رمان روشنایی مثل آیدین پارت 10

4.9
(9)

شمیم با پسرعموی سومر حرف می زد.

پسر دوست داشتنی بود.

به قول رکسانا تنها ایرادش بینی عقابیش بود.

از آن پسرها بود که همیشه لبخندشان روی صورت پهن بود.

از آن ها که قد دو متریشان اصلا به لبخندشان نمی آمد.

ولی این پسر علی نام عجیب به دل ما نشسته بود.

رکسانا که می گفت همینجا شمیم را به ریشش ببندیم و قال قضیه را بکنیم.

شمیم به این حرفش چشم غره رفته بود و رکسانا جبهه گرفته بود که خیلی هم دلت بخواهد.

می گفت پزشک حاذقی است.

می گفت با سی و پنج سال سن در کشور خودش برو بیایی دارد.

شمیم اما بی توجه به این حرف ها قهوه ترکی که سومر برایشان آورده بود را می خورد.

من به خاطر شرایطم به شیر گرم بسنده کرده بودم.

جمع دوست داشتنی بود.

با هم هندواروپایی حرف می زدیم.

آدم های مبادی آدابی بودند این پسرعموها.

هیچ کدام در برابر ما برای هم ترکی حرف نمی زدند.

ما دخترها اما فارسی حرف می زدیم.

تمام این فارسی حرف زدن ها هم ختم می شد به تعریف از جمال علی خان و ارادت ویژه اش به شمیم.

شهاب هم که کلا ساکت بود.

سومر آدم راحتی بود.

آنقدر راحت که از من پرسیده بود با این آزمایش جنینی که از آیدین گرفته اند چرا مجوز سقط جنین نمی گیرم؟

سوالش جمع را ساکت کرده بود.

و علی لبخندش را جمع کرده بود و جای من پاسخ داده بود که چون من یک مادرم.

مادری که قریب به شش ماه با این جنین زیسته.

حرفش لب های مرا لبخند تلخی نشانده بود اما رکسانا را فکری کرده بود.

شب خوبی بود وقتی پسرعموها برایمان یکی از آهنگ های دوست داشتنی ترکی را با سوز صدایشان هم خوانی کردند.

شمیم به قول خودش هیچ از کلمه های آهنگ نفهمید اما اشک به چشم هایش نشست.

و نگاه علی مهربان به صورت شمیم خیره شده بود.

شاید وقت آن بود که احساسات کهنه شمیم دور ریخته شود.

شاید می شد روی این مرد سی و پنج ساله دومتری و لبخند به لب حساب باز کرد.

شاید باید شمیم به خودش و احساسی که راکد مانده بود فرصت می داد.

شب خوبی بود ولی شهاب ساکت بود.

در خلوتی که دست داد میان جمع کردن میز شام توسط بچه ها ، کنار شهاب نشستم.

– خوبی؟

لبخند زد.

لبخندش هم حال بدی داشت.

– بذار سوالمو درست بپرسم…خیلی داغونی؟

– داغون حرف یه لحظمه.

– خیلی میخوام بگم حقته.

– بگو.

– دلم برات می سوزه.

دست میان موهایش برد.

– وقتی خبر پیچید…میثاق تف انداخت تو صورتم…چندماه پیش من تف انداختم تو صورت میثاق…شاید میثاق خیلی به خودش غره شد که به الان من رسید.

– حرف الان ما میثاق نیست.

کمی سکوت کرد و گفت : میثاق خیلی از من خوش شانس تره.

سوالی نگاهش کردم.

– تو حداقل داری سعی می کنی ببخشیش.

– تو جایی واسه سعی کردن گذاشتی؟

این بار او سوالی نگاهم کرد.

– یه عمر بی محلی خرج کردی یهو عشقت قلمبه شد؟…من و میثاق حداقل اگه چندتا خاطره بد از هم داریم هزار تا خاطره خوب کنارش داریم.

