رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۰

4.6
(16)

 

 

 

 

 

-افرا…

 

-می‌دونی هستی همیشه بهت حسادت می‌کردم. چه زمانی که مجرد بودیم چه حالا، زندگیت همیشه برای من رویا بوده و هست. بخاطر از دست دادن دوستیمون ناراحتی می‌فهمم اما کاش حداقل پیش منی که همه چی و همه کَسمو از دست دادم، پیش منی که حتی خودمو باختم اینجوری نگی آخه می‌دونی دست خودم نیست که به نظرم خیلی مسخره میاد… واقعاً دست خودم نیست!

 

دستم که روی میز بود را گرفت و هق زد؛

 

-خیلی متاسفم جز این هیچی ندارم بگم. برای همه چیزهایی که تجربه کردی متاسفم عزیزم.

 

مدتی در سکوت خیره هم شدیم و معذرت‌خواهی از ته دلش ناخواسته زهر زبانم را گرفت.

 

صدای بلند موزیک‌ و دیواری که مقابلمون وجود داشت، باعث شده بود که کسی متوجه گریه‌ی هستی و بحثمان نشود و تا خواستم چیزی بگویم سر و کله‌ی آراد پیدا شد.

 

-عزیزم چیه؟ چرا گریه می‌کنی؟!

 

-هیچی چیز مهمی نیست تنهامون می‌ذاری لطفاً؟ داشتیم حرف می‌زدیم.

 

-یعنی چی مهم نیست؟ پرسیدم برای چی داری گریه می‌کنی؟

 

-آراد لطفاً!

 

گویا خونسرد نوشیدنی خوردن من و گریه‌های هستی بدجوری اعصاب آراد کامکار را به هم ریخت که حرصی رو به من گفت:

 

-من و ببین افراجان تو خیلی برای ما عزیزی برای هممون. تو زن داداشمی، عشقشی و همیشه رو سرمون جا داری اما من به هیچکس اجازه نمی‌دم اینطوری اشک زنم و دربیاره متوجهی؟ حالا هرکی می‌خواد باشهِ باشه!

 

-آراد بس کن چی داری می‌گی؟ ما داریم دوستانه بین خودمون حرف میزنیم تو دخالت نکن.

 

-دوستانه؟ کدوم دوست اینجوری اشک دوست حامله‌شو در میاره؟ کدوم دوست؟!

 

با وجود گیجی که پیدا کرده بودم نگاهم تیز شکم هستی را نشانه گرفت و برآمدگی کوچکش برای من مثل یک خار پر از حسرت بود…!

 

 

 

 

-بلند شو میریم خونه

 

-آراد

 

-گفتم پاشو… زود باش.

 

-می‌گم می‌خوام با دوستم حرف بزنم.

 

-چه دوستی قربونت برم؟ چه دوستی؟ چرا حرف طرفتو نمی‌فهمی؟ کناره گیری هاشو نمی‌بینی؟ تو برای افرا خانوم تموم شدی اِنقدر خودتو کوچیک نکن!

 

تمام مدت لبخند می‌زدم و بیشتر پذیرای آن تلخی می‌شدم.

 

حس بیخیالی که پیدا کرده بودم را دوست داشتم. باعث می‌شد که مثل هستی گریه نکنم. باعث می‌شد که مثل گذشته چهره‌ی مفلوک و بیچاره‌ای از خودم را به دیگران نشان ندهم.

 

هستی که با گریه و اجبار برای برداشتن وسایلش رفت، آراد جام را به سرعت از دستم بیرون کشید.

 

-بلند شو تورو هم می‌رسونم خونه.

 

-با..باتو نیومدم که… که بخوام با تو ب..برگردم!

 

-افرا بلند شو حالت خوب نیست نمی‌تونم اینجا ولت کنم.

 

-ب..برو پی کارت!

 

عصبانی چشمانش را باز و بسته کرد و حرصی بازویم را به چنگ گرفت.

 

-بهت گفتم پاشو تو حالت خودت نیستی مطمئن باش اگه با این وضع اینجا بمونی، آخر خودت پشیمون می‌شی!

 

دستی به زیر بینی‌ام کشیدم و با چشمانی که دو دو می‌زد نگاهش کردم.

