سارا ابرویی بالا انداخت و گفت:
-بله میزنه ولی همچین دو برابر داره میزنه.
کیاوش لبخند روی لبش ماسید و جدی پرسید:
-یعنی چی منظورت چیه؟ یعنی خطرناکه؟ ضربانش تنده؟ الان چیکار باید بکنیم؟
سارا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-هیچی باید دست بکنی تو جیب مبارک و یه زیر لفظی توپ بهم بدی تا بهت بگم خانم دکتر چی گفت.
کیاوش که حسابی از حرفای سارا گیج و کلافه شده بود پوفی کشید و رو به شیدا گفت:
-شیدا خانم چی شده؟ شما بگید من که از حرفای سارا سر در نمیارم. بابا مردم از نگرانی. بگین دکتر دقیقا چی گفته؟
شیدا تا خواست دهن باز کنه سارا جلو رفت و دستش رو جلوی صورت شیدا گرفت و گفت:
-عه حرفی نزنی ها این آقای زرنگ میخواد از زیر بار شیرینی در بره. باید قول یه کادوی خوب رو واسم بده تا اصل قضیه رو بهش بگم.
کیاوش نفسش رو بیرون داد و گفت:
-شیرینی، کادو، زیر لفظی، هر چی که بخوای روی چشمم فقط بگو، جون به لبم کردی!
سارا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-خانم دکتر گفت از این به بعد باید بیشتر مراقب بچههامون باشیم. چون کار و زحمتشون دو برابر شده.
سارا با ذوق و هیجان خیره چهرهی بهت زدهی کیاوش بود و منتظر عکس العملش بود. ولی کیاوش خشکش زده بود و پلک هم نمیزد.
سارا دستی جلوی چشمای کیاوش تکون داد و گفت:
-حالت خوبه؟ چرا هیچی نمیگی؟ نکنه باز نفهمیدی آقای دکتر؟! بیچاره دانشجوهات؛ بابا میگم بچههامون دوقلو هستن.
کیاوش که تازه متوجه حرف سارا شده بود چشماش گرد شد و قدمی به سمت سارا برداشت و دستش رو گرفت و گفت:
-شوخی میکنی دیگه نه؟! چی داری میگی بچهها دوقلوئهان! یعنی قراره صاحب دو تا فرشتهی خوشگل بشیم؟! خدایا باورم نمیشه.
سارا و شیدا هر دو با لبخند حرف کیاوش رو تأیید کردن و این بار شیدا جلو رفت و رو به هر دوشون گفت:
-بهتون تبریک میگم. خیلی براتون خوشحالم. خدا خواسته دو تا رو یه جا بهتون هدیه بده. امیدوارم منم بتونم از پسشون بربیام.
کیاوش که لبخندش هر لحظه عمیق و عمیقتر میشد. نگاه پر از شادیش رو به شیدا داد و گفت:
-خیلی ممنونم ازتون. این جوری زحمت شما دو برابر شد. من قول میدم براتون جبران کنم تا راضی باشید.
شیدا با لبخند جواب داد:
-خواهش میکنم نیازی به جبران نیست من توقعی ندارم.
سارا جلوتر رفت و گفت:
-خب دیگه بهتره بریم الان وقت این حرفا نیست. شیدا نباید زیاد سر پا بمونه.
کیاوش حرفش رو تأیید کرد و کناری وایستاد و دست دراز کرد و گفت:《بفرمایید》
سارا دست شیدا رو گرفت و به طرف در خروجی رفتن. کیاوش پشت سرشون بود که آروم به سارا نزدیک شد و دستش رو محکم توی دست گرفت و فشرد. بعد آروم در گوشش زمزمه کرد:
-سارا باورم نمیشه! خیلی خوشحالم
سارا به عقب نگاهی کرد و با لبخند چشم بست و گفت: 《منم همین طور》
تمام طول مسیر تا خونه رو پری بانو تو ماشین فقط از خوشحالی خوند و بشکن زد. تمام فکر و ذکرش این بود که چطوری این خبر رو به خواهرش بده تا حسابی پُز نوههاش رو داده باشه و دلش خنک بشه.
کیاوش هم کلا توی یه عالم دیگهای سیر میکرد و فقط به فکر اون دو تا وروجکی بود که قرار بود از سر و کولش بالا برن و اونم قربون صدقهشون بره.
هرزگاهی از آینه نگاه محبت آمیزی به سارا میانداخت و وقتی هیچ کس حواسش نبود و نگاه سارا رو شکار میکرد بوسی براش میفرستاد. سارا هم چشم غرهای میرفت و لب میگزید.
قبل از این که وارد حیاط عمارت بشن کیاوش به عقب برگشت و رو به شیدا گفت:
-از این به بعد باید خیلی مراقب خودتون باشید و استراحت مطلق داشته باشید. چند روزی رعایت کنید تا من یه پرستار مطمئن و تمام وقت براتون پیدا کنم. اکرم خانم سرش شلوغه و نمیتونه به همهی کارا برسه.