انگار خفه اش کرد این حرف.

اصلا چه حرفی داشت برای گفتن؟

– آبروشو بردی…پشت سرش دنیا به دنیا حرفه…حسش دیگه به هیچ مردی درست نیست.

– دنیا من می خواستمش.

– بگم مرده شور خواستنتو ببرن ناراحت میشی؟

– کم نه.

– به درک که ناراحتی میشی…مگه تو به ناراحتی اون بیچاره فکر کردی؟

چشم هایش از این برزخ حرف های من گشاد شده بود.

این روی مرا دیگر ندیده بود.

– خلاصه بگم برات شهاب…زیاد رو این پای رکسانا موندن حساب باز نکن…دختری که من دیدم تو رو جرز دیوار هم حساب نمی کنه.

– ممنون از انرژی دادنت.

– قابلی نداشت.

بعد از این همه وقت تفکر به آیدینی که بیمار به دنیا می آمد اولین شبی بود که سعی می کردم حس خوبی داشته باشم و حرف هایم را محکم بیان کنم.

بچه ها که آمدند شهاب عزم رفتن کرد.

به دنبالش برخاستیم.

علی دست شمیم را بیشتر فشرد.

شمیم کمی خجالت زده نشان می داد.

رکسانا سوژه اش کرده بود.

شب خوبی بود اگر وقتی در ماشین نشستم به حرف سومر فکر نمی کردم.

آمدن این بچه بهتر از نیامدنش بود؟

یا…

شاید خودخواه بودم.

شاید هم داغ بودم.

اما دلم آیدین را می خواست.

با تمام نقص هایش.

با تمام تراژدی غمناکی که در آینده انتظارش را می کشید.

گاهی می نشستم با خودم دو دوتا چهار تا می کردم.

اگر دنیا می آمد….من نبودم…چه می شد؟

من جنین شش ماهه ام را می پرستیدم آن وقت اتفاقی برای کودکم دیوانه ام نمی کرد؟

همان شبی که از خانه سومر بازگشته بودیم با میثاق حرف زده بودم.

سکوت کرده بود.

انتخاب را به عهده خودم گذاشته بود.

گفته بود مثل من حسش نکرده است.

مثل من تردید ندارد.

خارج از گود ایستاده است و حس می کند این بچه نبودنش حداقل برای خودش بهتر است تا بودنش.

حرفش ناراحتم کرده بود.

دلم را شکانده بود.

حرف از نبودن آیدین من بود.

آیدینی که حالا بیست صفحه برایش پر کرده بودم از حرف های ناگفتنی مادر و فرزندی.

دست روی جلد فانتزی دفترچه کشیدم.

رنگ آبی آسمانی جلدش کمی از التهابم کم می کرد.

رکسانا برایم این دفترچه را خریده بود.

گفته بود حرف هایت را بنویس.

گفته بود شاید اگر آیدین را نگه داشتی این حرف ها بعدها دلش را نرم کند.

دلش نرم می شد؟

وقتی که مادرانه هایم نمی گذاشت بدود ، دلش نرم می شد؟

تنفرش مقیاسی هم برای من داشت؟

وقتی برای هر میوه پوست کندنش باید مواطبش بودم غرور پسرانه اش نمی شکست؟

بی شک بارها از من متنفر خواهد شد.

و من دلم هر بار خواهد گرفت.

هر روز پیرتر خواهم شد.

شاید در آستانه سی سالگیم زنی چهل ساله به نظر بیایم.

شاید زنی می شدم که مادرانه های خسته ام جایی برای زنانگی نمی گذاشت.

شاید ریشه موهایم سفید می شد و من بی خیال هر روز در آینه از کنارش می گذشتم.

مهم بود؟

دورنمای من از زندگی که برای آن تلاش می کردم همین بود؟

باز هم دست روی جلد آبی رنگ دفتر کشیدم.

تصویر خرس قهوه ای پایین جلد لبخندی غمگین روی لب هایم نشاند.

