که دست روت بلند نمیکنم.
دستشو از گلوم برداشت که نفس گرفتم و سرفه کنان طرف آشپز خونه رفتم.
غذایی که براش درست کرده بودمو توی بشقاب ریختم.
فقط نمی خواستم دیگه توی چشم هاش نگاه کنم.
– خودت هم بخور!
رو ازش گرفتم.
– صرف شده!
سری تکون داد و با ولع مشغول خوردن شد.
دستپختمو دوست داشت و می گفت منو یاد دستپخت تهمینه می ندازه.
گوشیم رو برداشتم تا به مامان زنگ بزنم و ازش دور شدم.
مامان حسابی پشت تلفن سفارش کرد که دم به تله ندم و چند باری تا صبح آوا رو پاشویه کنم تا تبش پایین بیاد.
حافظ مثل این که غذاش تموم شد و داخل اتاق اومد تا دوباره حال درودونه سلطانی ها رو چک کنه.
– بیداره؟
انگشت روی بینیم گذاشتم.
– این شربته که دکتر بهش داده خواب آوره، باید بخوابه.
اروم مثل خودم پچ زد:
– داری خودتو شکنجه میکنی! تو برنگردی یه زن دیگه میاد بالا سر دخترت …اون وقت درد نا مادری رو سر آوا رو نمی تونی تحمل کنی.
گونه دخترمو آروم با پشت انگششو نوازش کردم.
– بعدا در موردش حرف می زنیم.
پایین تخت مثل خودم نشست و زانوشو جک دستش کرد.
– نیکی! لج کردن کار دختر بچه هاس؛ من حافظم نیکی می فهمی که هر کاری بتونم واسه دقه دقه حرص دادنت میکنم تا از کرده خودت پشیمون بشی.
به آوا نگاه کردم.
– هر کاری می خوای بکن! دیگه روانم قد نمیده بخوام باهات بجنگم.
لب پایینشو حرصی دندون گرفت.
– فردا شب بیا مراقب دخترت باش! قراره با تهمینه برم پرنسس مختاری ها رو نشون کنم شیرینی خوردم بشه.
می خواست بره خواستگاری؟ اونم دختر مختاری ها که آفتاب و مهتاب ازش رو می گرفت!
– مبارک باشه!
انگار متوجه شد که حرفش پشیزی روم تاثیر نذاشته و بیشتر کلافه شد.
– بلند شو بریم بخوابیم.
ابرو بالا انداختم.
– کنار دخترم میخوابم.
دستمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد.
– نمی خوای شب آخری واسه شوهر سابقت خاطره بسازی؟
داشتم حرفشو توی ذهنم تحلیل می کردم که از تو اتاق بیرون کشید و به انزجار مچ دستمو از بین پنجه هاش بیرون کشیدم.
– خاطره سازی با زن غریبه و نا محرم؟ پرنسسی که می خوای بری خواستگاریش خبر داره که واسه دو دقیقه کنار من بودن له له می زنی؟
درب اتاقو پشت سرم بست و سمتم اومد.
– اینو تو کله پوکت سنجاق کن! من واسه کسی له له نمیزنم …من هرچیزی که بخوام رو به دست میارم.
جوری با تعصب و تحکم این حرفش رو میزد که صورتم رنگ ترس گرفت.
– اما منو نه …
پوزخند صدا داری زد و پیراهنشو در اورد.
– تو همین الانشم مال منی! از وقتی روی همین تخت برای اولین بار زیر خودم خوابیدی، حالیته؟ تو همیشه مال من بودی.
به یاد شب اول عروسیمون ذهنم خالی شد.
تمام معادلاتم پوچ شد.
من چقدر احمق و خام بودم که گول پول و ظاهرش رو خورده بودم.
#گذشته
شب عروسی:
شاید من جدی جدی داشتم می شدم ملکه قصر سلطانی ها، این لباس عروس و خونه فول امکانت چیزی بود که هر دختر آرزوش رو داشت به علاوه وجود خود امیرحافظ که دست تمام بازیگر های خارجی رو از پشت بسته بود.
توی اتاق خودمون رفتم.
دیزاینر سنگ تموم گذاشته بود و تمامش با گلپر رز تزئین شده بود.
با صدای به هم خوردن درب اتاق به خودم اومدم و با لباس عروس پف پفیم به عقب برگشتم.
امیر حافظ کت دامادیش رو بیرون اورد و دستی به موهاش کشید.
– تو چرا هنوز لباستو عوض نکردی؟
توی ایینه نگاهی به خودم انداختم.
– دستم به زیپ پشتم نمی رسید.
نزدیک اومد و توی یک قدمی ایستاد.
دستش روی شونه هام نشست و از پشت زیپم رو پایین کشید که لباسم رو بالا نگه داشتم.
– خب دیگه بقیهش رو خودم انجام میدم! رو تو اون طرف کن.
اخم کرد و دکلمه های پیراهنشو باز کرد.
– باید یاد بگیری جلوم لخت بشی! من شوهرتم …تکرار کن …من کیم؟
انتظار هر رفتاری به جز این رو داشتم.
من دختر بودم با هزار تا خجالت.
سکوتم طولانی شد که غرید:
– نیکی؟ با تو ام! من کیم؟
با لکنت بی سابقه لب زدم:
– تو …شوهرمی!
سری تکون داد و با انگشت اشاره کرد لباسمو رها کنم.
موهام چون بلند و مواج ریخته بود جلوی سینه هام رو گرفت اما تمام بدنم براش نمایان شد.
زیر نگاه ملتهبش داشتم آب میشدم که بی تفاوت شد.
– برو یه دوش بگیر.
خسته لباسی برداشتم.
– اما من صبح دوش گرفتم! الان خستهم فقط می خوام بخوابم.
کمربند شلوارشو باز کرد.
– از سر شب تا حالا داری توی مهمونی قر میدی! هزار تا نگاه روت افتاده که پاکی توش نمی بینم …برو دوش بگیر.
من به این چیز ها اعتقادی نداشتم اما مامان گفته بود باید به حرف شوهرم گوش بدم.
شاید اون داشت گربه رو دم حجله می کشت و منم برای این که وفا داریمو ثابت کنم به حرف گوش دادم.
دوش فوری گرفتم و حوله پیش بیرون اومدم.
امیرحافط توی اتاق نبود و کنجکاویم گل کرد که دنبالش بگردم.
توی سالن رفتم و متوجه تاریکی و نوری که فقط از آشپزخونه می تابید، شدم.
نزدیک تر رفتم که دود سیگار توی ریه هام پیچید.
– سیگار می کشی؟
متوجهم شد و فیلتر سیگارشو از پنجره بیرون انداخت.
– اره! تو چرا هنوز خیسی؟ برو بدنتو خشک کن.
تو رو خدا پارت بیشتر بزار یا هم طولانی تر