رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۹

4.7
(27)

 

 

 

 

 

خدایا من اصلاً تحمل این حجم از خوشی را نداشتم.

 

دستش را روی سرم کشید و موهایم را به یک‌طرف سوق داد.

 

– سرت که درد نمی‌کنه؟ قرص‌های ظهرت‌ و خوردی؟

 

-خوردم.

 

-آفرین به تو.

 

نوازش‌هایش گرم و هیجان‌انگیز بودند و من ‌بی‌طاقت ترین‌ دختر دنیا…!

 

گونه هایم مثل دو تکه ذغال می‌سوخت و تنها چیزی که می‌خواستم فرار کردن بود.

 

با آن که همیشه نوازشم می‌کرد، همیشه در آغوشم می‌گرفت اما این بار خیلی فرق داشت!

 

حرکات دستانش و حتی مدلی که در آغوشم گرفته بود، چیزی نبود که بین دوست‌ها اتفاق بیفتد…!

 

-اروند؟

 

-بله؟

 

-تو چطوری پیدام کردی؟ اصلاً تو من و پیدا کردی یا یکی دیگه؟!

 

نقشه‌ام گرفت و حرکات روانی‌کننده دستانش متوقف شد. اما کمی بعد چنان هر دو دستش را محکم دور تنم پیچید و به خود فشارم داد که صدای همه استخوان‌هایم در آمد‌.

 

– آخ لهم کردی.

 

خط گونه‌ام را بوسید و کمی از فشار دستانش کاست‌‌.

 

-از لحظه‌ای که حس کردم یه چیزی سرجای خودش نیست به دوتا از بچه های شرکت سپردم رَد گوشیت و بزنن. تا خواستن پیدات کنن زمان بُرد، دقیقا یکم قبل از اینکه تلفنت از دسترس خارج شه وخاموش بشه. یه چیزایی پیدا کردن اما مطمئن نبودن. نمی‌خواستم کوچک‌ترین جزئیات رو هم نادیده بگیرم مطمئن بودم یه چیزی این وسط هست که بالاخره تورو بهم برسونه. دو سه تا از بچه هارو فرستادم اون اطرافو بگردن. آخر تو پیچ جاده متوجه تو شدن. چند تا از روستایی ها دور تو گرفته بودن و می‌خواستن بِبَرنت بیمارستان…خداروشکر بچه ها دیدنت چون اگه اونجوری بی‌نام و نشون می‌بردنت تا بخوام عروسکم و پیدا کنم می مردم.

 

دستم را روی دستش که دور شکمم پیچیده بود گذاشتم.

 

-خیلی جاهارو دنبالم گشتی؟

 

-می‌شه گفت جای آشنایی نمونده بود که نگشته باشم!

 

-می‌خوام بگم ببخشید که بخاطرم اذیت شدی اما اولین باره که یکی اینجوری نگرانم می‌شه…حس خیلی خوبی داره!

 

سرخم کرد و دم عمیقی از گردنم گرفت.

 

– من قول می‌دم هر روز و هر لحظه همش نگرانت باشم اما توهم بهم قول بده دیگه نگرانم نکنی خب؟

 

آرام و با خجالت خندیدم.

 

-حس نمی‌کنی یه جایه جمله‌ت می‌لنگه؟

 

 

-بلنگه یا نه باید بهم قول بدی.

 

-چشم… چشم

 

کنار کشید و کمکم کرد روی تخت دراز بکشم.

 

-استراحت کن که وقتی مهمونت میاد خسته نباشی.

 

-مهمونم؟ مهمونم کیه؟

 

-افرا نمی‌خوام حرف و بپیچونم واسه همین مستقیم میرم سر اصل مطلب.

 

نگران شدم.

 

-چیزی شده؟!

 

-نه عزیزم چیزی نشده اما اگه الآن به فکر نباشیم ممکنه در آینده‌ یه چیزایی پیش بیاد.

 

-چی می‌خوای بگی اروند؟!

 

-جفتمون خوب می‌دونیم که بخاطر مدت زیادی که تحت سلطه‌ و زورگویی هایی غیرمنطقی بودی، روحت آسیب دیده!

 

سریع نگاه دزدیدم و دستانم را قفل هم کردم.

 

-اما من نمی‌خوام این آسیب بیشتر بشه. نمیخوام اتفاق آخری که برات افتاد حالت و خراب کنه و حق زندگی عادی رو ازت بگیره. می‌دونم احتیاج داری حرف بزنی و دلت و سبک کنی، ترسات‌ و بگی، نگرانی‌هات و بگی. مطمئنم هستم که فعلاً نمیتونی راجع بهشون با من حرف بزنی. برای همین از علی خواستم بیاد اینجا از این به بعد هر آخر هفته میاد البته اگه خودتم بخوای. می‌دونی که روان‌شناس محشریه و مطمئنم خیلی می‌تونه بهت کمک کنه.

 

حس خوبی نداشتم.

 

انگار که یک مریض بودم و اروند مجبور است تا با حال و هوای جدیدم سر و کله بزند!

 

نیم‌خیز شدم.

 

-می‌فهمم که به فکر منی اما اگه یکم بهم مهلت بدی، حالم خوب می‌شه. من احتیاجی به روان‌شناس ندارم چون نه مریضم نه دیوو…

 

سریع انگشت اشاره‌اش را روی لب‌هایم گذاشت و فشار داد‌.