سومر پرسیده بود چرا مجوز سقط نمی گیرم؟

علی از مادرانه های من دفاع کرده بود.

اما چشم های او هم تردید داشت.

شهاب هم دیگر از ماندن آیدین دفاع نمی کرد.

هر بار که شمیم با لبخند برایم غذایی مقوی می پخت چشم هایش غمگین می شد.

این روزها تردید جزء لاینفک نگاه همه ما بود.

دفتر را که باز کردم نگاهی به صفحه اول انداختم.

روشنایی…مثل آیدین…

آیدین بی شک روشنایی زندگی من می شد.

اما زندگی خودش تاریک نبود؟

دست روی شکم برجسته ام کشیدم.

من عادت داشتم به ضربات وقت و بی وقتش.

به حضوری که مجبورم می کرد حتما به پهلو بخوابم.

من عادت داشتم عادت قهوه خودنم را کنار بگذارم برای این حضور.

من این عادت ها را چه می کردم؟

شش ماه درون من بود.

همدم من بود.

با هر اشکم لغزیده بود.

با هر هقم ضربه زده بود.

و با هر غصه ام جمع شده بود.

حالا می آمدم می کشتمش؟

این حضور را می کشتم؟

مگر می شد؟

مگر می توانستم؟

این روزها دلم مادرم را میخواست.

می خواستم میان آغوشش مچاله شوم.

حتی دلم هوس مادرجان را هم داشت.

می خواستم کنار سجاده اش سر به زمین بگذارم و اشک بریزم.

می خواستم تسبیح شاه مقصودش را در دست فشار دهم و همه تردید هایم بریزد.

این روزها دلم هوای قرآن باباحاجی را هم داشت.

آنگاه که صوتش در خانه بپیچد.

بعد یک آیه بیاید مثل الا بذکر الله تطمئن القلوب و من آرام بگیرم.

به والله که دلم آرامش می خواست.

لباس های نوزادی آبی و سفید را بو کشیدم.

روی تخت چیدم و عکسی از آن ها گرفتم.

برای میثاق فرستادم و نوشتم…

– باز هم حسش نمی کنی؟

پنج دقیقه بعد جواب آمد که…

– نه به اندازه تو…تو هر روز باهاش داری زندگی می کنی…کمتر پدری تو دنیا پیدا میشه که تصور درستی از پدر بودن داشته باشه تا به دنیا اومدن بچش.

– تو از اول هم نمی خواستیش.

– چون حسودم…نمیخوام با کسی قسمتت کنم.

– خسته ام…میخوام یه خواب راحت داشته باشم.

– دنیا یادمه گفتی این بچه رو نگه می داری تا بشه آینه دق من…می ترسم آینه دق خودت هم بشه.

لبم را گزیدم.

– شاید اگه نگهش دارم چندسال دیگه درمانی براش پیدا بشه.

– دنیا؟

بعد از این حرفم انتظار این کلمه را نداشتم.

– چرا یه دفعه این فکر افتاد تو سرت؟

– سومر ازم پرسید چرا سقطش نمی کنم؟

به جای نوشته ، اسکرین گوشی تماما عکسش شد.

الو که گفتم صدایش در گوشم پیچید.

– سلام خوشگل خانوم.

– سلام.

– بمیره میثاق واسه غم صدات….عزیزم با یه حرف این همه به هم ریختی؟

– حرفش حق بود…من دارم خودخواه میشم.

– خودخواه که نه…تو فقط میخوای یه مادر خوب باشی…ولی به اون بچه هم فکر کن.

– هر لحظه دارم بهش فکر می کنم.

– خوش به حالش.

– میثاق الان وقت خوبی برای…

– باشه عزیزم…زنگ زدم که بگم انتخاب توئه…تو مادری…تو حق داری روش…بخوای نگهش داری با اینکه آینه دقمه ولی همیشه پشتتم…بخوای…

– امروز شهاب میخواد منو ببره بیرون…تا حالا سی و هشت تا خرس خریده…اگه آیدین دیگه نباشه این خرسا رو چی کار کنم؟

سکوتش طولانی شد.

