رمان رسم دل پارت ۱۲۹

4.7
(16)

 

 

ساکت بود و حرفی نمی‌زد احساس کردم معذبه و هی با یه دستش موهاشو جمع می‌کرد. دست آخر خودش آروم گفت:

 

-اگه میشه به پرستار بگین یه دست از این لباسای بیمارستان برام بیارن. من لباس خونه تنم بود و وضعیت مناسبی ندارم برای مرخص شد. اینجوری نمی‌تونم تا ماشین بیام.

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

-نگران نباشید الان میرم از ماشین مانتو میارم. مانتوی سارا رو آوردم براتون. شالتون هم فکر کنم همینی که روی صندلی. الان میگم پرستار کمکتون بکنه تا آماده بشین.

 

بی هیچ حرفی به سمت ماشین رفتم. مانتوی سارا رو آوردم و از پرستار خواهش کردم تا آماده‌اش بکنه. خودم هم بیرون اتاق منتظرش شدم. با صدای پرستار سر بلند کردم.

 

-بفرمایید اینم خانم و بچه‌تون صحیح و سالم؛ می‌تونید برید خونه. بیشتر مراقبشون باشید. اگه باز تب کردن زودتر داروهاش رو بدین و پاشویه بکنید تا تبشون بالا نره. تب بالا برای جنین ضرر داره.

 

-بله چشم؛ حتما حواسم رو جمع می‌کنم. ممنونم ازتون لطف کردین.

 

-خواهش می‌کنم. وظیفه بوده. دستشون رو بگیرن تا یهو سرشون گیج نره تازه از تخت بلند شده.

 

با تردید جلو رفتم و زیر لب چشمی گفتم. نفسم تو سینه‌ام حبس بود. آروم نگاهم رو بالا آوردم که دیدم شیدا داره نگام می‌کنه و منتظر عکس العملم وایستاده. قبل از این که بخوام دستم رو جلو ببرم برای گرفتن دستش، پرستار خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن پرستار مکثی کردم که شیدا خودش گفت:

 

-نیازی نیست. حالم خوبه خودم می‌تونم بیام.

 

نفس راحتی کشیدم و تا ماشین کنارش رفتم و دستم رو با فاصله از پشت حائل کرده بودم. می‌ترسیدم واقعا سرش گیج بره و زمین بخوره. کمکش کردم نشست صندلی عقب و در رو بستم.

 

 

تمام طول مسیر تا خونه رو ساکت بود و حرفی نمی‌زد. فضای سنگینی بینمون بود. منم حرفی برای گفتن نداشتم. از طرفی هم دلم نمی‌خواست که فکر کنه باعث ناراحتی و درد سر من شده. از آینه‌ی جلو هرازگاهی نگاهش می‌کردم تا از خوب بودن حالش مطمئن بشم.

 

بعد از پارک کردن ماشین، خودم در ماشین رو براش باز کردم که سر به زیر و آروم از ماشین پیاده شد. داروهاش رو از روی صندلی برداشتم و باهاش هم قدم شدم که مکثی کرد و ایستاد و دست دراز کرد سمت داروها و گفت:

 

-لطفا داروهام رو بدین خودم می‌برم. شما دیگه زحمت نکشید. به اندازه کافی امشب مزاحمتون شدم.

 

نایلون داروها رو عقب‌تر گرفتم و گفتم:

 

-نه اصلا این طور نیست. این چه حرفیه. تا بالا باهاتون میام. بعد زنگ می‌زنم اکرم خانم شب رو بیان پیشتون بمونن. خدایی نکرده باز تب نکنید.

 

اولش سکوت کرد و چیزی نگفت ولی بعد از این که چند پله رو بالا رفت برگشت سمتم و گفت:

 

-اکرم خانم امشب مهمون داشت گناه داره بنده‌ی خدا این وقت شب زابه راهش کنیم. من حالم خوبه. به محض این که احساس کردم حالم داره بد میشه حتما خبرتون می‌کنم.

 

با دست اشاره کردم تا پله‌ها رو بالا بره و سر پا واینسته بعد بهش گفتم:

 

-خیلی نمیشه به حرفتون اعتماد کرد. یهو دیدین نصف شب بود و شما باز دل مهربونتون اجازه نداد که ما رو از خواب بیدار کنید. اون موقع تکلیف چیه؟!

 

-نه به خدا خیالتون راحت باشه قول میدم حتما هر ساعتی که بود خبرتون کنم.

 

لبخند محوی به این قول دادن بچگانه‌اش زدم و گفتم باشه. به اتاقش بردم و بهش گفتم بخوابه و استراحت بکنه. خودم هم به آشپزخونه برگشتم تا داروهاش رو براش ببرم. جزء آب پرتقال تو یخچالش چیز دیگه‌ای پیدا نکردم. یه لیوان براش ریختم و همراه داروهاش توی سینی گذاشتم و براش بردم.

 

 

 

روی تخت دراز کشیده بود و شالش هنوز روی سرش بود. سینی رو کنار دستش گذاشتم و گفتم:

 

-این قرصا رو الان باید بخورید. منم همین‌ جا تو هال هستم کاری داشتین صدام بزنید.

 

به ضرب سر بلند کرد و با نگاهی ملتمس گفت:

 

-لطفا این جا نمونید. من بیشتر معذب میشم. گفتم که اگه کاری بود خودم زنگ می‌زنم.

 

دو دل بودم بین رفتن و موندن. از یه طرف نگران حالش بودم و از طرفی دلم نمی‌خواست سارا برسه و منو تو سوئیت شیدا ببینه. می‌ترسیدم دل چرکین بشه و خدایی نکرده شک به جونش بیفته.

 

کلافه دستی لای موهام کشیدم و گوشی دستی رو براش آوردم و کارتم رو که شماره‌ی خودم روش نوشته شده بود رو کنارش روی میز گذاشتم و گفتم:

 

-این گوشی اینم شماره‌ی من لطفا خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می‌کنید خطرناکه بهم زنگ بزنید. من بیدارم

 

تشکری کرد و کارت رو از روی میز برداشت و نگاهی کرد. ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

-چشم نگران نباشید حتما تماس می‌گیرم. شبتون بخیر

 

خداحافظی کردم و به طبقه‌ی پایین رفتم. توی راه پله‌ها دگمه‌های پیراهنم رو باز کردم و تا پام به اتاق رسید روی تخت ولو شدم. خیلی خسته بود. گوشیم رو کنارم گذاشتم و دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شده. اتفاقات شب رو مرور می‌کردم که ناخواسته همش چهره‌ی تب‌دار شیدا جلوی چشمم میومد.

 

اون گونه‌های سرخ شده و نفس نفس‌هایی که می‌زد. اون تن تب‌دار و داغش که تا ماشین زیر دستم حرارتش رو حس می‌کردم. اون تن و بدن سفیدش که ازشون چشم دزدیده بودم و …

کلافه پوفی کشیدم و شیطون رو لعنت کردم.

 

از جام بلند شدم و لباسام رو درآوردم. حوله‌ای برداشتم و به حموم رفتم. یه دوش آب سرد شاید حالم رو بهتر می‌کرد. زیر دوش بودم و همه‌ی حواسم به زنگ تلفنم بود که با صدای سارا به خودم اومدم.

 

-کیاوش؛ عزیزم حموم رفتی؟ حالت خوبه؟ از شیدا چه خبر؟ چراغش خاموش بود دیگه بالا نرفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x