-ش..شام فردا شب و چی؟ اگه نیای خیلی ازت دلخور میشم.
-افرا…
-اروند جان مامان فقط یه رستورانه! گرچه من میگم تو خونه استراحت کنه براش بهتره اما بیاد هم قرار نیست کاری کنه که همش یه ساعت شام میخورید و برمیگردید.
خلاصی از دست این زن زیبا ممکن نبود…!
-خیلیخب ببینم چی میشه.
-پس من منتظرتم مامان جان
حرفش را زد و خیلی راحت تماس را قطع کرد! دقیقاً سبک هانی بانو…
_♡__
داخل خانه که شد، افرا روی مبل خوابش برده و صورت رنگ پریدهاش او را شبیه یک فرشتهی بی بال نشان میداد.
کنارش زانو زد و گونهاش را نوازش کرد.
خیلی سعی کرد، خیلی روز ها و شب ها را با خود جنگید اما دیگر نمیشد احساساتش را پنهان کند!
با آنکه مطمئن بود این دختر حیف است و هیچوقت نمیتواند لایقش باشد، اما آنقدر دست و دلش گیر کرده بود که نمیشد عقب بکشد!
وجود افرا رنگ و روی تازه به زندگیش داده و حال صبحها با حس بهتری از خواب بیدار میشد و شب ها برای خودش رویاهای رنگی میدید.
دلش میخواست احساساتش را فریاد بزند و خودش را از سنگینیای که روی دوشش بود راحت کند، اما چند مانع بزرگ سر راهش بود.
اگر عجله میکرد بیشتر از خودش افرا آسیب میدید.
همانطور که این حرف ها را در دل به خود میزد، خم شد و آرام گوشهی لبهای فرشتهی دوست داشتنیاش را بوسید.
از این نزدیکی بوی شامپوی افرا با شدت در مشامش پیچید و حالش را خراب کرد.
با آن که در دل به خود ناسزا میگفت و هرچه فحش بلد بود را نثار خود میکرد اما لبهایش گستاخانه به بازی خود ادامه میدادند و هر لحظه بوسهی عمیقتری از دخترک شیرین میگرفت.
درست وقتی که آخرین بوسه را به غنچهی لبهای افرا زد، او همانند زیبای خفته چشم باز کرد و دلش را صد باره برد.
-اروند؟
با صورتی سرخ شده فاصله گرفت و برای فرار از آن موقعیت یک جملهی اشتباه گفت.
جملهای که تا از دهانش بیرون آمد، به غلط کردن انداختتش اما دیگر برای هر گونه عکسالعملی دیر شده بود!
-پاشو به زخمات پماد بزنیم وگرنه دیر خوب میشن.
افرا آرام نشست و دستی به تن کوفتهاش کشید.
-اتفاقا خیلی میسوزن. اگه پماد بزنیم سوزشش قطع میشه؟
-…
-اروند؟
بدترین اشتباه را در این موقعیت کرده بود و راهی برای فرار نداشت.
-جان؟ آره عزیزم خوب میشه. آروم بلند شو…آفرین
افرا را با خود به اتاق برد و نفهمید که با این کار آخرین راه گریز را هم از قلبش گرفته است…!
_♡_
افرا:
آن شب همه چیز یک رنگ و بوی دگر گرفته بود.
وقتی اروند لباس ساتن را از روی شانهام سُر داد و وقتی که دستان پرحرارتش روی پوست تنم کشیده شد، چیزی در قلبم ریخت.
تا به آن روز نمیدانستم زخم ها تا این حد میتوانند دوست داشتنی و جهنمی باشند اما وقتی با ملایمت به کمر و پهلوهایم کِرم زد و کنار هر زخم بوسهای کاشت و قول داد که همراه زخمهایم تمام خاطرات بدم را هم درمان کند، بیشتر و وحشیانهتر از همیشه به او دل دادم!
او پاداش من بود. پاداشی که از شدت دوست داشتنش، از شدت خوب بودنش، دلم میخواست سرم را به در و دیوار بکوبم.
