رمان رویای سرگردان پارت ۴۶

3.7
(9)

 

بدشانسی بود پیشنهادش یا خود خودِ خوش‌شانسی، نمی‌دانستم؛ فقط خوشحال بودم، یعنی خوشحال شدم. می‌خواستم بعداً به بدبودن اشتیاقم فکر کنم. این‌طوری خودم را از دو راهی انجام‌دادن و ندادن نجات می‌دادم. دوران بچگی‌ام، بعد‌از‌ظهرها، وقتی بابا و مامان می‌خوابیدند، به حوض کوچک حیاط می‌پریدم، با کف دستم محکم به سطح آب می‌زدم، می‌خندیدم، کیف می‌کردم، آن زمان هم وقتی از حوض بیرون می‌آمدم، تنم که خشک می‌شد، آفتاب که می‌رفت، تازه دردم می‌گرفت که چرا با سروصداهایم نگذاشته‌ام بخوابند.

حاج‌خانم بلافاصله به پشت برگشت، با لبخند نگاهی به من انداخت:

-من که حرفی ندارم، ببینیم الناز چی می‌گه!

بهزاد نگاهش هنوز از آینه به من بود. شانه‌هایم را بالا آوردم:

-مشکلی نیست، فقط مزاحمتون نباشیم یه وقت؟!

چشم از آینه گرفت و دست روی فرمان ماشین گذاشت و راه افتاد. در حالی که حس می‌کردم سعی دارد عامدانه حالت ادای کلمات و ریتم کلامش مثل من باشد، گفت:

-نخیر، یه وقت مزاحم من نمی‌شید!

چسبیدم به صندلی. آسمان آبی بود، آبی‌تر از دیروز که به تهران برگشته بودیم. حاج‌خانم داشت مو‌به‌مو حرف‌های پری مهربان را به بهزاد می‌گفت و او هم هر‌ازگاهی به سمت مادرش برمی‌گشت و کوتاه سر تکان می‌داد. نزدیک میدان، سرعتش را کم کرد و رو به حاج‌خانم پرسید:

-نظرتون چیه بریم کیان رو هم برداریم با خودمون ببریم؟

حاج‌خانم سریع با لبخند گفت:

-آره… آره… بریم بچه‌م رو برداریم، تا الان تو شرکت کلافه شده.

بهزاد از او رو گرفت:

-شما اگه مخالفت می‌کردی من تعجب می‌کردم.

به آینه نگاه کرد:

-باید الناز بگه بیاد یا نه، آخه خراب می‌شه سر الناز!

کمی به جلو آمدم. پشتم عرق کرده بود. مواظب بودم چطور بگویم که نشود ادایش را درآورد:

-با کیان بیشتر خوش می‌گذره، بریم دنبالش!

بهزاد سری تکان داد و سرعتش را زیاد کرد. گوشی‌اش را برداشت و به آقا‌کیوان زنگ زد تا کیان را بدهد حمید نامی پائین بیاورد. تمام راه، از وقتی که موافقت کرده بودم کیان با ما بیاید، دیگر به او نگاه نکرده بودم، اما وقتی ماشینش را پارک کرد تا به دنبال کیان برود، با چشمانم قدم به قدم دنبالش کردم. نه می‌دوید، نه عجله داشت. به سمت چپ نگاهی انداخت و از عرض خیابان رد شد. وقتی مقابل برج رسید، با اکراه از او چشم گرفتم و نگاهی به برج انداختم که ساختمان سفیدی پر از پنجره‌های گنبدی بود. نگاهم که از برج به پایین آمد، بهزاد را دیدم که با لبخند، دست‌در‌دست کیان به سمت ماشینش می‌آمد. کیان نمی‌توانست دل‌به‌دل قدم‌های آرام و بی‌شتاب عمویش بدهد. به جلو می‌پرید و چشم‌چشم می‌کرد تا ما را پیدا کند.