گردوی گلوی من هم بزرگ تر شد.

– بمیرم واسه دلت.

– میثاق کاش سوار ماشینت نمی شدم.

با گریه گفتم.

– میثاق کاش این همه بهت اعتماد نداشتم.

هق هقم بلند شده بود.

– میثاق مقصر حال الان من تویی.

گوشی را به تن تخت کوباندم.

هق هایم شمیم را به اتاق کشانده بود.

شمیم بغلم کرده بود.

روی موهایم را بوسیده بود.

هم پای من گریسته بود.

و رکسانا کمی بعد به قاب در تکیه داده بود و با چشم هایی که غمگین بود نگاهمان می کرد.

سه زن بدبختی بودیم که یک عمر بی چشم داشت فقط دوست داشتن را از بر شدیم.

تابلوی بی نظیری می شدیم بی شک.

شهاب نوشیدنی داغی به دستم داد و نگاه من از پسر بچه بانمکی که دنبال مادرش می دوید جدا شد.

نگاه حسرت زده ام را دیده بود.

– همش تقصیر اون مرتیکه سومره…این فکر لعنتیو انداخت تو ذهنت.

– حق گفت.

– داری هر روز آب میشی.

– به اندازه موهای سرم تو این چند روز این جمله رو شنیدم.

کنارم نشست و دستم را نرم فشرد.

– آیدین فقط واسه تو عزیز نیست…من هم دوسش دارم.

– رکسانا رو بیشتر دوست داشتی یا بچتو؟

– من دیر فهمیدم رکسانا رو دوست دارم…درست شب خواستگاریش…وقتی از پله ها پایین اومد…دیر فهمیدم ولی خوب فهمیدم…فهمیدم که هیچکسو تو دنیا نمی تونم به اندازه رکسانا دوست داشته باشم.

– آیدین من فرصت عاشقی پیدا می کنه؟…اگه دنیا اومد یادش میدم مثه آدم عاشق بشه.

صدای خنده اش هم غم انگیز بود.

– ممنون این همه احترامیم که بهم میذاری….من میرم واسه شمیم کتاب بخرم.

سری تکان دادم و او رفت.

گوشی را به گوشم چسباندم.

محتاج حرف زدن با همایون بودم.

– خوشگله چطوره؟

– خوبم.

– فسقل دایی هم خوبه؟

لبخند تلخی زدم.

– فکر کنم.

– دنیا هلاک اینم که بغلش کنم.

– تو خوبی؟…دایی و زندایی خوبن؟

– خوبن…تو چته؟…نبینم دنیایی غمگین باشه.

از جایم برخاستم.

روی سنگ فرش خیابان قدمی برداشتم.

– همایون دلم واسه خونه درختی تنگ شده.

– خونه درختی دیگه سهمیه بچته…به درد کار تو نمی خوره.

چشمم از اشک بود و لبم میان دندان هایم زندانی شده بود.

شاید حتی مادرانه های نگرانم نمی گذاشت پسرم لذت خانه درختی را تجربه کند.

– کاش هنوز بچه بودیم.

– خوبی دنیا؟

– خوبم.

– دنیا جان من باید برم…بعدا باهات تماس می گیرم…مواظب خودت باش و به فسقلی بگو دایی منتظرشه.

– خداحافظ.

شنیدی آیدین؟

دایی همایون منتظرت است.

شهاب برایم دستی تکان داد.

روی سنگ فرش خیابان سمتش قدم برداشتم.

همایون گفته بود منتظر آیدین است.

چشمان علی در دفاع از من تردید داشت.

سومر پرسیده بود چرا مجوز سقط نمی گیرم.

میثاق می گفت آینه دقم می شود.

مادرجان داشت برایش ست بافتنی می بافت.