 

-اگه پشیمون شدم نمیام… نمیام پیش ت..تو  گریه کنم خیالت راحت!

 

-داری اعصابمو خورد می‌کنی، راه بیفت بهت می‌گم!

 

حرصی عقب عقب رفتم.

درست نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم اما آخرین چیزی که در همچین شبی می‌خواستم همراه شدن با آراد و هستی بود.

 

-نمی‌خواد نگران من ب..باشی، هیچ اتفاقی برام نمیفته د..دوستم هست اون پیشمه.

 

با تمسخر به کناری اشاره کرد.

 

-احیاناً منظور از دوست اون داغون حال بهم بزن نیست که؟ هست؟!

 

برای آن که نیفتم  به میز تکیه دادم و مسیر دستش را دنبال کردم.

 

با دیدن حالت افتضاح تانیا مردمک چشمانم گرد شد و چند بار پلک زدم تا ببینم درست دیده‌ام یا نه…!

 

-درست داری می‌بینی دوست عزیزت یکی‌رو می‌خواد خودشو جمع کنه. امشب سالم برسه جای تعجب داره.

 

متوجه حرف هایش بودم اما  سرسنگین و لحن کشدار صحبت کردنم باعث می‌شد که نتوانم دست به سرش کنم.

 

حرصی بازویم را عقب کشیدم و با صدای جیغ مانندی گفتم:

 

-اَه و..ولم کن دیگه کَ..کَری مگه؟ به تو چه ربطی داره ب..بمونم بمیرم یا بلایی سرم بیاد؟ برو رد ک..کارت من می‌خوام اینجا بمونم.

 

صورتش از چندش جمع شد و با لحن فوق‌العاده بدی گفت:

 

-تو… تو از کِی انقدر حال بهم زن شدی افرا؟ کوش اون دختری که همه محو معصومیت و قلب طلاییش‌ بودن؟ چطوری؟ فقط بهم بگو چطوری تونستی خودتو تا این حد خراب کنی؟ حالت از خودت بد نمی‌شه؟!

 

 

 

نیش قلبش مستقیم قلبم را نشانه گرفت و با تاخیر پلک زدم.

 

-نه تا وقتی آدمای حال بهم زنی م..مثل تو رو می‌بینم ف..فرصت نمی‌شه که از خودم متنفر بشم!

 

-چی داری‌ می‌گی برای خودت؟!

 

بی‌تعادل جلو رفتم و دستانم را بند یقه‌ی لباس مردانه‌اش کردم.

 

-تو… تو خوب می‌دونی منظورم چ..چیه اما اگه می‌خوای خودتو بزنی به اون راه اشکال ن..نداره، بزن پایتم!

 

چشمکی به نگاه هاج و واج مانده‌اش زدم و چرخیدم.

 

تا خواست دنبالم بیاید سریع خودم را میان جمعیتی که مثلاً درحال رقصیدن بودند انداختم و عقب عقب رفتم.

 

دنبالم آمد اما از آنجایی که این قسمت از همه‌جا تاریک‌تر بود و چشم چشم را نمی‌دید نتوانست پیدایم کند.

 

از میان جمعیت گذشتم و با نفس نفس کنار اسپیکرهای بزرگ ایستادم.

 

نور‌ کمی که آنجا بود باعث شد بتوانم آراد را ببینم.

 

نگران بین افراد می‌چرخید اما تعداد بالای مهمان ها و سیاهی که در همه جا جریان داشت، عاجزش کرده بودند.

 

نفس راحتی کشیدم‌.

 

این مرد چه فکری با خود کرده بود؟!

 

نیمه هوشیار بودنم که جای خود داشت، من اگر می‌مُردم هم دیگر همراه کسانی که روزی ترکم کردند نمی‌شدم…!

 

به دیوار تکیه دادم‌.

 

هردو پلکم به اندازه وزنه‌های یک تنی شده بودند و به سختی چشمانم را باز نگه داشتم.

 

-چرا تنها موندی عزیزم؟

 

بی‌حال سر بلند کردم.

یک مرد قد بلند با چشمانی زاغ روبه‌رویم ایستاده بود.

 

-تنهایی؟

 

-آ..آره

 

-به نظر میاد زیاد خوب نیستی!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x