یه کم روی تخت جا به جا شدم و گفتم:
-نگران نباش چیز مهمی نیست. این دختره حانیه موقع رفتن اعصابم رو بهم ریخت منم عصبی شدم الان یه کم درد دارم. تپش قلب گرفتم. حس میکنم بچهها یه گوشه جمع شدن و بهم فشار میارن. واسهی همین یه کم درد دارم.
سارا آب دهنش رو قورت داد و کنارم روی تخت نشست و آروم گفت:
-به هیچی فکر نکن. آروم چشاتو ببند و زیر لب صلوات بفرست. اسپاسم عصبیه چیزی نیست. نباید با این دختره دهن به دهن میشدی. هر چی که بود تموم شد و رفت. خدا رو شکر دیگه این ورا پیداش نمیشه.
پاهاتو بذار روی این بالشها الان کم کم بهتر میشی. نفس عمیق بکش و به چیزی فکر نکن.
کارایی رو که سارا میگفت رو انجام میدادم. با صلواتهایی که میفرستادم حواسم از همه چیز پرت میشد و دیگه به حرفای حانیه فکر نمیکردم. تپش قلبم پایین اومد و راحتتر نفس میکشیدم. سارا آروم آروم شکمم رو ماساژ میداد و زیر لب آیتالکرسی رو میخوند. بعد از چند دقیقه همه چیز به حالت عادی برگشت.
بچهها چرخی زدن که کاملا حسشون کردم. چشم باز کردم و دیدم اشک توی چشای سارا حلقه زده و در حالی که دستاش رو شکمم در حال حرکته داره لبخند میزنه. منم لبخندی زدم و پرسیدم:
-تو هم حرکتشون رو حس کردی؟
چشم بست و آرهای گفت. همچنان غرق در حس قشنگِ لمس بچهها بود. ترجیح دادم سکوت کنم و از اون حال و هوا بیرونش نیارم. چنان با ذوق شکمم رو نوازش میکرد که انگار بچهها رو داشت از نزدیک نازشون میکرد.
هم زمان اشک توی چشماش بود و لبخند روی لبش، حس قشنگ توصیف نشدنی بود. سارا کل حواسش به حرکتهای ریز بچهها بود و منم با لبخند داشتم نگاهش میکردم. از ته دل براش آرزو کردم یه بار حاملگی رو خودش تجربه کنه.
دقایقی گذشت تا این که سارا به خودش اومد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و با همون لبخندی که روی لب داشت گفت:
-خیلی حس قشنگیه وقتی تکون میخورن و من زیر دستم حس میکنم. این اولین باری بود که این قدر واضح حسشون میکردم. دیگه دارم برای دیدنشون و بغل گرفتنشون روز شماری میکنم.
خندیدم و نیم خیز شدم و گفتم:
-انشالله که به سلامتی به دنیا میان. منم دوست دارم این امانتی رو که بهم سپردین رو سالم بهتون تحویل بدم. راستی دست گلت درد نکنه. حالم خیلی بهتر شد هم آروم شدم هم دیگه درد ندارم.
سارا با لبخند نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:
-وای کلا یادم رفت که تپش قلب داشتی. این وروجکها حواسم رو پرت خودشون کردن. خدا رو شکر که بهتری. این آرامش همش معجزهی ذکر صلوات و قرآنه. هر موقع حس کردی حالت خوب نیست حتما زیر لب زمزمهاش کن.
چشمی گفتم و سکوت کردم و به فکر رفتم. یاد مامانم افتادم همیشه قبل از امتحاناتم یا قبل مسافرت، آیتالکرسی میخوند و میگفت خدا از هزارتا بلا آدم رو حفظ میکنه. یادم افتاد یه زمانی به اجبار مامان حفظش کرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به سارا گفتم:
-میشه یه بار آیتالکرسی رو برام بخونی تا یادم بیفته. قبلا حفظ بودم نمیدونم چقدر یادم مونده.
سارا با لبخند سری تکون داد و چشمی گفت و شروع به خوندن کرد. انصافا صدای قشنگی داشت و قرآن رو خیلی خوب میخوند. جوری که حسابی به دل مینشست.
بالاخره وقت دکترم شد و با کمک سارا و اکرم خانم پلهها رو خیلی آروم و با احتیاط پایین رفتم. این مدتی که اصلا بیرون نیومده بودم باعث شده بود هوای سرد بهمن ماه حسابی تن و بدنم رو بلرزونه. شالم رو جلوتر کشیدم و دستام رو جلوی دهنم ها کردم. تا نشستم توی ماشین تازه متوجه کیاوش شدم که ماشین رو روشن کرده بود و بخاریش حسابی هوای داخل ماشین رو گرم کرده بود.
آروم سر بلند کردم و بهش سلام دادم. از آینه نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:
-سلام حالتون چطوره؟ بهترین؟
کوتاه بلهای گفتم و سکوت کردم تا سارا هم سوار شد و به سمت مطب دکتر رفتیم.
بعد از سونوگرافی و معاینات دکتر؛ بالاخره خدا رو شکر همه چی به حالت طبیعی برگشته بود و خطر کلا رفع شده بود. منو سارا خیلی خوشحال بودیم. نفسم رو بیرون دادم با لبخند گفتم:
-خیلی خوشحالم که خطر رفع شد و شکر خدا این فینگیلی ها سالم هستن و منم امانتدار خوبی بودم. راستش این قدر نگران بودم که برای سلامتی علی و آلا نذر گفتم.
سارا لبخندش عمیقتر شد و دستم رو نوازش کرد و گفت:
-ای جانم دورت بگردم، حالا چه نذری گفتی؟
کمی خجالت کشیدم و سر به زیر گفتم:
-نمیدونم همین جوری یه شب که داشتم با خدا درد و دل میکردم. نذر کردم اگه بچهها سالم بمونن یه مدت نماز بخونم.
سارا بغلم کرد و گونهام رو بوسید و گفت:
-نذرت قبول باشه. معلومه خدا خیلی دوستت داره.
آهی کشیدم و زیر لب گفتم: نمیدونم
با کمک سارا پلههای سوئیت رو آروم آروم بالا رفتم. بعد از این که پالتوم رو از تنم در آوردم از سارا پرسیدم:
-میشه بگی قبله این جا کدوم طرفه؟
-آره عزیزم به سمت پنجرهاس؛ ببینم چادر نماز داری یا برات بیارم؟
آب دهنم رو قورت دادم و سر به زیر گفتم:
-نه هیچی ندارم. ممنون میشم برام بیاری
با لبخند چشمی گفت و رفت از طبقهی پایین چادر و جا نماز برام بیاره. منم رفتم تا وضو بگیرم.
سجادهای رو که سارا آورده بود پهن کردم و چادر رو سرم انداختم. از وقتی که از خونه فرار کرده بودم نماز نخونده بودم. ولی نماز الانم با همهی نمازایی که تو عمرم خونده بودم فرق داشت. این اولین نمازی بود که از سر اجبار خانوادهام نمیخوندم. نیت کردم و الله اکبر گفتم.