رمان رخنه پارت ۳۱

3.6
(12)

 

واقعا قصدم این نبود و امیر حافظ خیال می‌کرد تمام کار های من با هدف خاصی انجام میشه‌.

– شما کی باشی؟ من هر کاری کردم به خاطر خودم بوده، الکی خیالات به سرت نزنه.

 

به عقب نگاه کرد تا از خواب بودن آوا مطمعن بشه.

– می دونی منم از این نیکی که زبونش دو متر شده اصلا خوشم نمیاد؟

 

دست لبه پنجره گذاشتم و جواب دادم:

– مهم نیست، نباید هم بیاد …من و تو حالا فرقی با غریبه ها نداریم.

 

آهسته ماشین رو کنار خیابون پارک کرد.

ترسیده بودم.

این موقع شب نکنه می خواست همینجا منو پیاده کنه؟!

 

سر جام محکم نشستم که دستش روی پاهام نشست و نزدیک اومد.

هیکل درشتش باعث شد دیگه دیدی به بیرون نداشته باشم و میخکوب بشم.

– می دونستی من عاشق این عطرم؟

 

نفسم به شمار افتاد و کف دست هام عرق کرد.

– نه …نمی دونستم! برو کنار حافظ.

 

ضامن صندلی رو به عقب کشید و حالا کامل بهم تسلط داشت.

– داری دیوونه‌م می کنی! از سر شب هر بار خواستم بهت نزدیک بشم یه علم شنگه راه انداختی، د لامصب تو خودت دلت برای بغل من تنگ نشده؟

 

این تنها سوالی بود که می تونستم با قاطعیت بگم ” اره تنگ شده” اما اینجوری فقط گور خودم رو کنده بدم.

من از روی غیرضه زنانه احساس دلتنگی می کردم اما عقلم بهم چیز دیگه ای می گفت و با تبعیت ازش گفتم:

– نه! جایی برای دلتنگی نمونده؛ اگر یادت نرفته باشه که داره اسم دختر دیگه ای توی شناسنامه‌ت میره.

 

 

دست توی موهاش کشید و مشتش دو به صندلی کوبید.

– امشب میریم خونه من!

 

از تصمیم یهویی و جمله امریش متعجب شدم و با صدای ارومی طوری که آوا خواب زده نشده پرسیدم:

– خونه تو؟ واستا ببینم! منو به بهونه رسوندن اوردی بیرون‌ حالا می خوای ببریم خونه خودت که هزار تا بلا سرم بیاری؟ همینجا من‌ پیاده میشم.

 

قبل از که دستم‌ روی دستگیره بشینه، قفل مرکزی رو زد.

– از جات جم نمی خوری! من که می دونم تو هنوز دلت برای من‌ میره، میدونم هوش و حواست پی اینه تا من مثل قبلا مشت و مالت بدم فرداش از کمر درد نتونی حموم بری اون وقت خودم دست به کار بشم بشورمت.

 

نفسم داشت بنر میاد.

قفسه سینه‌م سنگینی می کرد و از سرعت ماشین ترسیده بودم.

داشت مو به مو حرف هایی رو می زد که می دونست من بهشون نقط ضعف دارم.

داشت معادلاتمو زیر سوال می برد.

 

– آروم برو …جان آوا واستا، به خدا مامانم نگران میشه نرم خونه.

 

چشم هاشو ریز و ایینه رو روی صورت آوا تنظیم کرد.

– دختر چهارده ساله ای که مامانت نگران میشه؟ چرند نگو که دیگه این حرف ها برای من قدیمی شده.

 

منی که همیشه غرور خاصی جلوی حافظ داشتم این بار بحث آبرو و گناه و عذاب وجدان درمیون بود و اشک هام بی اختیار روی گونه هام چکید.

 

– گفتم به جون آوا …دخترمون برات مهم نیست؟

 

دستم رو بین دست هاش گرفت و فشار داد.

– اتفاقا چون دخترمون برام مهمه دارم مامانشو برمیگردونم، دارم میبرمش یادآوری کنم ما هنوز هم می تونیم زندگی مشترکی داشته باشیم.

 

 

من خسته شده بودم.

از این کل کل ها دیگه به تنگ اومده بودم و بدنم به استراحت احتیاج داشت اونم جایی که فقط سکوت باشه.

حافظ از سکوتم شاید متوجه آشفتگی اعصابم شد که از روم خیمه‌ش رو برداشت و سر جاش درست نشست.

