رمان رویای سرگردان پارت۴۵

4.6
(10)

 

 

-خب بگذریم، شمال خوش گذشت بهت؟

چشمانم را باز کردم. دیدن اطراف نتوانست حتی ذره‌ای من را تحت ‌تأثیر قرار بدهد. آینه‌ها به من پشت کرده بودند:

-نمی‌تونم دروغ بگم، آخرش خیلی خوب نبود!

محکم و جدی پرسید:

-آخرش؟! آخرش یعنی کِی؟

نفسی را که از سینه‌‌ام، تند‌تند بالا می‌آمد، رها کردم:

-شما که رفتین حاج‌خانوم خیلی پکر شد!

مکث کردم؛ بهزاد حرفی نزد، فاصله را پر نکرد، ادامه دادم:

-منم وقتی حال حاج‌خانوم رو می‌دیدم، نمی‌تونستم بی‌تفاوت باشم.

با وقفه‌‌ای که نمی‌شد به آن گفت کوتاه، به حرف آمد:

-دوست نداشتم ناراحتش کنم، اما خب شرایط طوری شد که رفتنم خیلی‌ بهتر از موندنم بود. یه جورایی به‌خاطر خودش برگشتم تهران.

زمزمه کردم:

-برای ناراحتیِ حاج‌خانوم من عذاب وجدان داشتم، می‌دونستم اگه هیچی از حرف‌های آقا‌ابراهیم به کسی نگم درست نیست، از اون طرف هم راجع‌به خوب بودنش به شک افتاده بودم، شاید باید کمی دیرتر می‌‌گفتم، مثلاً وقتی برگشتیم تهران.

سریع گفت:

-الناز، یه کاری کن!

سریع‌تر از خودش پرسیدم:

-چه‌ کاری؟

-تمام این جریانات بد شمال رو فراموش کن! فکر کن اصلاً اون حرفا رو از دهن ابراهیم نشنیدی.

لحن صدایش عوض شد، ادامه‌ی حرف‌هایش را با نرمش بیشتری گفت:

-فقط یه چیز دیگه می‌خوام درباره‌ی اتفاقات شمال بگم؛ حرف‌زدنت با من، بهترین تصمیم بود. فکر کنم خودتم فهمیدی اگه به زنداداش یا کیوان می‌گفتی چه فاجعه‌ای پیش می‌اومد!

با لحنی شبیه لحن خودش جواب دادم:

-باشه، دیگه در موردش حرف نمی‌زنم و فراموش می‌کنم.

“خب”ی گفت و ادامه داد:

-آدرس مطب رو برات می‌فرستم. فردا که زحمت دکتر بردن حاج‌خانوم رو کشیدی، یادت باشه آزمایش‌های سری قبل رو حتماً با خودت ببری، به دکترش در مورد همون قرص جدیدی که می‌گی معده‌ی حاج‌خانوم رو اذیت می‌کنه بگو. احتمالاً یه سری سؤال در مورد وضعیت مامان بپرسه که تو بهتر از هر کس دیگه‌ای می‌تونی بهشون جواب بدی! منم سعی می‌کنم زود کارام رو جمع‌وجور کنم بیام دنبالتون.

هنوز لحنم، به همان شکل چند ثانیه قبل بود:

-نگران نباشید، آقابهزاد، لازمم نیست بیاین دنبالمون، خودمون برمی‌گردیم. کار سختی برای من نیست.

آرام گفت:

-نگران نیستم، برعکس خیالم خیلی هم جمعه. به زنداداش می‌گم کیان رو با خودش ببره دفتر که راحت باشین! گوشی‌ت هم دم دست باشه که زنگ زدم زود جواب بدی. هر وقت هم کار داشتی زنگ بزن بهم.

 

 

 

این حرف‌های معمولی، بیشتر از انتظارم داشتند عمل می‌کردند. کنترل ضربان قلبم را در اختیار گرفته بودند و هر لحظه قدرت‌شان بیشتر می‌شد. کوتاه گفتم:

-بله حتماً…

تن صدایش کمی بلند شد:

-چهل دقیقه هست داریم حرف می‌زنیم، کی گذشت؟!

بعد از این سؤالش سکوت کرد، انگار منتظر باشد من هم درباره‌ی این زمان زودگذشته حرفی بزنم؛ وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:

-یه کوچولو دیگه ادامه می‌دادیم هوا روشن می‌شد. فقط زنگ زده بودم بگم در مورد چی با دکتر حاج‌خانوم صحبت کنی.

آرام خندید:

-باید اعتراف کنم که چندان خوش‌شانس نیستی، شبت بخیر!

-شب‌ شما هم بخیر آقا‌بهزاد.

