-آقا اروند یه مدت طولانی خرج درمان یزدان و بهم داد. شمام میدونی که یزدان چقدر برام عزیزه. اون نباشه منم نیستم. هربار از آقا تشکر میکردم میگفتم خدا تورو سر راهم گذاشته، اما حتی یه بارهم سرم منت نذاشت. وقتی هرکسی که ازش انتظار داشتم بهم پشت کرد، آقا اروند بهم نگفت تو یه کارگر سادهای برو خودت با درد خودت سر کن. کمکم کرد امانتیی که از شوهر خدابیامرزم برام مونده بود رو حفظ کنم. حالا من چطوری میتونم نسبت به تنها امانتیی که اون بهم سپرده بیتفاوت باشم؟ چطوری نسبت به نابود شدن با ارزشترین دارایی زندگی کسی که بچهمو بهم برگردونده، بیاهمیت باشم؟!
آه عمیقی کشیدم و سمت آینه چرخیدم.
-نگران نباش نازلی من سوختم. حتی خاکستر شدم از اینی که هستم نابودتر نمیشم!
-ولی این کارتون درست نیست شما…
-تنهام بذار لطفاً
صورتش را پاک کرد و بلند شد.
-چشم
نازلی که از اتاق بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم.
اگر آدم قبل بودم بعد از شنیدن حرف هایش صددرصد قبول میکردم و در خانه میماندم اما الآن جز اینکه تلفنش را پس دهم نمیتوانستم کاری کنم.
برای اینکه به اروند خبر ندهد موبایلش را برداشته بودم.
موبایل را درباره روی میز گذاشتم.
میتوانست بعد از رفتن من به اروند خبر دهد هیچ مشکلی نداشت.
اما بعد از رفتن من…!
_♡__
-وای وای اینجارو ببین چه عروسکی!
برای نوید خوش سروزبان سرتکان دادم و تانیا را در آغوش گرفتم.
-چه خبر میمون… چه سر وقت اومدی ازت بعیده!
از گوشهی چشم نگاهش کردم.
-بده آدم حسابت کردم؟
حرصی به پهلویم کوبید.
-خیلی ….
-تو بیشتر عزیزدلم
-زبونتو مار بزنه اشالله، بیا برو اینجا لباستو عوض کن.
وارد اتاقی که نشان داد شدم و تا شال و رویهی لباسم را درآوردم، مثل مردهای هیز چشمانش برق زد و خیرهی سرتاپایم شد.
-جوون چه جیگری.
موهای لَختَم را آرام شانه کردم و دورم ریختم.
-چطور شدم؟
-عالی فقط اینکه اروند چطوری گذاشت با این سر و وضع تا اینجا بیای؟ پسرمون دنیا دیدهس اما خب بازم زیادی رو تو حساس بود که!
-حق داری والا… نمیذاره.
-یعنی چی؟ نفهمیدم.
-یعنی اگه میدونست قراره بیام نمیذاشت اما از اونجایی که خبر نداره پس مشکلی نیست.
سکوت کرد و بیحواس چرخیدم.
-این بار مهموناتون مثله قبلاً بیسروصاحب نیست. همه زوجن آفرین!
-پس یعنی اروند هیچی از اینجا اومدنت نمیدونه درسته؟!
-اوهوم.
رنگ از رخش پرید و با استرس و ناراحت نگاهم کرد.
-وای… خیلی بد شد!
-چیشد؟ چرا؟
-یه چیزی بهت میگم اما آروم باش خب؟ کولی بازی در نیار!
-چیشده؟؟
-من… من چون فکر میکردم اروند میدونه هیچی نگفتم که مثلاً سوپرایزت کنم، به جون تو قصد دیگهای نداشتم!
نگران جلو رفتم.
-چه مرگته تانیا دردتو بگو.
-امشب امشب…
فریاد زدم؛
-امشب چی؟
-تو لیست مهمونهای امشب هستی، هستی و آرادم هستن!
شوکه خشک شدم و دهانم نیمه باز ماند.
-ببین، میدونم دوست نداری ببینیش اما گفتم شاید.. شاید اینجوری بهتر باشه اووف خودمم نمیدونم چی دارم میگم.
سعی کردم جملهی تانیا را دوباره در ذهنم بررسی کنم.
درست شنیده بودم؟!
هستی هم در این مهمانی بود؟!
خاطراتی که باهم داشتیم همه در پس ذهنم مرور شد و دلتنگی مثل یک مار خوش خط و خال قلبم را میان مشتهای قویاش لِه کرد و از بین برد.
-پس اینجاست!
-آره و مطمئنم اگه آراد ببینتت به گوش اروند میرسونه که اینجایی!
-…
-دیگه دیره نمیشه دست به سرشون کرد. نمیدونم باید چیکار کنیم. خدا لعنتم کنه چقدر خنگم کاش ازت میپرسیدم که اروند میدونه اومدی یا نه!
باید آرامش خود را حفظ میکردم.
اروند دیر یا زود میفهمید و دراصل دلیل آمدنم این بود که به گوشش برسد و از دستم عصبانی شود. اما حداقل میشد از این توفیق اجباری کمی برای رفع دل تنگی هایم استفاده کنم مگر نه…؟!
-بیخیال عیب نداره اروند بالأخره میفهمید احتمالاً تا الآن هم نازلی بهش خبر رسونده اما خب برای یه جلسهی کاری رفته بیرون شهر نمیتونه بیاد.
-یعنی الآن از دستم عصبانی نیستی؟
-نیستم.
لبخند گرمی زد.
-دمت گرم.
-اما دیگه از طرف من تصمیم نگیر. من اگه دلم برای کسی تنگ بشه مستقیم میرم میبینمش نیازی به این مسخره بازیا ندارم!
با تمسخر گفت:
-آره خب… نه که خیلیهم تو ابراز احساسات قوی هستی!
-تانیا…
صدای نوید از پشت در آمد.
-عشقم چیکار دارید میکنید؟ چرا نمیاید پس همه مهمونا اومدن.
-داریم میایم عزیزم تو برو.
-زود باش گلم
-بیا بریم دیر شد.
-تانی
-جان؟
.
-امشب من و راحت بذار خب؟
-نفهمیدم
-دارم میگم بهم نچسب و سعی نکن یجوری من و با هستی رو به رو کنی، وگرنه پامیشم میرم.
-من… من نمیخواستم همچین کاری کنم.
-به هرحال گفتم بدونی!
-اووف خیلی خب راه بیفت.
-تو برو خودم میام.
کمی مکث کرد و سپس سرتکان داد.
-باشه پس منتظرم.
تانیا که رفت با نفس نفس سمت آینه چرخیدم و محکم چشم بستم.
خیلی وقت بود که از گذشته فقط اروند رو میدیدم و گه گاهی صحرا رو هیج عادت به این برخوردهای یکدفعه ای نداشتم.
نمیخواستم با دیدن انسانهایی که در گذشتهام بودند آرامشم به هم بخورد، اما مثل اینکه قرار نبود همیشه همه چیز به کام من بچرخد…!