شهاب امشب هیچ عروسکی نخریده بود.

میثاق به آیدین حسادت می کرد.

رکسانا گفته بود ایدین بودنش درد است نبودنش هم درد است.

شمیم هر شب سر سجاده اش دعا می کرد.

و من دست به شکمم رساندم.

صدای ترمز شدیدی در گوشم پیچید.

هنوز دستم روی شکمم بود.

شقیقه ام روی سنگ فرش های سرمازده خیابان بود.

صدای داد شهاب می آمد.

و اشک من می چکید.

آیدین تکان شدیدی خورد.

همایون گفته بود منتظرش است.

میثاق حسادت می کرد.

شهاب سی و هشت تا خرس برایش خریده بود.

و کمی بعد روشنایی به چشم هایم می رسید…

در آینه آسانسور از میزان بودن روسریم اطمینان حاصل کردم و پا به طبقه چهاردهم ساختمان گذاشتم.

منشی با لبخند به احترامم برخاست.

با لبخند برایش سری تکان دادم.

انگار کمی دیر کرده بودم.

همه مهندسان طرف قرارداد پشت میز نشسته بودند.

نگاهم را سعی کردم از صدر میز بگیرم.

اخبار رسیده به دستم گویای این بود که دو شب پیش از سفر هفت ماهه اش بازگشته است.

میان مهندس ستوده و فرخی نشستم.

خانم مهندس بهره مند با ابروهایی بالا انداخته گفت : دیر کردین مهندس شافع.

– مشکلی نیست.

به حای من جواب داده بود.

مهندس ستوده حرف می زد.

فکرم درگیر غذای روی اجاق گاز بود.

مامان و بابا آخر هفته خواسته بودند بروم شهرمان.

در این وانفسای کار باید وقتی هم برای آن ها اختصاص می دادم.

با دانیال هم باید امشب تلفنی حرف می زدم.

وقتی پیدا می کردم دلم می خواست سر به خانه دانشجوییش بزنم.

دلم می خواست کنارش خلیج را ببینم.

چقدر خوب که از تمام دغدغه ها خودش را دور کرده بود و نفت آبادان شده بود انتخاب اولش.

تاریخ پرواز رکسانا و شمیم هم سه شنبه هفته دیگر بود.

دلمان تنگشان بود.

مادام که در پوست خود نمی گنجید.

آنقدر که با آن رماتیسم وحشتناکش باز هم افتاده بود به جان خانه.

توفیق اجباری این همراهی هم بی شک نصیب من شده بود.

فحش هایی هم که در تلگرام به ریش دخترها می بستم عالمی داشت.

ابراز دلتنگی ما هم این مدلی بود دیگر.

نگاهی به ساعتم انداختم.

هدیه تولد سال پیشم بود توسط شهاب.

به خودم بود پول یامفت نمی دادم بالای ساعت.

مهندس ستوده بی وقفه حرف می زد.

حالا انگار چقدر هم بارش بود.

یک تحلیل سایت بود دیگر.

سنگینی نگاهش را حس می کردم.

پا روی پا اندختم و مچ پایم به واسطه دامنم پیدا شد.

خلخال جدیدم را دوست داشتم.

مهندس ستوده که توضیحاتش را تمام کرد مهندسین دیگر بساطشان را کم کم جمع کردند.

گوشی را در دستم چرخاندم و از جا برخاستم.

خانم مهندس بهره مند در حال حرف زدن با او بود.

سمتشان قدم برداشتم.

با لبخندی که می دانستم رژ نارنجی رنگم را بیشتر به رخ می کشد گفتم : ببخشید؟

با ابروهای بالا رفته دست در جیب هایش برد و گفت : جانم؟

جانمش انگار به مذاق خانم بهره مند زیاد هم خوش نیامد.

برای من هم که اصلا اهمیتی نداشت.

