دست تنومند و قویاش مالکانه تنم را به خودش چسبانده و جوری قفلم کرده بود که عملاً قادر به تکان دادن بالاتنهام نبودم.
کلافه چشم چرخاندم و در سکوت رانندگی میکرد.
متوجه بودم که هر ازگاهی روی موهایم را بوسه میزند و عمیق نفس میکشد.
شاید باید قبول میکردم که اروند نسبت به من بیحس نیست و علاوه بر مسئولیت پذیری و مردانگی که با گوشت و پوستش عجین شده بود، قلباً هم مرا دوست دارد.
اما با این حال تنها این موضوع که او یک فرستاده از طرف مادریست که با بیرحمی نوزادش را در همان روزهای ابتدایی تولدش ترک کرده و سال ها بعد بخاطر عذاب وجدانش، مردی که برایش مادرانهها خرج کرده را به دنبال فرزند حقیقی خودش فرستاده تا در آرامش بمیرد، حالم را از خودم، اروند، آن زن، تاشچیانها و از تمام دنیا به هم میزد!
دلم میخواست با یک جیغ بلند خود را در یک غار تنگ و تاریک بیاندازم و تا ابد در آن حبس باشم.
اینکه من از آن زن متنفر بودم و اروند دیوانه وار دوستش داشت هم به شدت دلزدهام میکرد.
و واقعاً نمیدانستم که با این نوسانات احساسی چه کار کنم.
راهی جز فرار داشتم…؟!
دیگر به دانشگاه رسیده بودیم و اخمهایم بخاطر تفکرات منفیام از همیشه به هم پیوستهتر شده بود.
-بفرمایید رسیدیم.
بیجواب کیفم را برداشتم و تا پیاده شدم دریافتم که درحال پارک کردن ماشین است!
-تو کجا؟!
-یکی از دوستام اینجاست، تا اینجا اومدم یه سر بهش بزنم.
حرصی دندان روی هم ساییدم.
-دقیقاً همه جا آشنا داشته باش خب؟ حتی یه جا رو هم نذار از زیر دستت سالم رد شه…آفرین بهت!
متعجب پرسید؛
-افرا؟ چه ربطی داره؟ اصلاً مگه چیه که اِنقدر یهو عصبانی شدی؟!
متاسف سرتکان دادم و با قدمهای حرصی و بلند به طرف ساختمان سفید رنگ راه افتادم.
بیحواس قدم برمیداشتم و ناگهان درد فوقالعاده بدی در نوک انگشتان پایم پیچید.
حس میکردم همهشان در برخورد با سنگ سرد و سخت پله های طوسی رنگ لِه شدهاند و این درد آشنا آن روز جهنمی را در ذهنم پررنگ کرد.
لنگان لنگان خودم را به محوطهی پشتی دانشگاه رساندم و کنج دیوار نشستم.
پای دردناکم را از اسارت کفش آزادکردم.
یک قطره اشکدرشت روی گونه ام چکید و تا چشم بستم و سر به دیوار تکیه دادم، ذهنم خیلی سخت و تلخ به سمت آن روز پرواز کرد.
وقتی از رستوران بیرون رفتم، جملهی ارجمند خان گوشهایم را کیپ کیپ کرده بود.
تنها حسی که داشتم این بود که باید فرار کنم!
حس خفگی داشت امانم را میبرید.
با آنکه شاید رفتن اروند با نفس در آن اوضاع یک امر منطقی بود، اما حس کودکی را داشتم که مادرش در شلوغی دستش را رها کرده و بیآن که بخواهد مجبور به جنگیدن با تمام پیامدهاست!
بیتوجه به صدا زدنهای آهو با گریه و هقهق از رستوران بیرون زدم و به اواسط پلهها که رسیدم، دیگرنتوانستم وزنم را تحمل کنم و زمین خوردم.
درد جسمی و درد روحیام با هم ادغام شد و صدای گریهی بلندم خیلی سریع توجه افراد را جلب کرد.
-خانوم حالتون خوبه؟ خانوم؟
-…
-ای وای چیشدی افرا؟ افراجان؟
-…
-افرا عزیزم؟
-…
-خانوم پاتون درد گرفته؟
-…
-افرا خیلی درد داری؟
دقیقا مثل یک بیچارهی واقعی زار میزدم و درد قلبم خاموش نمیشد که نمیشد.
تا خواستند بلندم کنند، جیغ زدم و حرصی روی دست آهو کوبیدم.
-ولم کن… ولم کنید برو عقب…گـمشـید عـقـب!
-افرا لطفاً!
سریع خودم را جمع و جور کردم و با صورتی اشکی و آب بینی آویزان سمت خیابان رفتم.
ظاهر رقتانگیزم باعث شده بود که کسی برای سوار کردنم نایستد و آهو مدام میخواست دستم را بگیرد اما حالم آنقدر آشفته بود و طوری اشک و جیغ هایم با هم مخلوط شده بود که جرات نزدیکی پیدا نمیکرد.
-افرا توروخدا یه کم آروم باش الآن قلبت وایمیسته!
با گریه خودم را مقابل تاکسی زرد رنگ انداختم و روی کاپوتش کوبیدم.
-ت…و تو رو خدا قسم سوارم کن. به خدا پول دارم ن..نگران نباش.
تا پیرمرد با مهربانی گفت:
-سوار شو دخترم.
خودم را داخل ماشین انداختم و اجازه ندادم آهو سوار شود.
-برید لطفاً ز..زود برید.
-رفتیم رفتیم نگران نباش.
ماشین که راه افتاد، روی صندلی وا رفتم.
طوری له و لورده بودم که انگار درحد مرگ کتک خوردهام و تصویر اروندی که نفس در آغوشش بود، از پشت چشمانم کنار نمیرفت که نمیرفت!
-کدوم سمت برم دخترم؟
ذهنم خالی شده و واقعاً نمیدانستم در همچین موقعیتی پیش چه کسی باید بروم.
هستی مسافرت رفته بود. صحرا هم که نبود. پیش اروند هم که اصلاً نمیشد رفت!
بدون چاره آدرس خانه را دادم و سرم را به پنجره تکیه دادم.
نگاهم به روزمرهی زندگی افراد بود و اشکهایم بیوقفه میچکید.
یعنی از این به بعد چه میشد؟!
روزهایمان چطور قرار بود بگذرد؟
اروند باید پیش نفس و کودکشان میماند؟
خانوادهاش حمایتش میکردند؟
البته که میکردند!
در اصل برای همین امروز مارا در هم جمع کرده بودند.
جمعمان کردند که بگویند؛ نفس هرچه باشد مادر بچهی توست و به این دختر بیچاره و احمق که حتی خانوادهاش هم خواستارش نیستند، ارجهیت دارد.
اروند چه کار میکرد؟!
به حرف خانوادهاش گوش میکرد؟!