-من… من میدونم تو همچین آدمی نیستی. تو تو مردترین کسی ه..هستی که تو ت..تمام عمرم دیدم!
مردمک چشمانش درشت شدند و حرصی فریاد زد؛
-پس چرا همچین فکریو کردی؟ چرا اینجوری خودتو نابود کردی؟ میدونی وقتی دیدم رَد خون تو خونه هست چه حالی بهم دست داد؟
وقتی فهمیدم تصادف کردی چه حالی پیدا کردم؟ وقتی اون کسی که رسونده بودت بهم گفت التماسش کردی تا برسونتت فرودگاه تا مثلاً
جلوی رفتن منه نَرخرو بگیری چه حالی پیدا کردم؟ چرا افرا؟ فقط بهم بگو چرا منو تا این حد بیغیرت دیدی؟ مگه از روزی که با هم آشنا
شدیم چه بیانصافی در حقت کردم که تا این حد بیناموس دیدیم؟ چیکارت کردم؟!
صورتم را با دست پوشاندم.
بخاطر گریه شانه هایم تکان میخوردند.
هیچ توضیحی نداشتم.
خیلی خوب میدانستم که او تا چه انسان درستیست اما من همانی بودم که همیشه رهایم میکردند.
همانی بودم که حتی اگر انسان ها دیوانه وار دوستم داشتند، باز روزی میآمد که رفتن را انتخاب درست تر و بجاتری ببینند!
مثل صحرا… مثل مامان… مثل بابا… مثل زنی که مرا به دنیا آورده بود، مثل خیلی های دیگر!
چطور باید این احساس را برایش توضیح میدادم…؟!
بیتوجه به سرمی که داخل دستم بود و سوزش پوستم، سرم را به زانوهایم چسباندم و دستانم را دور تنم پیچیدم.
شرمنده بودم بیشتر از همیشه…
ناراحت بودم عمیقتر از همیشه…
اما پررنگترین حسی که داشتم افسوس و تاسف بود!
با وجود عشق عمیقی که نسبت به هم داشتیم، هیچ جوره کنار هم قرار نمیگرفتیم.
هر کار میکردیم نمیشد…!
سالها با آنکه تا گلو پیرِش بودم عشقش را پَس زدم اما بازهم آرامش نصیبم نشد و در این راه آنقدر خطا رفته بودم که حتی یک کلمه هم نمیتوانستم برای دفاع از خود بگویم.
نمیدانم چقدر گذشت اما با حلقه شدن دستان گرمش دور تنم، قطرات آرام اشک تبدیل به یک طوفان عظیم شدند و در حالی که بلند بلند گریه میکردم در آغوشش فرو رفتم.
در دنیا هیچ جایی را به اندازه این مکان دوست نداشتم.
چانهاش را به سرم چسباند و در حالی که هیکل ظریفم را تماماً در آغوش کشیده بود، کمرم را نوازش میکرد.
گرمی خون را بخاطر کشیده شدن سرم احساس میکردم.
دستم را داخل شکمم پنهان کردم تا نبیند.
از این لحظه هیچ جوره نمیگذشتم.
سرش پایین آمد و لب هایش را به گوشم چسباند.
-خیلی بیرحمی اما نمیتونم ازت بگذرم. نمیتونم نخوامت. نمیتونم دوست نداشته باشم افرا!
بیشتر لباسش را به چنگ گرفتم و خودم را به تنش چسباندم.
دوست داشتم تا آخر عمر در این حالت بمانیم.
یک عطش وحشتناک نسبت به اروند پیدا کرده بودم.
عطشی که مطمئناً به این راحتی ها رفع نمیشد.
-سه سال هر چقدر خواستم نزدیکت بشم عقب کشیدی، منو به جرم فرستادهی طلا بودن از خودت روندی. لج کردی. اشتباه کردی. هر کاری از دستت بر میاومد برای اینکه عذابم بدی، برای اینکه ولت کنم کردی اما هیچوقت عقب نکشیدم. عقب نکشیدم ولی الآن میخوام یه سوال ازت بپرسم و یه جواب قطعی ازت میخوام!
ترس در دلم نشست.
خواستم فاصله بگیرم اما اجازه نداد.
-هیشش… بمون سرجات نخودچی. بمون سرجات چون اگه اون قرص ماهو ببینم نمیتونم بپرسم!
مضطرب نالیدم؛
-اروند
گوش و بناگوشم را بوسه باران کرد و دَم عمیقی از گردنم گرفت.
-جون اروند؟ اروند بمیره برای این صدای بغض دارت؟ آروم بگیر یه کم.
نفس نفس میزدم.
نمیدانستم سوالش چیست اما نمیخواستم بشنوم.
یقین داشتم هیچ چیز خوبی در انتظارم نیست!
-تو… تو واقعاً فکر میکنی بدون من خوشبختتری؟ بدون من خوشحالتری؟!
تکان سختی در آغوشش خوردم اما محکمتر بین بازوهایش حبسم کرد.
-هیش… آروم آروم.
هول شده تقلا کردم.
-اروند… اروند..
موهایم را ناز کرد و لالهی گوشم را نَرم بوسید.