داشت؟

فلش مموری نقره ای رنگ را در هوا تاب دادم و گفتم : شهاب خواست اینو بدم بهتون.

با چشم اشاره زد کنار لپ تاپش فلش مموری را بگذارم.

صفحه روشن لپ تاپ تصویر یک جنگل تاریک را نشان می داد.

انتظار چه تصویری را داشتم مثلا؟

انتظاراتم هم جالب بود.

– خدانگهدار.

– دنیا؟

خانم بهره مند از میزان این صمیمت مات مانده بود.

از گوشه چشم نگاهش کردم.

– وقت داری؟

– نه.

سوار دویست و شش اس دی سفید رنگم شدم.

شهاب لیست داده بود برایش از انقلاب کتاب تهیه کنم.

به غر های من هم توجهی نکرده بود.

بی شک امروز آنقدر وقتم پر بود که باز باید به مادام زحمت می دادم غذای روی گاز را مواظبت کند.

یک روز خواستم دختر خوبی باشم ها.

تصویر شهاب که روی اسکرین گوشی افتاد هنذفری را در گوش سمت چپم چپاندم و گفتم : پشت فرمونم…بگو.

– به نظرت رنگ سبز پسته ای بیشتر بهش میاد یا طلایی؟

– هیچ کدوم.

– از کی نظر میخوام من…همه رنگا بهش میاد.

– اینقده پولاتو حیف و میل نکن…اون یه دونش هم تن نمی زنه.

– اینقدر بهم قوت قلب میدی مدیونت میشما.

– من فقط نگاهتو به واقعیتا باز می کنم.

– شب میام خونه مادام.

– تو که مزاحم همیشگی هستی.

– نامدار هم هست.

– نه بابا…مستر برگشتن؟

– آره دیشب برگشته.

– پس منتظریم.

– لازانیا می خوایم.

– حوصله ندارم.

– آره دیگه دیدیش و حوصلت ته کشیده.

– زهرمار.

– من فقط نگاهتو به واقعیتا باز می کنم.

خنده ای کردیم هر دو.

تلفن را که قطع کرد ، حس کردم پر بی راه هم نمی گفت.

انقلاب شلوغ بود.

چهار کتاب از پنج کتاب سفارشی شهاب را پیدا کردم و سه رمان تاریخی برای مادام چشمم را گرفت و استیکرهای رنگی هم ضمیمه خریدم شد.

ماشین را روبروی خانه پارک کردم و با کیسه های سنگین به سختی کلید در قفل در انداختم.

حیاط باصفای مادام آب پاشی شده بود و بوی قرمه سبزی در راهروی خانه به استقبال آدم می آمد.

– سلام…من اومدم.

مادام با عینکی که چشم های زیبایش را قاب گرفته بود سر از کتابش برداشت و گفت : سلام عزیزم…تو باز یادت رفت بری دنبال بچه؟

با کف دست به پیشانیم کوبیدم.

– حالا خودزنی نکن…مهدش براش آژانس خبر کردن اومده.

– قهره الان؟

– والا بچم حق داره.

به قاب در اتاقش تکیه دادم و گفتم : سلام.

– تلام.

قهر هم که بود جوای سلام را می داد.

– ببخشید.

نگاهش را از من گرفت و کتاب داستان جک و لوبیای سحرآمیز را برعکس برابر چشم هایش گرفت.

حالا سواد خواندن نداشت عکس هایش را هم چپکی می دید؟

– ببخشید دیگه…آخه سرکار بودم.

– تو همش تل کالی.

این زبان شلش دل آدم را آب می کرد.

کنارش نشستم و استیکرها را روی تخت گذاشتم.

همچنان نگاهم نمی کرد.

مثل من که امروز نگاه به او نمی انداختم.

تنبیه سختی بود.

برای او هم سخت بود؟

– می دونم دختر بدیم.

– تیلی بدی.

بی شک اگر ت را از دایره حروفش حذف می کردند اصلا نمی توانست حرف بزند.

