نفسم را تکه تکه بیرون داده و با درد لب زدم:
-م..مهدی!
چشمک زد و زبانی روی لب هایش کشید.
-هان مهدی! پس شناختی پدرسگ!
چشمانم از خشونتِ زیاد کلماتش گرد و با ترس عقب عقب رفتم.
تنم به دیوار چسبید و او مثل حیوانی که به طعمهاش نزدیک میشود، جلو آمد.
-چیشد؟ موش شدی؟ یادت رفته بود منو…؟!
با ترس سرم را به چپ و راست تکان دادم.
-ی..یادم ن..نرفته.
-هوووم پس یادت نرفته؟
-نرفته…!
شنیدم شوهر کردی توله آره؟!
-…
-با متین لاشی نامزد کرده بودی؟ دست به دست میچرخی؟!
آنقدر اروند در این مدت با احترام صحبت کرده بود که علارغم ترسم نتوانستم ساکت بمانم.
-با من ای..اینجوری حرف نزن!
-حرف بزنم چه گهی میخوای بخوری؟ نکنه میخوای شکایتِمو بِبَری پیش بابابزرگ؟!
-م..مهدی
-منو یادت رفته بود افرا مگه نه؟ یادت رفته بود! توام یکی مثل بقیه دخترای حال بهم زن. خر بودم که گول ظاهر مظلومتو خوردم. خر بودم که فکر میکردم چون تو دست خودمون بزرگ شدی میشه بهت اعتماد کرد. خیلی خر بودم!
-چ..چرا اینجوری حرف می..میزنی؟ د..دیوونه شدی؟!
-میدونی بهخاطرِ چی برگشتم؟ به خاطرِ نامزد کردنت با متین! شوهر کردنت اندازه نامزدیت با اون پست فطرت نسوزوندتم آخه!
اینجا چه خبر بود؟ مهدی همیشه یک پسر جدی و درس خوان بود. یک عضو قابله احترام در میانه تاشچیان ها و حتی انوشیروان خان هم زیاد به او سخت نمیگرفت.
دقیقاً چه بلایی سرش آمده بود؟!
بیشتر کمرم را به دیوار فشار دادم و نفسم را به سختی بیرون دادم.
سعی کردم اتفاقی که افتاده بود را هضم کنم. دلیلی برای وحشی گری و لحن تند و حرف های بیادبانهاش پیدا کنم. اما ذهنم مانند یک کاغذ سفید و بی نوشته بود.
وقتی مهدی رفت، من کوچکتر بودم و هرگز بیشتر از چند جمله با او هم صحبت نشده بودم.
-شب برفی رو یادت میاد افرا…؟
سرم محکم بالا آمد و با نفرت نگاهش کردم.
شب برفی، شبی بود که همیشه سعی میکردم فراموشش کنم و حتی اتفاقی برایم پررنگ نشود.
تنها خاطرهی بدم از مهدی مربوط به آن شب میشد. اما آنقدر دلچرکینم کرده بود که بعد از رفتنش او را در ذهنم کُشتم.
توانایی حساب پس گرفتن از انسان های ظالم زندگیام را نداشتم اما رفتن مهدی را یک شانس میدیدم.
-هوووم؟ یادت میاد یا نه؟
صدای باز شدن در عمارت و ماشینی که نَرم وارد حیاط شد، باعث شد که به خود بیایم.
هر دو در یک لحظه سرمان به طرف در چرخید.
نفرت و ترس و امید قوت را به دستانم برگرداند.
محکم روی سینهی مهدی زدم تا عقبتر برود و در انباری را با شدت باز کردم.
نماندم تا عکسالعمش را ببینم اما صدای خونسردش که میگفت؛
-باید جواب پس بدی افرا… کارم با تو تازه شده را شنیدم.
با دست و پای یخ کرده در حیاط دویدم و وقتی متینی را دیدم که از ماشین پیاده میشد، آه از نهادم بلند شد.
