رمان رسم دل پارت۱۳۱

4.5
(6)

 

 

کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

-هیچی دیگه حالم این قدر بد بود که فقط صداها رو میشنیدم و یه نمای تاری از بین چشام می‌دیدم. یه دستمال گذاشت رو پیشونیم ولی تا خواست سمت پاهام بره پشیمون شد. دیگه هیچی نفهمیدم تا وقتی که احساس کردم روی یه بلندی هستم هی تکون تکون می‌خورم. ترسیدم سقوط کنم. اصلا نمی‌دونستم کجام. وقتی بیشتر خودم رو به اون تکیه‌گاه چسبوندم تازه فهمیدم توی بغل کیاوش هستم.

 

مهشید با یه ذوق خاصی گفت:

 

-چی بازم بغلت کرده بود؟! اوه بابا بگو دیگه چرا نصفه شبی نگران حالت شده! احتمالا دلتنگ بغلت بوده. وگرنه کنار زنش که به تو زنگ نمی‌زد.

 

-مهشید خیلی بی‌شعوری. خداحافظ

 

با حرص گوشی رو قطع کردم و خاموشش کردم تا دوباره زنگ نزنه. با این حرفاش حسابی عصبیم می‌کرد. کیاوش مرد معتقد و متعهدی بود. من بهش اعتماد داشتم‌. منم دختره هرزه‌ای نبودم وگرنه سارا منو هیچ وقت به عنوان یه حامل قبول نمی‌کرد. ولی حرفای مهشید اذیتم می‌کرد.

 

 

* سوم شخص *

 

دو ماه کامل از بارداری شیدا می‌گذشت و بالاخره وقت سونوگرافی رسیده بود. قرار بود دکتر از سلامتی و تشکیل شدن قلب جنین خبر بده. هر کدوم از اعضای خونه به نوعی استرس داشتن. سارا که کلا آروم و قرار نداشت. تمام فکر و ذهنش این بود که نکنه آخرین شانسشون برای بچه‌دار شدن رو از دست بدن.

 

کیاوش خودداری می‌کرد و استرس و نگرانی خودش رو بروز نمی‌داد. تا سارا رو مضطرب‌تر نکنه. پری بانو هم که هم به فکر نوه‌اش بود و هم‌ به فکر آبروش که نکنه این بچه هم به نتیجه نرسه و باز پیش خواهر و فامیلش سر شکسته بشه و مورد تمسخر بقیه؛ اصلا حوصله‌ی حرفای خاله زنکی رو نداشت.

 

شیدا از نگرانی توی سوئیت کوچیکش در حال قدم زدن بود. که با زنگ آیفون به سمتش دوید. سارا بود.

 

-شیدا جون آماده شو دیگه وقتشه باید بریم که به موقع برسیم و تو ترافیک گیر نکنیم.

 

 

شیدا چشمی گفت و سریع مشغول آماده شدن شد.

 

سردی ژل مخصوص سونوگرافی لرزی به بدنش آورد. ولی بیشتر از اون سرما از نگرانی لرز کرده بود. سارا بالا سرش ایستاده بود و زیر لب ذکر می‌گفت. تا دکتر دهن باز کنه و حرفی بزنه؛ هر دو مردن و زنده شدن.

 

-خب خدا رو شکر قلب نوزادتون داره می‌زنه و مشکل خاصی نداره.

 

با شنیدن این حرف دکتر، هر دو از خوشحالی بهم دیگه خیره شدن و سارا دست شیدا رو بین دستاش فشرد و زیر لب خدا رو شکر کرد. لبخند عمیقی روی لبای شیدا نقش بست. با نگاه کردن به چشمای سارا که اشک توشون حلقه زده بود، بغض گلوش رو فشرد. اما با حرفی که دکتر زد هر دو سر جاشون خشکشون زد.

 

-فقط این چیزی رو که دارم می‌بینم رو باید بیشتر بررسی کنم. عزیزم لطفا به پهلو دراز بکش.