– اگه منو ببخشی امشب لازانیا می پزما.

از گوشه چشم نگاهم کرد و دل من بیشتر آب شد.

– تول میدی؟

– اوهوم.

– باته بتتیدمت.

– حالا می تونم بغلت کنم؟

خودش در آغوشم نشست و گفت : املوز پشمان گف مامانش دیشب بلدتش شهل بازی…تو منو کی میبلی؟

چشم هایم را کمی تنگ کردم و لب هایم را جلو دادم به معنی فکر کردن.

– فکر کنم فردا شب.

با خوشحالی گونه ام را بوسید و گفت : فلدا به پشمان میگم دلش بتوزه.

بیجاره پژمانی که اسمش پشمان می شد و دلش قرار بود به واسطه موذی بازی های این تخس خان بسوزد.

– کار زشتیه که دل کسی رو بسوزنن.

– دوش دالم بتوزم.

بلند خندیدم و تنش را به تنم فشردم .

این حرف زدنش آدم را هی عاشق می کرد.

مادام که در قاب در ظاهر شد با لبخند گفت : همیشه به خنده…بیاین غذا حاضره..آیدین جان عزیزم برو دستاتو بشور.

آیدین از آغوشم جستی زد و من زیر لب گفتم : مواظب باش عزیزم.

دسته مویی از موهایی که روی شانه چپم رها شده بود دور انگشت تاب دادم و گفتم : اگه واسه مهمونی کمک خواستی بهم بگو.

سری تکان داد و نرم بازوهای آیدین را گرفت و او را روی پایش نشاند.

آیدین همچنان سرش در آیپدی بود که نامدار برایش سوغات آورده بود.

به این مدل سوغاتی ها آلرژی داشتم.

اصلا چه نیازیست بچه به این سن و سال از این چیزها دستش باشد؟

ماشاءالله از ما هم که بیشتر وارد بود پدر صلواتی.

مادام ظرفی گاتا به دستم داد و من با لبخند گونه اش را بوسیدم.

نامدار فارغ از تلفن حرف زدن کنارمان نشست و گونه آیدین را نرم کشید و گفت : واسه پروژه کی عازمی؟

– دو هفته دیگه.

نامدار – پس برگشتی برنامه سفر بچینیم.

– فعلا که تو اولین فرصت میخوام برم آبادان پیش دانیال.

شهاب – تو این ظل گرما واجبه؟

سری به معنای آره تکان دادم.

خب دلم تنگ برادرم بود.

سمت آشپرخانه رفتم تا لازانیا را چک کنم.

صدای زنگ در ابروهایم را بالا انداخت.

مهمان دیگری نداشتیم.

عموجان پدر شهاب هم که در سفر همدانش به سر می برد.

آیدین سر فرو برده در آیپدش کنار پای من ایستاد.

– چند بار من به شما تذکر بدم که جلوی پاتو نگاه کنی؟…باز باید مثل اون دفعه بخوری زمین سرت اوخ بشه تا دقت کنی؟

پشیزی برای من و حرف هایم ارزش قائل نشد و مشتی شکلات سنگی از ظرف رنشسته بر میز پایه کوتاه برداشت و باز راهی سالن شد.

صدای حرف زدن و قربان صدقه مادام می آمد.

حدس زدن مهمان جدید کار مشکلی هم نبود.

صدای خنده اش در ساختمان پیچیده بود.

از در آشپرخانه گذشتم و با حفظ لبخندی کنج لبم دستم را در دستش گذاشتم.

خم شد و گونه ام را کوتاه بوسید.

ابروهایم از این حرکتش بالا پرید.

نسبت به عدم تماس های این دوسال اخیر و سفری که یک ماه قبل از ورود ما ترتیب داده شده بود حرکت جالبی به نظر می رسید.

روی مبل یک نفره کنار آیدین نشست و موهای آیدین را به هم ریخت.

– سلامت کو؟

– تلام.