دکتر حاج‌خانم، زن میان‌سالی بود با صورتی ظریف، گرد و سفید و چشمانی عسلی که آدم را یاد پری مهربان پینوکیو می‌‌انداخت، اما همین که حرف زد، فهمیدم قیافه‌اش چه‌قدر غلط‌انداز بوده است. تن صدایش هیچ شباهتی به ظرافت اندام و صورتش نداشت، صدایی کلفت و خش‌دار که آرزو داشتم کاش تا آخر ویزیت حاج‌خانم حرفی نمی‌زد! همین که برگه‌های آزمایش حاج‌خانم را مقابلش گذاشتم، با اخم، نگاه تندی به من انداخت:

-من چیزی خواستم؟

بعد خیره‌خیره نگاهم کرد تا مجبور شدم برگه‌های آزمایش را از روی میزش چنگ بزنم و تا وقتی در اتاقش بودیم، با اخم به سؤالاتش جواب بدهم. ناخودآگاه داشتم قانون بهزاد را پیاده می‌کردم، می‌خواستم دیوانه‌ای چون دیوانه‌ی پیش رویم باشم؛ اگر به خودم بود، جواب تمام بدخلقی‌های پری مهربان را با لبخند می‌دادم.

از مطب دکتر، دست در دست حاج‌خانم که بیرون آمدیم، گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم. بهزاد پیام داده بود که پنج دقیقه دیگر مقابل ساختمان پزشکان است. وقتی داخل اتاق دکتر بودیم، صدای زنگ پیام آمده بود ولی از ترس دکتر دست به گوشی نزده بودم. با لبخند رو به حاج‌خانم گفتم:

-آقا‌بهزاد اومده دنبال‌مون.

تا این را گفتم، سریع به طرف آسانسور برگشت:

-پس زود بریم بچه‌م منتظر نمونه.

و من لبخند از روی لبم پر کشید. قرار بود همه چیز یک‌بار باشد، همان دیشب تمام شود و من همان موقع با این قولی که به خودم داده بودم، به خواب رفتم؛ اما حالا لبخندی که از دیدن پیام بهزاد روی لبم آمد، نشان می‌داد همه چیز کمی پیچیده شده است.

بهزاد را من زودتر از حاج‌خانم دیدم، با اینکه او بیشتر به اطراف سر می‌چرخاند! بهزاد نزدیک بود و حاج‌خانم آن دورها به دنبالش می‌گشت. وقتی چشمش به ما افتاد، سری تکان داد و از ماشینی که قرمزرنگ نبود، پیاده شد. نمی‌شد یک‌دفعه همه‌ی کار‌ها را با هم برای از یاد بردنش کرد، باید خردخرد جلو می‌رفتم، مثلاً امروز فقط نگاهش کنم، اما با او حرف نزنم، اگر هم مجبور شدم، کوتاه جوابش را بدهم. فردا یک کار دیگر و فرداتر کار دیگری… نگاه‌نکردن می‌ماند برای آخرین مرحله، چون از همه‌شان سخت‌تر بود. جلو آمد. سلام گفت. من و حاج‌خانم با هم جوابش را دادیم و نگاه من گیر کرد روی او!

کت‌وشلوار نپوشیده بود، اما لباسش کاملاً رسمی بود. پیراهن آبی رنگ، به تن داشت با شلواری که به همان رنگ بود، اما خیلی تیره‌تر.

بی‌منطق‌ترین چیزی که در مورد آدمیزاد وجود دارد این است که گاهی مطمئن است یک کاری را نباید بکند و حتی از غلط‌بودنش کاملاً خبر دارد، اما با تمام وجود، با لذتی بی‌پایان، همان کار را انجام می‌دهد؛ مثل نگاه‌کردن‌های من به بهزاد، به موهایش، به پیراهنی که بازوهایش را سفت در برگرفته بود، مثل لبخندزدنم به رویش…

در جواب لبخندم، سرش را کمی به سمت شانه‌اش کج کرد:

-مرسی، الناز! خیلی لطف کردی امروز…

بعد زیر بغل حاج‌خانم را گرفت و با هم به طرف ماشینش رفتیم. وقتی داخل ماشین نشستیم، نیم‌نگاهی به حاج‌خانم و بعد از آینه‌‌ی جلو به من انداخت و گفت:

-شما دو تا خانوم خوشتیپ افتخار می‌دید ناهار امروز رو مهمون من باشید؟

 

در درونم چیزی اتفاق افتاده بود! و بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می‌افتد؛

اگر اتفاق در بیرون بیفتد، مثل وقتی که اردنگی می‌خوریم،

می‌شود زد به چاک،

اما از درون غیر‌ممکن است.

وقتی به این حالت دچار می‌شوم، می‌خواهم بروم بیرون و دیگر به هیچ کجا برنگردم.

مثل این است که وجود دیگری در من باشد، شروع می‌کنم به زوزه‌ کشیدن، خود را روی زمین می‌اندازم، سرم را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کوبم تا بیرون برود.

 

زندگی در پیش‌رو، رومن گاری

دره‌ی رویاهای سرگردان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x