حوله را دور تنم پیچیدم و از حمام بیرون رفتم.
نگاه غصه دارم روی تخت قفل شد.
مطمئن بودم امشب از آن شب هاست که به سادگی نمیگذرد. از آن ها که جان میگیرد تا آفتاب را نشانت دهد و از آن ها که فرصتیست برای آنکه بفهمی کجای راه را اشتباه رفتهای و تا اولین دوربرگردان چقدر فاصله داری…!
-بهتری؟
سر چرخاندم و به اروندی که دست به سینه کنار چارچوب در ایستاده بود نگاه کردم.
-بهترم.
-خوبه من دیگه باید برم زنگ زدم نازلی تا چند دقیقه دیگه میرسه. یه چیزی بخور سریع بخواب دیر وقته.
همین…؟ چیزی بخورم و بخوابم؟!
اروند متوجه نبود که چه چیزی را از سر گذراندهام؟!
بعد از آن اتفاق چطور به همین سادگی میخوابیدم؟!
ناخودآگاه جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم.
نه… حتی اگر این تا حد خونسرد نگاهم بکند هم میدانستم که چقدر خوب مرا از بَر است و چقدر خوب میفهمد که چه حالی دارم.
اما اروندخانمان قصد کرده بود اینبار مرا با مشکلم تنها بگذارد!
پیام نهفتهاش این بود که همسر عزیزم قرار نیست مدام شریک دردسرهایت باشم و به عنوان تنبیه هم که باشد، این بار تک و تنها مزه غلط اضافهات را خواهی چشید…!
بغض کردم و شیئی که از حمام برداشته بودم را بیشتر کف دستم فشار دادم.
-پس… پس داری میری!
اخمآلود سر تکان داد.
-باید برم پیش علی اینا یه سری چیزها هست که تا خودم نباشم حل نمیشن.
پیش علی اینا…؟ یعنی پیش آن مرد…!
تنم ریش شد و پوستم به سوزش افتاد.
بازوی برهنهام مرا یاد نگاه آن حیوان پست فطرت میانداخت و خدا چقدر به رویم نگاه کرد که نتوانست به مراد کثیف دلش برسد.
اما این وسط یک موضوع آزار دهنده وجود داشت، آن هم خونسردی زیاده اروند نسبت به آن مرد بود!
مهم نبود که چقدر انسان آرام و منطقیست، من آن روی طوفان مانند و غیر قابل کنترلش را سر جریان مهدی دیده بودم!
-اروند تو که نمیخوای کاری بکنی مگه نه؟!
-مثلاً؟
-چه میدونم مثلاً نکنه… نکنه بخوای از اون مرد انتقام بگیری؟!
با پوزخندی که زد استرسم بیشتر شد و هول شده آرنجش را گرفتم.
-تورو خدا کار احمقانهای نکن ببین نمیخوام…
-نگرانشی؟
-چی؟!
یک دفعه فریاد زد؛
-پرسیدم نگران اون مرتیکهای؟!
دلم به هم پیچید و به سختی بزاق گلویم را قورت دادم.
-چی داری میگی؟ معلومه که نه من فقط نگران توام. اینا آدمای نرمالی نیستن نمیخوام کاری کنی که بعداً برات دردسر بشه و بیخه ریشتو بگیره.
صدای باز شدن در و پشت بند آن نازلی که با نگرانی اسممان را صدا میزد باعث شد که جلوتر بیاید و همانطور که کتش را میپوشید، انگشت اشارهاش را نَرم روی چانهام حرکت داد و زمزمه کرد:
-باید قبل اینکه با آدمای آنرمال هم سفره شی فکر اینجاهاشو میکردی خانومم.
-آقا؟ چیشده؟ تا گفتید خودتو سریع برسون جَلدی اومدم.
-نازلی شرمنده این وقت شب کشوندمت اینجا اما خب میدونی خانوم کس دیگهای رو قبول نمیکنه و منم باید برم کار واجب دارم. افرا زیاد روبهرواه نیست بیزحمت امشبو اینجا بمون.
-چه حرفیه آقا؟ وظیفمه… چشم.
با مهر چشمانش را برای نازلی باز و بسته کرد و بعد از اینکه کاملاً جدی پچ زد؛
-مراقب خودش باش.
و رفت دریافتم این تو بمیری به هیچ وجه ممکن از آن تو بمیری های گذشته نیست و نخواهد شد!
-خانوم حالت خوبه؟ چیشده اتفاق بدی افتاده مگه نه؟ آخ چقدر بهتون گفتم نرید مگه…
شئ را بیشتر به کف دستم فشار دادم و اشکی که داخل چشمانم حلقه زده بود نمیتوانست برای رفتار سرد اروند باشد، صد در صد مربوط به سوزش دستم بود و بس…!
وگرنه من که از خدایم بود اروند از زندگیم بیرون برود مگر نه؟ آری از خدایم بود…!
نفسی که تنگ شد و قلب مچاله و له شدهام هم هیچ ربطی به این موضوع نداشت.
خدا لعنت کند… نباید ربطی داشته باشد!