آن موقع شاید میتوانستم کمی از حجم این همه قشنگی را هضم کنم!
-برگرد خوشگلم.
آرام چرخیدم.
مراقب بودم تا ملحفه از روی بالا تنهام سر نخورد.
پماد را به کف دستش زد و آرام روی شکمم پخشش کرد.
چقدر بیجنبه بودم که از کوچکترین لمس شوهرم نفسهایم تند شده بود…!
اروند اما عادی بود… حتی شاید میشد گفت که کمی هم عصبانی و ناراحت بود!
لرزان اسمش را صدا زدم؛
-اروند؟
-هوم؟
چنان اخمهایش در هم بود که انگار درحال انجام دادن سخت ترین کار دنیاست.
-خوبی؟ حس میکنم عصبانی!
پماد را به زخمی که زیر سینهام جا خوش کرده بود زد و چشمان خون آلودش را به صورتم دوخت.
-آره هستم!
جا خوردم.
-واقعاً؟!
-عصبانیم خیلیم عصبانیم. از دستت دارم روانی میشم دیوونهم کردی دیگه!
ناخودآگاه لب هایم ورچیده شدند و او سریع نگاه گرفت.
-چیکار کردم مگه؟ من…
تیز سرش را بالا گرفت و وقتی حرصی گفت:
-مجبوری اِنقدر خوشگل باشی؟ مجبوری اِنقدر نفس گیر باشی؟
شوکه نالیدم؛
-چی؟!
-دیوونهم میکنی. خلم میکنی. صدات، چشمات، حرفات، جوری که صدام میکنی. یه مرد باید خیلی مرد باشه که بتونه از یکی مثل تو بگذره اما من دیگه دارم کم میارم افرا، نکن!
حس عجیبی داشتم، تلفیقی از ترس، شوک و هیجان…!
-اما من که کاری نکردم.
پوزخند زد و متاسف سر تکان داد.
-عروسکا نگاه کنن کافیه!
خوشحالی زیر پوستم دوید و لب گزیدم.
-اروند؟
سریع چشم دزدید و مابقی پماد را خیلی تند روی جای زخمهایم کشید.
انگار فقط میخواست فرار کند و تا میتواند از من دور شود.
لحظهی آخر زمانی که خواست دستش را عقب بِکِشَد، بند ساعتش به گوشهی ملحفه گیر کرد و با اولین کشش، مثل احمق ها ملحفه را رها کردم!
یکدفعه تنهم بدون پوشش ماند و اروند از ته دل غرید…!
در کمال ناباوری بر سرم فریاد زد.
-افـــرا
-ب..بخدا از قصد نبود!
سریع بلند شد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت.
شوکه روی تخت نشسته بودم.
دقیقاً چه اتفاقی افتاد…؟!
اروند کامکار جور دیگری به من نگاه کرده بود؟
مرا به چشم یک زن، به چشم زنش دیده بود…؟!
خوشحالی بند بند وجودم را گرفت و شوق رسیدن در تمام سلول هایم پخش شد.
درست وقتی که میخواستم از خوشحالی جیغ بکشم، اروند در اتاق را باز کرد و لحظهای بعد مثل طوفان روی تنم خیمه زد.
حرکات ممنوعه دستش و طوری که لبهایم را میبوسید مالکانه، شیرین و چیزی فراتر از حد رویا بود.
اجازهی نفس کشیدن نمیداد و به سختی لبهایم را میبوسید.
-ارون..د!
سر خم کرد و اینبار گردنم معبدگاه بوسه هایش شد.
همه چیز روی دور تند افتاده و جفتمان در گرداب بیزمانی غرق شده بودیم.
-دیگه نمیتونم افرا… دیگه نمیتونم تظاهر کنم که نمیخوامت!
سلام چرا پارت جدید نمیذارید؟
امشب میزارم
قاصدک جون چجوری میتونم دسته بندی رمان جدیدم رو بزارم؟
سلام دسته بندی رو برات انجام دادم
ممنون🦋
سلام لطفا قسمت جدید رمان ماتیک رو بذارین
ممنون
فعلا پارت جدید نیومده