 

دلم برای خونه‌ سابقه‌م تنگ شده بود.

برای آشپز و خونه اتاق و حتی تختمون که الان برای یک نفر دیگه بود.

 

من اشتباهی مرتکب نشده بودم.

من فقط دوست داشتم آزادانه برای خودم زندگی کنم.

خرید کنم …با دوست هام معاشرت داسته باشم و هر از چند گاهی مسافرت برم.

 

مسیر خیابون تا اپارتمون حافظ، اجازه نداد ببشتر از این توی رویا هام غرق بشم و حرف خودشو به کرسی نشوند.

– من آوا رو بغل میکنم! تو خودت پیاده شو …

 

نفسم رو فوت کردم.

– لعنت به کارات …لعنت به منی که هر دفعه جلوی تو یکی کم میارم.

 

چشمکی برام زد.

– تو که اول و آخرش جات اینجاست دیگه خودت مشتاقی کل کل کنی وگرنه من که زیاد مایل نیستم.

 

آوا رو بغلش گرفت و همزمان درب رو برام باز کرد.

 

تا رسیدن به واحد بالا لبم رو توی آسانسور جوییدم و بالاخره رسیدیم.

حافظ با دست آزادش درب رو باز کرد و داخل شد.

از شدت خستگی و بی حسی پاهام، کفش هام رو همونجا در اوردم و روی مبل نشستم.

 

حافظ روی خواب آوا حساس بود و همیشه توی سکوت اتاق می خوابوندش، این بار هم اونو روی تختش گذاشت و با قدم آروم سمت پذیرایی اومد.

 

– چیزی میخوری؟

 

 

به خونه نگاه کردم.

یکم بهم ریخته شده بود.

بیشتر حواسم پرت شد.

– با منی؟

 

مشکوک نگاهم کرد.

– نه با دیوارام!

 

چشم روی هم فشار دادم.

– آب می خوام! تشنمه.

 

سری تکون داد و درب یخچال رو باز کرد.

دوست داشتم یک دل سیر اینجا رو نگاه کنم.

من هنوز هم احساس راحتی داشتم و این خونه رو جزی از خودم میدونستم اما حافظ برام تکیه تاریک بود که دوست داشتم هر چه زود تر از تاریخچه زندگیم حذفش کنم.

 

با نزدیک شدن حافظ و لیوان اب میوه توی دستش، به خودم اومدم.

– بخور! من میرم دوش بگیرم …

 

لیوان رو برداشتم که داخل اتاق رفت.

کاش می تونستم از فرصت استفاده‌کنم و برم اما در توانم نبود.

گوشیم رو بیرون‌اوردم و برای این‌که مامان نگرانم نشه خبر دادم که امشب پیش هدیه می مونم.

 

از توی کیفم پد برای پاک کردن آرایشم بیرون اوردم و صورتمو تمیز کردم و با آب سرد شستم.

تا برگشتن حافظ آب میوه‌م رو هم فرو بردم.

باید می خوابیدم‌.

من فقط اومده بودم که اینجا بخوابم.

 

بی اجازه وارد اتاق قدیمیمون شدم و از کمد لباس های سابقم لباس خواب پوشیده ای که بلوز و شلوار گشاد بود بیرون‌ اوردم.

 

دلم نمی خواست خواب رو برای خودم زهر کنم که ترجیح دادم تشکی توی اتاق آوا بندازم تا از دست های گرگینه حافظ دور بمونم.

 

مشغول پیدا کردن متکا نرمی بودم که صدای حافظ توی اتاق پچید:

– دنبال چیی؟

 

 

به عقب برگشتم و آب دهنم رو قورت دادم.

– بالشت می خواستم.

 

اخم کرد و نزدیک اومد.

– روی تخت هست!

 

به تخت نگاه انداختم.

– یک دونه‌س!

 

تیشرتش رو تنه‌ش کرد و مام رو برداشت.

– کافیه برامون.

 

کافی بود؟ نبود …من حتی نمی خواستم باهاش تخت رو شریک بشم چه برسه به بالشت.

– من روی تخت نمی خوابم.

 

لباساش رو کامل پوشید و چشم تنگ کرد تا قدم قدم نزدیک تر بیاد.

– تو هر جا که من بخوام می خوابی!

 

انقدر نزدیک اومد که فاصلمون رو به صفر رسوند و سمت تخت کشوندم.

پاهام درد می کرد و بی حس بود برای همین از کنترلم خارج شد اوضاع.

 

– جان آوا …

 

انگشت روی لبم گذاشت و حرفمو قطع کرد.

