دههی اول محرم بود و هر شب صدای عزاداری و سینه زنی از خیابون میومد. به یاد قدیما دلم هوای غذای نذری امام حسین رو کرده بود. شبا کنار پنجره میایستادم تا یه کم صدای هیأت رو واضحتر بشنوم.
آهی کشیدم و یاد آخرین محرمی افتادم که تو خونه نذری میپختیم. بابا نذر داشت هر سال عاشورا برای هیأت سینهزنی محل ناهار میداد. از کار کردن توی اون روزا خیلی خوشم میومد. برای امام حسین از جون و دل کار میکردم. بعد از این که غذاها رو پخش کردیم دو تا غذا آروم کنار گذاشتم.
گوشیم رو از جیبم در آوردم و به بنیامین پیام دادم و براش نوشتم:
-بالاخره ناهار نذری آماده شد. منم کارم تمومه دیگه بیا سر کوچه برات غذا کنار گذاشتم.
خیلی طول نکشید که سین خورد و بلافاصله تایپ کرد.
-دست گلت درد نکنه. نذرتون قبول. میگم اگه تو هم تو درست کردنش کمک کردی باید بگم دست پخت خوبی داری. قیمهاش خیلی خوشمزه شده بود.
با تعجب سریع پرسیدم:
-چی داری میگی حالت خوبه؟ تو که هنوز نذری نگرفتی؟!
-اختیار داری خانم خانما اتفاقا پدر زن گرامی با دستان مبارک خودشون نذری منو دادن.
-وای بنیامین از دست تو بالاخره کار خودتو کردی؟ مگه نگفته بودم نیا اینجا؟ بهت گفتم بابام حافظهی قوی داره و چهرهها خیلی خوب یادش میمونه. اگه روز خواستگاری تو رو بشناسه چی؟
-نگران نباش نمیشناسه بعدشم خب تصادفی فکر میکنه یه بارم منو تو هیأت دیده. اتفاقا خیلیم برام خوب میشه و فکر میکنه چه شاخی هستم.
-عه بنیامین! الان وقت شوخی آخه؟! حالا میگی این دوتا غذای سفارشی رو چیکارشون کنم؟ کلی برات سیب زمینی سرخ کرده و گوشت اضافی کشیده بودم.
-آی که قربونت بشم من. خوب میدونی من چی دوست دارم ها. اصلا نگران نباش سر کوچهام بردار بیار غذاها رو که نذری سفارشی از دست شیدا خانم، خوردنش یه حال دیگهای داره.
سریع گوشی رو بستم و توی جیب شلوارم گذاشتم. چنگی به نایلون غذا ها زدم و حاضر شدم. چادرم روی سرم انداختم و غذاها را زدم زیر چادر میخواستم از در بیرون برم که مامان از پشت صدام زد:
-شیدا کجا داری میری؟ کلی کار داریم ها باید اینجا رو جمع و جور کنیم.
به پشت برگشتم و لبخند مصنوعی زدم با یه دلهورهای گفتم:
-جایی نمیرم مامان برای یکی از دوستام قول غذای نذری داده بودم می برم سر کوچه بدم بهشون و برگردم. زود میام.
بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم سریع از خونه بیرون زدم. خودم رو سریع به سر کوچه رسوندم بنیامین تو ماشین منتظرم بود. سریع در جلو رو باز کردم و نشستم. خیلی نگران این بودم که آشنایی منو اون طرفا با بنیامین ببینه. غذاها رو انداختم توی بغلشو گفتم:
-یکی طلبت بالاخره کار خودتو کردی! الان دیگه دیرم شده و وقت ندارم و باید برگردم وگرنه به حسابت میرسیدم. اینجا هم اصلا جای مناسبی نیست یکی از همسایه ها منو اینجا ببینه فاتحهام خوندهاس و اون موقع باید بیای غذای ختمم رو بخوری.
بنیامین ابرویی در هم کشید و خیلی جدی گفت:
-این حرفا چیه میزنی؟ زبونتو گاز بگیر. دیگه نشنومها.
لبخندی زدم و از حرفش خوشم اومد. زیر چشمی نگاهی بهش کردم و گفتم:
-چشم دیگه نمیگم.
سرخ شد و نگاه خمارش رو بهم داد و گفت:
-الهی قربون اون نگاه دلربات بشم. کی میشه که تمامت رو به دست بیارم؟ شیدا من دیگه نمیتونم صبر کنم طاقت ندارم. بعد محرم و صفر مامانم رو میفرستم خواستگاری. یه چیزیایی هم از تو براش گفتم.
چشام برق افتاد و به ضرب سمتش چرخیدم و با هیجان پرسیدم:
-کی باهاش حرف زدی؟ چرا چیزی بهم نگفتی؟ خب زود باش تعریف کن ببینم چی بهش گفتی؟ مامانت نظرش چیه؟