 

سارا با نگرانی آب دهنش رو قورت داد و پرسید:

 

-چی شده خانم دکتر؟ اتفاقی افتاده؟

 

-یه چند لحظه اجازه بدید الان خدمتتون عرض می‌کنم.

 

شیدا که نفسش توی سینه حبس شده بود. دست سارا رو آروم ول کرد و با نگرانی به پهلو شد. دکتر به مانیتور جلوش دقیق‌تر شد و ابرویی بالا انداخت و لبخند به لب گفت:

 

-تبریک میگم بچه‌ها دو قلو هستن. عزیزم شما دو قلو باردار هستید.

 

با شنیدن این حرف؛ شیدا گردن بلند کرد و با تعجب نگاهی به صفحه‌ی مانیتور انداخت. سارا که از خوشحالی تو پوست خودش نمی‌گنجید هین بلندی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت.

 

به چیزی که شنیده بود شک داشت. تخت رو دور زد و به سمت دکتر رفت چشم به تصویری که نا مشخص روی مانیتور دیده می‌شد، دوخت. بعد از دکتر پرسید:

 

-خانم دکتر شما مطمئن هستین که دو قلو هستن؟

 

-بله عزیزم صد در صد. این جا دو تا قلب در حال زدن هست. کارتون از این به بعد سخت‌تر شد و باید بیشتر مراقب باشید. تا ان‌شاالله بتونیم هر دو جنین رو سالم نگه داریم

 

 

شیدا همچنان بهت زده نگاهش بین دکتر و سارا در گردش بود. از طرفی هم خبر دو قلو بودن بچه‌ها نگرانش کرده بود استرس داشت. ولی سارا از خوشحالی اشک شوق می‌ریخت و می‌خواست هر چه زودتر این خبر غافلگیر کننده رو به کیاوش بده.

 

به شیدا کمک کرد تا ژل روی شکمش رو پاک بکنه و از روی تخت پایین بیاد. از دکتر تشکر کردن و اتاق رو ترک کردن. کیاوش مضطرب دستاش رو پشت سرش قفل کرده بود و توی راهرو قدم می‌زد. از دور وقتی سارا و شیدا رو دید سریع خودش رو بهشون رسوند و رو به سارا گفت:

 

-چی شد؟ دکتر چی گفت؟

 

سارا خودش رو جمع و جور کرد و قیافه‌ی جدی به خودش گرفت و گفت:

 

-والاه چی بگم! گفت همه چی به پدر بچه ربط داره ما دیگه خیلی کاری از دستمون برنمیاد.

 

کیاوش عصبی ابروهاش رو در هم کشید و پرسید:

 

-یعنی چی که به من ربط داره؟ الان ضربان قلب بچه چه ربطی به من داره؟! راستشو بگو سارا بچه قلبش نمی‌زنه؟

 

سارا که حال خراب کیاوش رو دید دلش نیومد بیشتر از این اذیتش بکنه. لبخندی زد و گفت:

 

-ضربانش که خدا رو شکر می‌زنه. فقط خیلی خاص و تند تند می‌زنه.

 

کیاوش فقط جمله‌ی اول سارا رو شنید و دستی لای موهاش کشید و سر بلند کرد و از ته دل گفت:

 

-خدایا شکرت، شکرت که قلب بچه‌ام می‌زنه.

 

شیدا که ساکت یه گوشه وایستاده بود و فقط نظارگر شادی این زن و شوهر بود. از خوشحالی اونا لبخند عمیقی روی لباش نقش بست. به وضوح اشکی رو که توی چشمای کیاوش حلقه زده بود رو می‌تونست ببینه. دلش می‌رفت برای خوشحالیشون

 

سارا قدمی جلوتر رفت و گوشه‌ی کت کیاوش رو کشید و گفت:

 

-آقای پدر، مثل این که نشنیدی چی گفتم؟ اصلا از وقتی بابا شدی پاک حواس پرت شدی‌ها

 

کیاوش دستی به صورتش کشید و با لبخند رو به سارا گفت:

 

-جانم خانمم دیگه چی گفتی مگه؟ گفتی میزنه دیگه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x