لبخندی زد و روی موهای لخت آیدین را عمیق بوسید.

آیدین کمی خودش را حمع کرد.

می دانستم میثاق برایش آشنا می زند ولی این فاصله یک ساله در عدم دیدنش کمی غریبگی به جان کوچکش انداخته بود.

مادام برای میثاق فنجانی قهوه و گاتا آورد.

میثاق هم با لبخند کیسه ای به دست مادام داد.

نگاه آیدین از آیپدش کنده شد و پی کیسه دست مادام رفت.

میثاق با لبخند این نگاه را دنبال کرد و بار هم روی موهای آیدین را بوسید و کیسه ای دیگر جلوی آیدین گذاشت.

لبخندی نرم روی لب هایم نشست.

شهاب – ما چطور پس؟

ذوق زدگی آیدین از دیدن تفنگ بزرگ ساچمه ای نگذاشت این شوخی ها به تنم بچسبد.

از فردا بی شک می خواست دور حیاط بدود و ریز و درشت گنجشک ها را با آن هدف بگیرد.

مادام باید حرص می خورد من باید دنبالش می دویدم.

فهمیدم که اخم ابروهایم را با نگاه به تفنگ ساچمه ای دیده است.

بگذار ببیند.

سلیقه انتخاب هدیه هم نداشت.

حالا مثلا یک بازی فکری می گرفت طوری می شد؟

پوزخندش را حس کردم.

آنقدر پوزخند بزن تا آرواره هایت از جا در روند.

شهاب – آیدین بیار ببینم این کادوتو.

آیدین سمت شهاب رفت و روی پایش نشست.

شهاب به آیدین یاد می داد چگونه نشانه بگیرد.

و نگاه میثاق با لبخند به آن دو بود.

نامدار – سفرت چطور بود؟

میثاق پا روی پا گرداند و گفت : کمی حوصله سر بر بود ولی خب سرمایه خوبی برای شرکت به هم زد.

نامدار با لبخند سری تکان داد.

موهای کنار شقیقه اش کمی سفید شده بود.

مثل موهای علی.

به یاد علی لبخند زدم.

مرد خندان همیشه.

گفته بود به احتمال قوی کارهایش را دریف می کند تا اواخر شهریور یک سفر بیاید ایران.

آیدین روبرویم ایستاد و گفت : باب اتفنتی بلام بتال.

کاش دیر زبان می آمد ولی محکم حرف می زد.

مادام به این استرس های من بابت حرف زدن آیدین همیشه می خندید.

مامان هم می گفت خود من تا شش سالگی ل و ر را هیچ فرقی نمی گذاشتم.

مادرجان هم هی تزهای گیاهی برایم ردیف می کرد.

اما خودم به یک گفتار درمان مجرب فکر می کردم.

دی وی دی باب اسفنجی را که در دستگاه گذاشتم شهاب پوفی بلند بالا کشید.

بی شک دلش را صابون زده بود کنار رفقا بازی منچستریونایتد و چلسی را تماشا کند.

با لبخند موذیم برایش ابرو بالا فرستادم.

خنده اش گرفت.

و همه ما می دانستیم خواسته های آیدین به همه ما ارجحیت دارد.

مادام دست میثاق را در دست گرفته بود و مهربان با او حرف می زد.

ارثیه جوگندمی موهایش به صورتش خوش نشسته بود.

لازاینا را از فر در آوردم.

نامدار به چهارچوب در تکیه زده بود.

لبخندی به رویش پاشیدم.

با سی و هفت سال سن مرد جذابی تلقی می شد.

– شمیم خوبه؟

– چرا از خودش نمی پرسی؟

– نمی دونم…شنیدم داره به پیشنهاد ازدواج اون دکتره فکر می کنه.

– علی….اسمش علیه…مرد خوبیه.

– سنش انگار بالاست.

– فقط یازده سال تفاوت سنی دارن.

– شمیم ازش خوشش میاد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x