برای داخل رفتن باید از مقابله او رد میشدم و ظرفیتم برای امشب تکمیلِ تکمیل بود.
دستم را مشت کردم و سر پایین انداختم.
تا خواستم به تندی و با قدم های بلند از کنارش رَد شوم، صدایم کرد.
-افـرا؟ این وقت شب تو حیاط چیکار میکنی؟!
بی تفاوت ادامه دادم.
-افرا؟ صبر کن یه لحظه…
به ناچار ایستادم.
یک قطره اشک روی گونهام چکید.
متین مقابلم ایستاد…
-سلام
-…
-نمیخوای جوابمو بدی؟!
-س..سلام
-خوبی؟ از این طرفا؟ رفته بودی تو انباری یا من اشتباه دیدم؟!
وای خدایا… وای خدایا!
-آ..آره از قبل یه چیزی اونجا جا گذاشته بودم، رفتم بیارمش.
-آهان برداشتیش؟
-ن..نه پیدا نکردم.
-با شوهرت اومدی؟!
شوهرت را جوری تلفظ میکرد که انگار در مورد یک خوک کثیف صحبت میکند!
-ت..تنها اومدم. ص..صحرا حالش بد شده بود به بهخاطرِ اون اومدم. ببخشید باید برم تو سردمه.
میترسیدم یک وقت مهدی از انباری بیرون آید و متین متوجه شود. با آنکه هیچ خطایی نکرده بودم اما چیزی نمانده بود که چشمانم بسته شود و دقیقاً وسط حیاط غش کنم.
-صبر کن یه لحظه…
-…
-مامان زنگ زده بود. یه چیزایی در مورد صحرا میگفت، دقیق نفهمیدم حالش چطوره؟
جنگ به پایان رسیده و سرها زده شده و متین تازه به یاد فک و فامیلش افتاده بود!
-افرا نگفتی… صحرا چطوره؟ بچش خوبه؟
با درد لب گزیدم.
-ب..بچه دیگه پ..پیشمون نیست.
وای کشیدهای که گفت، سرم را بالا برد.
یک ریش بلند روی صورتش جا خوش کرده و چشمانش گود افتاده بود.
-شرمنده که نبودم. اگر میدونستم قضیه اِنقدر جدیه حتماً میومدم. اما چون امروز تولد شیدا بود، پیشش موندم. میدونی دیگه دخترا دوست ندارن تو همچین روزایی تنها باشن. البته تو این چیزارو تجربه نکردی، اما خب بالاخره دختری یه چیزایی حالیت میشه!
لب های را محکم روی هم فشار دادم…
وقتی من به فکر آبرویم بودم، متین احمق دقیقاً پز چه چیزی را میخواست به من بدهد؟!
حیفِ که جراتش را نداشتم وگرنه با وجودم ترسم فریاد میزدم، سرووضعت بیشتر شبیه کسی است که از قبرستان به خانه آمده، نه شبیه کسی که یک روز خوب را با معشوقش سپری کرده است!
با غرش وحشیانه و یک دفعهای چند گربه قلبم ایستاد و هول شده چرخیدم.
-چیزی نیست… گربهس
تند سر تکان دادم و قبل از اینکه متین دوباره نظر دادن را شروع کند، با گفتن:
-دیروقته میرم تو
دوان دوان خودم را به عمارت رساندم.
فقط یک شب بود که به اینجا برگشته بودم و این همه اتفاق افتاده بود. باید آرامشِ خانهی اروند را با طلا قاب میگرفتم.
در اتاق را که باز کردم، صحرا هنوز خوابِ خواب بود.
موبایلی که درون دستم عرق کرده و خیس شده بود را روی میز گذاشتم و تنم را زیر پتو پنهان کردم.
سرم که به بالشت برخورد کرد، اشک کل صورتم را پوشاند.
کاش میشد برای همیشه از این خانواده جدا شوم.
تا خود صبح به خود پیچیدم و سعی کردم آن روز پر ترس را به یاد نیاورم. اما بعضی از لحظه هایش بازیگوشانه از مقابله چشمانم میگذشت و ترس قصد داشت که جانم را بگیرد.