– هیشش! کاری ندارم فقط تو بغلم بخواب.

 

طوری آروم حرف می زد و حس التماس رو بهم القا می کرد که انگار من مادر پسر بچه شیطون بودم و حالا بعد از خرابکاری حسابی از ترس تنبیه بهم پناه اورده بود.

 

ناچار روی تخت دراز کشیدم که همزمان با من کنارم خزید و سرش رو روی قفسه سینه‌م گذاشت.

– چیکار می کنی حافظ؟

 

از پایین نگاهم کرد و دستم رو روی سرش گذاشت.

– این ناخون ها رو برای چی بلند می کنی؟ از کاراییش استفاده کن.

 

منظورش رو فهمیدم.

حافظ هنوز هم یادش من دست لای موهاش می بردم و با سر انگشت حس خوب بهش میدم

 

قلبم مثل گنجشک توی سینه می کوبید.

من عادت نداشتم زیاد حافظ رو این مدلی ببینم.

اون همیشه برای من ببر وحشی بود و الان داشتم به آرامش قبل از طوفان فکر می کردم.

 

دستش روی قفسه سینه‌م نشست.

– چرا عین موش ها قلبت تند میزنه؟

 

از حرفش تنم مور مور شد.

– نمی دونم! فقط پاهام درد می‌کنه شاید به خاطر اونه.

 

چقدر بی ربط بود حرفم ولی هیچ چیز به ذهنم نرسید.

سرش رو برداشت و بهم خیره شد.

– می خوای برات ماساژ بدم؟

 

چقدر برام پپسی باز می کرد.

داشت خرم می کرد یا گولم می زد.

– نه لازم نکرده! همینجوریش هم چندشم میشه بهم دست میزنی!

 

دندون هاش به هم ساییده شد.

– از من چندشت میشه؟ چمه؟ زشتم یا بو می دم؟

 

پتو روی خودم کشیدم.

– هیچ کدوم! تو بهم نا محرمی …این تتو هات هم زیاد شده دیگه به خون توی رگ هات رنگ جریان پیدا کرده.

 

نفسش رو فوت کرد و یکم پایین تر رفت تا به پاهام رسید.

– تتو برای من مثل عبادته! من عاشق اینم زیر سوزنش تحملم رو بسنجم …وقتی هر روز که بیدار میشم توی این خونه جای خالیتو می بینم …وقتی تنهایی سر میز میچینم یا مجبورم خودم آوا رو به جای مامانش بغل کنم، اون وقت هزار تا درد لامصب به جونم سرازیر میشه که فقط زیر اون دستگاه لامصب تتو می تونم فریاد بزنم.

 

 

چشم هامو محکم به هم فشار دادم و دست روی گوشام گذاشتم تا ادامه حرفش رو نشوم.

– چرا یه جوری حرف میزنی و رفتار می کنی تا من عذاب وجدان بگیرم؟ اگر امشب منو کشوندی توی خونت که گناهکارم‌ کنی لاقل حس بدی نده.

 

سرش رو نزدیک صورتم اورد و نفسش رو فوت کرد.

– حس خوب می خوای؟

 

نا محسوس سری تکون دادم‌ که موهام رو دست کشید و کنار گوشم زمزمه کرد.

– می خوری؟

 

از سوال یهویی متعجب شدم.

– چی؟

 

یکم ازم دور شد.

– یه چیز که حس خوب بهت بده!

 

یه لحظه ذهنم منحرف شد و از سر کنجکاوی تایید کردم که فاصله گرفت و از تخت پایین رفت.

توی یخچال کوچیک که پشت کمد گذاشته بود و بیشتر برای نگه داشتن اب یخ ازش استفاده می شد، رو نگاه کرد.

اونجا چیزی نبود تا جایی که یادم می اومد و فقط چند قالب یخ می ذاشتم.

 

از توش بطری تیره رنگی بیرون اورد که دورش رو با نخه ریسه بسته بودن.

– گیلاس؟

 

سوال هایی می پرسید که من نمی دونستم باید چی بگم.

– چی؟

 

خنده ریزی زد و نزدیک تخت اومد.

– هیچی فراموشش کن!

 

به لکنت افتادم.

– اون …اونی که دستته چیه؟

 

به بطری دستش نگاه کرد.

احمق نبودم که نفهمم چیه و از پشت کوه نیومده بودم اما می خواستم مطمعن بشم.

– اکسیر جاودانگی حال خوب!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x