مامان از توی ساک آوا قوطی شیر خشکش رو در اورد و چون من واقعا به خواب احتیاج داشتم ترجیح دادم برای چند ساعتی بچه رو به مامان بسپرم.
داخل اتاق رفتم و تموم لباس هام رو در اوردم.
من چه زنی بودم؟
زنی که داشتم به خاطر بودن دخترم کنارم می جنگیدم و پس فردا هم آوا به این حجم وابستگی پدرشو انتخاب می کرد که کنارش بمونه و به قولی بشه پرنسس کوچولو قصر حافظ.
روی تخت ولو شدم.
این خونه برام خاطره انگیز نبود.
فقط تداعی منت حافظ رو می کرد که به خاطر حسن نیتش واسه مامان خریده بود و سند شش دنگش رو پشت قباله ازدواجم زد.
محبت با این چیز ها اثبات نمی شد.
من مهر می خواستم.
عاطفه و توجه هر چند که کم.
خواب برام ارامش نبود! همه خاطره های بد رو برام زنده می می کرد فقط.
#گذشته
– مگه خودت نمی خواستی عروس کوچولو؟ واسه چی فرار می کنی؟
موهامو پشت گوش زدم.
– اون …اون فندک لعنتی رو از توی دستت بندازش.
فندک رو توی جیبش فرو برد.
– با چی شمع روشن کنم پس؟
من که از اون شمع ها تصور یه فضای رمانتیک داشتم و حالا اون می خواست با قطره قطره پارافین جونمو بسوزونه ترس وحشت ناکی بهم نفوذ کرده بود.
سمتم اومد.
بدون فندک و شمع.
آروم و بی استرس …
– دراز بکش؛ با هم راه میایم!
من که دختر چشم و گوش بسته ای نبودم زیاد و طی دوران دبیرستان حسابی از بچه ها چیز هایی یاد گرفته بودم و می دونستم این رفتار ها طبیعی نیست.
– دراز نمیکشم حافظ، یا من میرم روی مبل یا خودت باید بری.
هنوز پا از تخت پایین نذاشته بودم که گردنم بین پنجه هاش گرفتار شد.
– اول این که حق نداری طی هیچ شرایطی منو حافظ صدا بزنی …دوم هیچ قربستونی نمیری، من خوش ندارم زنم رو کاناپه بخوابه.
موهای پریشونم کنار زد که چشم هامو فشار دادم.
– بهم نگفتی، همون روز خواستگاری نگفتی زن نمی خوای و به جای قرار کیسه بوکس توی خونه جایگزین کنی.
لبخند زد.
یه لبخندی که دل دخترونه منو به بازی می گرفت.
– کی گفته تو کیسه بوکسی؟ تو عروسک منی! از اون عروسک های حرف گوش کن.
خلع سلاحم کرد.
مطیع و بی صدا؛ سیاست زنونه نداشتم اگر اون لحظه مجذوب نگاهش نشم.
– با عروسک ها بازی میکنن! من نیکی ام نه بازیچه.
بند لباسمو با سر انگشت پایین زد.
بی میل و رقبت ادامه داد:
– منم می خوام باهات بازی کنم! برنده رو هم خودم مشخص می کنم.
صداش اروم بود و نسخ.
نفسش بوی سیگار برگ می داد و با همون حالت ادامه داد:
– دلت می خواد برنده باشی یا بازنده؟
قلبم توی سینه فشرده شد.
من به این رابطه زناشویی به چشم بازی نگاه نمی کردم.
– هیچ کدوم … من میخوام نیکی باشم؛ زنتم.
تلخند زد.
نافذ و پر مفهموم.
– زنم؟ د تو اگه اسمت زن بود الان برام خم و راست میشدی! ثابت کن بهم.
جای ثابت کردن نبود.
همه چیز مشخص و حساب شده توی شناسنامه جفتمون بود و دویست تا مهمونی که توی عروسیمون بودن شاهدش.
– با چی ثابت کنم؟
شونه هام رو گرفت.
– من نمی زارم عروسکم درد بکشه!
ترسیده بودم و این حق رو به خودم می دادم که وحشت زده باشم.
– من عروسک نیستم حافظ، بگو …بگو من زنتم! مگه نه؟
مثل خودش درازم کرد.
اروم و بدون هیچ وسیله ای.
– باشه ولی دلم می خواد با زنم بازی کنم، تو از یک نواختی خوشت میاد؟
اروم و کم صدا مثل خودش گفتم:
– ما که فقط یه رابطه نصفه و نیمه داشتیم، بیا کاملش کن شاید خوشت اومد دیگه به نظرت یک نواخت نبود.
با سر انگشت کمرم رو آروم لمس کردم و سرش رو توی گردنم فرو برد تا با نفس هاش تمام احساستم رو زنده کنه.
– من حافظم …من با تمام مرد های عالم فرق دارم، چیزی که به بقیه لذت بده واسه من تکراریه.
محصور به نگاهش شده بودم و بدنم داشت توی عمق ژرفای آغوشش حل می شد.
پوزخندی زد و با سر انگشت دور نافم رو نوازش کرد.
– من از التماس خوشم میاد! به دست و پاهام بیوفتی که ولت کنم، روحم جلا پیدا می کنه.
ترسیده قالب تهمی کردم.
– ولم کن! من اینجوری خوشم نمیاد.
پاهاش اطرافم چفت کرد.
– مگه دست خودته! اصلا تو اختیاری هم داری که تایین و تکلیف کنی؟
بازوش رو گرفتم و با استرس فشردم.
– اولین بارمه …خرابش نکن توروخدا.
سرش دو نزدیک گوشم اورد.
– مگه قرار بوده چندمین بارت باشه؟ اگه یکی دیگه قبل ازدواج چشمش دنبال تو بوده من محال بود سمت تو بیام …دقیقا چون اولین بارته الان زنمی.
مامان می گفت همیشه باید با یک مرد از راهش وارد بشی وگرنه کارت به مجادله می کشه برای همین دست دور گردنش حلقه کردم و آروم پچ زدم:
– پس نزار درد بکشم! سختمه …فردا نوبت عادت ماهیانهمه.
به پایین تنهم نگاه کرد و روم خم شد.
– درد میگیره؟
چشم مظلوم کردم.
– خیلی …میشه آروم پیش بری؟
باید انجامش می دادم چون به خودم قول داده بودم بعد از ازدواج تمام کمال برای شوهرم باشم.
دختری که تمام مدت خودش رو دور از رفاقت با پسر های دم مدرسه نگه داشته بود و حالا انتظار می رفت بهترین پسر شهر اون رو از آن خودش کنه.
طعشم کردم.
مزهش رو چشیدم.
شاید به خاطر اون اسپری نظافتی، بیشتر مزه نعنا و خنک کننده می داد اما به هر حال طوری منو اون شب با همین حرکت مطیع خودش کرد که حتی تصورم از زندگی زناشویی عوض شد.
***
– بلند شو نیکی! پاشو به دیگه تلفن صاحب مردهت خودشو کشت.
با گیجی و منگی چشم باز کردم که مامان گوشی رو سمتم گرفت و بدون توجه به مخاطب جواب دادم:
– بله؟
صدای حافظ پیچید:
– خواب بودی؟
خمیازه بی اختیاری کشیدم.
– اره اگه تو مزاحمم نمیشدی!
سکوت ارومی کرد و لب زد:
– فردا شناسنامه بزار دم دست، قراره ببرمت شاهد عقدم بشی.