در زندگی بعضی اتفاقات تلخ هستند و بعضی ترسناک… تلخ ها روحت را میجوند اما ترس تمامه وجودت را میگیرد.
تلخ ها بعد از مدتی شاید از یاد بروند، اما ترسناک ها نه!
تا زمانی که از ترست قویتر نشوی، به دنبالت میآید. حتی اگر نادیدهاش بگیری آن سایه همیشه همراه توست….!
_♡____
اروند:
این بار که کلید را در قفل چرخاند، کسی نبود که شبیه یک موش کوچک و دوست داشتنی پر ذوق نگاهش کند و درست مانند یک زن واقعی کتش را روی جا لباسی کنار در آویزان کند.
سوئیچ و موبایلش را روی عسلی انداخت و به آشپزخانه رفت تا یک قهوه برای خود حاضر کند.
قهوه جوش را که روی گاز گذشت، نگاهش به ماگ عروسکی افرا خورد و چقدر جای او در خانه خالی بود.
قهوه به دست روی کاناپه نشست و ایمیل هایش را چک کرد. دلیلِ موفقیت همیشگیاش در تجارت این بود که هنگام کار کردن تمام حواسش را جمع میکرد. اما امشب برای اولین بار ذهنش جمع نمیشد.
کلافه لپ تاپ را بست و روی همان کاناپه دراز کشید.
سیگاری آتش زد و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت. کام عمیقی گرفت و باز به خود اعتراف کرد که به وجود افرا عادت کرده است!
زیبای چشم عسلی با آنکه یک دختر شر و شیطان و ورپریده نبود اما همان حضور آرامش هم دلچسب و قلب نواز بود.
از اینکه اجازه داده بود به خانهی پدریش برگرد، پشیمان بود. نکند اذیتش کنند؟ نکنند عذابش دهند و هر چه تا حالا بافته بودند را پنبه کنند…؟!
حیف که خواهرش به وجود دخترک احتیاج داشت. وگرنه عمراً اجازه میداد…!
اصلاً چه معنی داشت که شب را جایی جز خانهی خودشان بگذرانند؟!
یک لحظه به خود آمد و صدای تک خندهی بلندش در سالن کوچک خانه پیچید…
اگر مادر و پدرش متوجه میشدند پسرشان که رفتارها و خلقیاتش با اروپایی ها مو نمیزد، درگیر چه افکاری شده به هویتش شَک میکردند.
با صدای زنگ تلفنش سریعاً سیگارش را خاموش و موبایل را از جیب شلوار مردانهاش بیرون کشید.
برعکس خواستهی قلبیش به جای اسم افرا اسم آهو روی صحفه نمایش روشن و خاموش میشد.
تماس را وصل کرد و موبایل را روی آیفون گذاشت تا صدای آهو سکوت خانه را کمتر کند.
-عشقم
-داداشی؟
-جان؟
-چه خبرا؟ خوبی؟ خبری ازت نیست.
-تازه دیدیم همو که قربونت…
-نمیدونی من زود به زود دلم برات تنگ میشه؟
-از این به بعد زود به زود میام پیشت… دیگه؟
-دیگه سلامتیت… خب چه خبرا خوبید؟
-من خوبم افرام خوبه.
-خداروشکر… اروند زنگ زدم بگم من فردا تعطیلم، اگر خونهاید یه سر بیام پیشتون.
-بیا اما شاید افرا نباشه.
-چرا؟
چرا دیگه عصر پارت نمیزارید قاصدکی؟
نت یجوری شده به سختی وارد سایت میشم فقط این نیست رمان های دیگم هستن که بایددبزارم .فعلا یه پارت میزارم تا نتا به حالت عادی برگردن
من بعد دو روز به زور اومدم سایت 🥺🥺🥺
پارت امروزز کوووو چرا نبومده. بابا نت قطع میشه هاااا
۷