برای اینکه آدلر بفهمد در چند ساعت محدودی که فرصت دارند دقیقاً راجع به کدام قسمت زندگی مردی که حال
بیهوش و با دستانه بسته داخل انباری خارج از شهر آورده بودنش تحقیق کند، با اینکه هیچ دلش نمیخواست
مجبور شده بود که از سیر تا پیاز اتفاقاتی که افتاده بود را برایش تعریف کند و خدا میدانست از وقتی که راز
کوچک نخودچیاش را گفته، چطور دستی قوی دور گلویش حلقه شده و درحال خفه کردنش است!
آدلر مردد نگاهش را در محیط چرخاند.
-میخوام هرچی فهمیدیرو بدون کم و کسری بهم بگی و بعد فراموشش کنی… روشنه؟!
-بله چشم.
-خب؟
-باید بگم که مجوز داشتن یا نداشتنش هنوز معلوم نشده اما با یه پسره که چند ساله پیشش کار میکنه حرف
زدم. با چند تا تراول همهی جنجالهایی که تو این چند سال کاریش دیده و شنیده بودو برام گفت. مثل اینکه
اولین باری نیست که سر رئیسش میشکنه و در اصل خیلی وقتا تو مکانایی که مال اینه داستان درست میشه
. بعضی وقتا هم به زنایی گیر میده که تنها نیستن و چند باری هم بدجوری بخاطر این موضوع مورد ضرب و شتم قرار گرفته… البته که خانوادهش از هیچکدومش خبر ندارن!
بیحواس سیگارش را در مشتش لِه کرد و بیتوجه به سوزش شدید پوستش از اعماق گلویش غرید؛
-بیشرف پسفطرت
-خلاصه که چیزهای خوبی درموردش نمیگن اما…
-چیزی که من دیدم عادی نبود آدلر
-اگه منظورتون موا…
-کاری با بوی گند اون لامصب ندارم. من اندازه موهای سرم مهمونی دیدم. یه کثافت کاری دیگه اونجا بود… ندیدم اما خیلی خوب حسش کردم!
آدلر متفکر نگاهش کرد.
-آمارشرو در آوردم همه جفت بودن اما ممکنه جز مهمونیهای خر…
ناخودآگاه تیز به آدلر خیره شده و او سریع جملهاش را قطع کرد.
حتی تصور اینکه دختر صاف و سادهاش در همچین مهمانیهایی شرکت کند هم نفسش را بَند میآورد.
-معذرت میخوام فقط چون تو رزومه کاری مردک همه موردش هست گفتم شاید اینطوری باشه. البته آقا آراد و خانومش هم اونجا بودن پس احتمالاً چیز خاصی نبوده و شما اشتباه متوجه شدین.
-داداش…
آراد که نزدیکتر شد رو به آدلر گفت:
-برو پیشش حواست بهش باشه به خودش اومد صدام کن.
-چشم
-اروند چیکار میکنی؟ این مرده رو چرا آوردی اینجا؟
-تو توی اون مهمونی چیکار میکردی؟!
-چی؟
حرصی لب گزید.
اجازه نمیدادند این آدم ها اجازه نمیدادند تفکرات منفیاش وسعت نگیرد.
-پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ یعنی واقعاً بوی گند و کثافتی که اونجا میومدو حس نکردی؟ آدم زنه حاملشو برمیداره میبره جایی که بوی موادش از صد فرسخی آدمو خفه میکنه؟!
آراد کلافه نگاه گرفت.
-هستی از وقتی مامانشو از دست داده خیلی بهم ریخته. با اون دختره تانیا، همونی که انگاری دوست افرا هم هست تو کلاس زبان آشنا شدن. سه پیچ شده بود که حتماً بیاید تولد دوستمه و فلان منم دیدم هستیهم بیمیل نیست گفتم بریم یه هوایی عوض کنه. چه میدونستم آخرش اینطوری داستان میشه.
-وقتی رفتی دیدی چه خبره چرا نزدی بیرون؟ چرا همون اول نزدین بیرون؟ آراد میفهمی زن تو حاملهس؟ میفهمی اون دختر حاملهس ؟ هیچ حالیته چقدر شرایطش حساسه؟ حالیته زن حاملهرو باید رو تخم چشمات نگه داری؟
سکوت آراد جریترش کرد و با همهی توان فریاد زد؛
-واقعاً نمیدونم دیگه نمیدونم دور وبریای من کِی میخوان بزرگ شن. کِی میخواید عاقل شید؟ تا کِی من باید شماهارو جمع و جور کنم آخه…؟!
آراد نگران خیرهاش شد.
-خیلیخب اِنقدر حرص نخور. اون دختر عمر منه حتی اگه ندونم زن حامله چیه اون آخ بگه من قلبم وایمیسته. اما اولش اونجوری نبود که دیدی همه خیلی اوکی بودن. آدم حسابی بودن. از یه تایمی به بعد کلاً لِمشون عوض شد منم اِنقدر درگیر حرف زدن با افرا و راضی کردنش بودم که اصلاً حواسم به دور و اطراف نبود.
هر کلمهای که میشنید بیشتر به وخامت ماجرا پی میبرد و افرای صاف و سادهاش، دختر مظلوم تاشچیانها، چطور با این سبک انسان ها بُر خورده بود…؟!
اصلاً چه زمانی قاطی آن ها شده بود که نفهمید که نتوانست بفهمد…؟!
گردنش نبض میزد و گوشهایش از عصبانیت زیاد سرخ شده بودند.
گویی زیادی حال درب و داغانش عیان بود که آراد برادرانه به شانهاش کوفت.
-باشه با اینکه اُفت داره برام قبول کردن اینکه همون اول نفهمیدم اما میدونم داری به چی فکر میکنی. میدونم ولی آروم باش تا اونجایی که من فهمیدم افرا هم مثله ما فکر میکرد.
دست راستش را میان موهای مردانه و کوتاهش برد و نفس عمیقی کشید.
نباید احمقانه فکر میکرد. باید احساساتش را کنار میگذاشت و حقیقت را میدید.
حق کاملاً با آراد بود. افرایش هرچقدر هم که شیطان و بلا شده باشد، ذات آن دختر سفید و بیآلایش بود و اصلاً دخترک معصوم و مظلوم او کجا و دنیای بیبرگشت تاریکیها کجا…؟!
افرا هرچقدر هم که تغییر میکرد باز نمیتوانست با گرگهای باران دیده و سیاهیهای بیپایان همراه شود… نمیتوانست!
سر تکان داد و نگاهش را میان آسمان آبی چرخاند.