بهزاد نزدیک ماشین دستش را رها کرد و او را به آرزویش رساند‌. سریع آمد و کنارم نشست:

-الناز… الناز… ناهار که خوردیم بریم شهربازی، خونه نریم، تو رو خدا…

حاج‌خانم به عقب برگشت، به رویش لبخند زد و گفت:

-مامان‌بزرگ فدات بشم نمی‌شه که، از صبح زود بیداری، بعد ناهار بریم خونه یه خرده بخواب.

-خوابم نمی‌آد آخه!

بهزاد ماشینش را روشن کرد:

-حاج‌خانوم باید استراحت کنه، کیان، یه روز دیگه می‌ریم شهربازی.

دست دور شانه‌ی کیان انداختم و گفتم:

-منم قول می‌دم رفتیم خونه باهات کلی منچ بازی کنم.

این را که گفتم، خودش را کمی به طرف من کشید. دست دور گردنم انداخت و سرم را با فشار دستانش پایین آورد و محکم گونه‌هایم را بوسید. شال از سرم افتاد. خودم را کمی عقب کشیدم. حین درست‌کردن شال، ناخودآگاه نگاهی به آینه‌ی جلو انداختم. بهزاد با حالتی که به نظر می‌رسید میل به خندیدن دارد نگاهم می‌کرد. شال را تا جلوی سرم بالا آوردم. نگاه بار اول ناخودآگاه، اما بار دوم از سر هوسی شیرین بود. تا چشم‌در‌چشم شدیم، بهزاد گفت:

-الناز، می‌دونستی وقتایی که من و کیان تنهاییم، راجع‌به آینده‌اش و کارایی که می‌خواد بکنه با من حرف می‌زنه؟

تعجب کردم. سرم را به دو طرف تکان دادم:

-نه؛ نمی‌دونستم، یعنی به من که چیزی نمی‌گه.

بهزاد چشم گرفت و نگاهش را به روبه‌رویش دوخت:

-مثلاً یکیش اینه که می‌خواد وقتی بزرگ شد با تو عروسی کنه!

کیان از جا پرید:

-عمو من این‌طوری نگفتم.

بهزاد با لبخند رو به آینه ادامه داد:

-من اگه جای تو بودم با دیده‌ی تردید به این کارای کیان نگاه می‌کردم، دیگه خود دانی!

صدای خنده‌ی حاج‌خانم تمام ماشین را پر کرد.

 

 

دستم را جلو بردم و سر کیان را نوازش کردم‌‌. هنوز می‌خواست از خودش دفاع کند، در حالی که نگاهش به جلو و رو به عمویش بود، گفت:

-من گفتم اگه نمی‌خواست با سپهر عروسی کنه، بزرگ شدم باهاش عروسی می‌کردم. الان اون رو می‌خواد، همه‌ش حرف می‌زنه باهاش!

خنده‌ی حاج‌خانم بند آمد. من دوباره سفت چسبیدم به صندلی. بهزاد هم حرف را عوض کرد:

-چون حاج‌خانم فست‌فودی نیست، نمی‌تونم بهت پیتزا بدم، کیان!

کیان سپهر را فراموش کرد:

-ولی قول بده یه روز پیتزا هم بخوریم.

بهزاد به او قول داد و من هنوز خجالت می‌کشیدم به سمت‌‌شان سر بچرخانم؛ تا وقتی که بهزاد گفت:

-خب دیگه رسیدیم. اینجا غذاهاش عالیه. تا من ماشین رو پارک کنم، شما پیاده شید برید تو…

رستورانی که انتخاب کرده بود، خیلی بزرگ و پر از پیشخدمت، از آن مدل‌هایی که عمه دوست داشت، نبود. شلوغ بود، اما سالن کوچکی داشت و میزها نزدیک به هم چیده شده بود‌ند. فکر می‌کردم حاج‌خانم به فاصله‌ی کم بین میزها که راه‌رفتن را برایش مشکل می‌کرد، اعتراض کند، اما انگار او چنین خیالی نداشت‌. حتی وقتی بهزاد آمد، گفت:

-خوب کاری کردی نبردیمون این رستوران فامیل صفایی! برنجش همیشه وا رفته‌ست، کباباشم زیاد شور می‌کنه.