 

-هیس نشنوم اون حرف و ازت اینجوری حرف زدن، اِنقدر عقب مونده بودن در شأن تو نیست!

 

-آخه…

 

-افرا هر آدمی که نیاز داشته باشه، باید با کسی که علمش و داره حرف بزنه. هیچ ربطیم به مریض بودن و این چرت و پرتا نداره. از وقتی که اومدیم خونه همش داری کابوس می‌بینی، فکر کردی من از این حالت می‌گذرم دردونه؟!

 

سرپایین انداختم و با پشت دست گونه‌ام را نوازش کرد.

 

-بهت قول می‌دم وقتی با علی حرف بزنی حالت خیلی بهتر می‌شه…چشم؟

 

-چشم!

 

با وجود مخالفت اولیه‌ام وقتی با علی حرف زدم، به معنای واقعی رها شدم.

 

علی مثل اروند یک انسان منطقی و با فکر بود.

کسی که می‌شد کنارش از چیزی نترسید و خیلی راحت زخم‌ها را نشانش داد.

 

 

 

-خوبی افراجان؟ به نظرم از دیشب رنگ و روت بهتر شده

 

-م..ممنونم خوبم شما؟

 

-منم خوبم عزیزم اروند بهت درمورد این جلسه گفته بود دیگه آره؟

 

-آ..آره اما من نمی‌دونم تو این جور جلسه‌ها چی باید گفت.

 

-اول این‌که بهت بگم هرچی امروز بگی بین خودمون دوتا می‌مونه. فکر نکنی چون من دوست اروندم قراره برم همه چیز و بذارم کف دستش! تنها چیزی که اروند قراره بفهمه اینه که حالت تا چه اندازه خوبه و برای بهتر شدنش چیکار باید کرد، پس با من راحت باش.

 

-سعیمو می‌کنم.

 

-خوبه

 

-مهم‌ترین چیزی که می‌خوام بدونم اینه که حالت چطوره؟ این روزا چه احساسی داری؟

 

سوال و جواب‌های علی شروع شد و او واقعاً یک دکتر زیادی حاذق بود‌.

 

بی‌آن که به اصل موضوع اشاره‌ای کند، مرا به بطن ترس‌هایم برد و وقتی به خود آمدم که داشتم از کار چندش آور سالو می‌گفتم!

 

-او..اومد روی تنم د..دراز کشید می‌‌خواست م..مجبورم کنه خون و ز..زخمشو بخورم…خیلی بد بود!

 

صدای هق‌هق‌های از ته دلم بلند شد و علی خیلی آرام شانه‌هایم را گرفت و سرم را به بازویش چسباند.

 

بلند بلند گریه می‌کردم و او دوستانه دستم را نوازش می‌کرد.

 

بعد از مدت تقریباً طولانی گفت:

 

– بهتری؟ بیا یکم آب بخور نفست جا بیاد.

 

با دست لرزان لیوان را از دستش گرفتم.

دستم چنان می‌لرزید که کمی از آب روی لباسم ریخت.

 

علی دستش را روی شانه‌ام گذشت و خیلی عجیب به چشمانم زل زد.

 

 

 

-خوبی دیگه آره؟

 

-خوبم نگران نباشید.

 

مدتی خیره‌ام شد و نفهمیدم برای چه هنگام برداشتن دستش یک خداراشکر از ته دل اما آرام را زمزمه کرد…!

 

-برای امروز بسه…استراحت کن خسته شدی باقیش بمونه برای جلسه بعد.

 

از خدا خواسته قبول کردم.

 

-باشه

 

-فعلاً کاری با من نداری؟

 

معذب دستی به پایین موهایم کشیدم.

 

-یه… یه موضوعی هست، یه رازی درمورد خودم که کسی ازش خبر نداره و اگه قرار باشه یه وقت کسی ازش با خبرشه، نمی‌خوام اون آدم کسی به جز اروند باشه! برای همین اگه جلساتمون ادامه داشت، لطفاً…لطفاً هیچوقت مثل امروز جوری هیپنوتیزمم‌ نکنید که یهو به خودم بیام و ببینم همه چیزو بهتون گفتم!

 

آرام خندید.

 

-افراجان آدما فقط چیزایی رو به روان‌شناس‌ها می‌گن که دوست دارن عنوانش کنن اما جرات‌ گفتنشو ندارن. جرات گفتنش و به نزدیکاشون‌ ندارن چون از عکس‌العملشون‌ می‌ترسن اما خیلی شدید‌تر از ترسشون دنبال رهایی از اون همه حس منفین‌، برای همین خیالت راحت باشه اگه چیزیو واقعاً نخوای بگی هیچکس نمی‌تونه مجبورت کنه!

 

متعجب و با خیال راحت‌تری سرتکان دادم‌.

 

-که اینطور… باشه از وقتی که برام گذاشتید ممنونم…حالم خیلی بهتره سبک شدم.

 

-وظیفه بود خانوم کوچولو گرچه بهتر بود با یه دکتر غریبه صحبت کنی اما ارونده‌ و وسواس‌ها‌ش‌…به هرحال خوشحالم که بهتری.

 

-ممنونم.

 

علی که رفت با حال بهتری تلفن جدیدم را برداشتم.

 

می‌خواستم با صحرا و هستی حرف بزنم و آرامشم‌‌ را به تثبیت بیشتری برسانم.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x