بهزاد کنارش ایستاد‌. دست پشت صندلی حاج‌خانم گذاشت و گفت:

-اینجا غذاهاش عالیه، تا من برم دستام رو بشورم، شما یه نگاهی به منو بندازید و انتخاب کنید.

کباب‌هایی که سفارش داده بودیم خوش‌طعم و عالی بودند، اما خوشمزه‌بودن آن‌ها در سایه‌ی جاذبه‌ی بهزاد قرار گرفت. من خوب بودم اما درست وقتی که بهزاد روبه‌رویم نشست و از شیشلیکی که برای خودش سفارش داده بود، در بشقاب من، کنار کوبیده‌ام گذاشت، دیگر نتوانستم به خوب و معمولی نشستن ادامه بدهم. توجهاتش مال همه بود، اما من قادر نبودم کارهایی را که برای من می‌کرد، هم‌ردیف غذا‌کشیدن برای حاج‌خانم و کیان بگذارم. من دوست داشتم رفتارهایش را برای خودم معنا کنم و از این معناکردن بیشتر از طعم هر کبابی لذت می‌بردم و به نظرم عالی می‌رسید.

سکوت طولانی‌مدت من چیزی نبود که حاج‌خانم انتظارش را داشته باشد و برایش سؤال پیش نیاید. غذایش را که خورد، نگا‌هی به بشقاب من انداخت و گفت:

-چرا ساکتی الناز؟ غذاتم که درست‌وحسابی نخوردی!

به خودم آمدم‌. با لبخند جواب دادم:

-به‌خاطر این مو‌زیکه، حواسم رفت پی اون.

حاج‌خانم زمزمه کرد:

-حتماً دیشب دیر خوابیدی، خسته‌ای!

سریع به بهزاد نگاه کردم. مشغول غذاخوردن بود و به ظاهر حرف حاج‌خانم یاد هیچ خاطره‌ای را برایش زنده نکرده بود.

حاج خانم با اشاره به بشقاب غذایم گفت:

-غذات رو بخور از دهن می‌افته. موزیک رو برو خونه گوش بده. از کیانم کمتر خوردی.

بهزاد لیوان آبی را به سمت دهان مادرش برد و کمک کرد تا او بنوشد. وقتی لیوان را روی میز برگرداند، با نیم‌نگاهی به من پرسید:

-الناز، می‌دونی هنرپیشه‌ی محبوب حاج‌خانم کیه؟

قاشق و چنگال را با کمک بشقاب در دستم کنترل کردم. برایم سخت بود با وجود حالی که داشتم به چشمانش نگاه کنم:

-متأسفانه نمی‌دونم، اما می‌دونم بازیگر نقش زلیخا نمی‌تونه باشه.

با لبخندی رو به حاج‌خانم ادامه دادم:

-آخه از زلیخا خیلی شاکی بودن!

حاج‌خانم خودش را کمی به جلو کشید:

-خدا زلیخا رو بخشید، من چکاره‌‌م؟!

لبخندم پررنگ‌تر شد. بهزاد هنوز از من جواب می‌خواست:

-ایرانی نیست…

کامل قاشق و چنگال را رها کردم:

-دیگه اصلاً نمی‌تونم حدس بزنم!

فکر می‌کردم حرف‌زدن را طول بدهد، بیشتر راهنمایی کند، اما سریع گفت:

-آدری هپبورن…

سرش را پایین برد و وقتی قاشقش را از پلو پر کرد، دو‌باره به من نگاه کرد:

-دیدیش؟ یه خرده شبیه توئه، فکر می‌کنم حاج‌خانم به‌خاطر همین شباهت این‌قدر دوستت داره.

به کل چهره‌ی آدری هپبورن از ذهنم پریده بود. همان‌طور داشتم نگاهش می‌کردم. قاشقش را که بالا آورد، به سمت مادرش برگشت:

-الناز مثل اون می‌خنده، درست نمی‌گم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x