بالاجبار مجبور میشد با آنکه در خانهی خودش است در اتاق مهمان بخوابد اما امشب بدون هیچ حرفی خودش مسیر اتاق مهمان را در پیش گرفت و خیلی خونسرد در را روی صورتم بست!
ناراحتی از حرف هایش یک طرف و این بیخیال بودنش نسبت به حضورم از طرفی دیگر جانم را به آتش میکشید.
ترس از دست دادن داشت دیوانهام میکرد.
اگر جدی جدی تصمیم میگرفت که بیخیالم شود، چه خاکی باید در سر میگرفتم؟!
چـــه خــاکـی بـایـد در سـر مـیگـرفـتـم…؟!
_♡____
-خوبی؟ بهتر شدی؟!
-بد نیستم تو… تو چطوری؟ بچت خوبه؟
لبخند پر عشقی زد و دستی روی شکمش کشید.
-خوبه خاله جونش خوبه!
سکوت کردم و لبخندی به نازلی که مثلاً در حال گردگیری کردن بود اما مرا زیر نظر داشت، زدم.
زن بیچاره آنقدر در این خانه مهمان ندیده بود که از صبح دور خودش میچرخید و جوری با ترس خیرهام بود که انگار یک بمب ساعتی هستم و هر لحظه امکان ترکیدنم وجود دارد!
-چه خبرا؟!
از گوشهی چشم نگاهش کردم.
آه اروند آه از دست تو…
دختری که سه سال تمام با او هم صحبت نشده بودم را یک روزه کنارم آوردهای!
انتظار داشت دقیقاً چه رفتاری با او داشته باشم؟!
از همه بدتر هم این بود که هیچ خبری از خودش نبود. معلوم نبود از صبح کجا رفته و چرا مرا با هستی تنها گذاشته است.
-سلامتی… تو چه خبر؟
-منم هیچ مثله همیشه.
آنقدر جو بینمان سرد و یخی بود که هر دو معذب شده بودیم.
خیلی وقت بود آن افرا و هستی که کنار هم جرقه میزدند و سروصدایشان در آسمان ها میپیچد مُرده بودند…!
ما آن ها را خاک کرده بودیم!
نفس کلافهای کشید و مردد پرسید؛
-اون شب تو مهمونی چی شده بود؟ اروند عصبانی بود. همه خیلی تو هول و ولا بودن اتفاق بدی که نیفتاده؟!
لیوان آبمیوه روی میز را برداشتم و کلافه تکیه دادم.
-شوهرت بهت نگفت؟!
-نه
-…
-بخدا راست میگم هیچی نگفت. من ازش پرسیدم اما گفت اروند بهش گفته به کسی چیزی نگه میدونی دیگه خانوادگی چقدر برای حرف هم ارزش قائلن.
بیحوصله چشمانم را در حدقه چرخاندم.
-که اینطور… باشه با اجازت منم دوست ندارم در مورد زندگی شخصیم با کسی صحبت کنم، حالام اگر حرف دیگهای نداری میخوام برم بخوابم تا صبح بیدار بودم.
پر بغض گفت:
-زندگی شخصیت؟! کسی؟!
دیگر نمیتوانستم فضای سنگین بینمان را تحمل کنم.
-نازلی هستی خانومو بدرقه کن.
هول شده ایستاد.
-صبر کن بعد سه سال گذاشتی بیام پیشت هیچی نمیخوای بگی؟ همینقدر مسخره میخوای راهیم کنی برم؟!
به طرفش چرخیدم.
-نذاشتم بیای پیشم اوردنت پیشم!
-چه فرقی داره؟
-هستی اروند قبل اینکه تو بیای کلی برام خط و نشون کشیده که مراقب رفتارم باشم، ناراحتت نکنم و از این حرفا برای همین واقعاً دلم نمیخواد باهات بحث کنم. توئم انگاری نگرانم بودی ولی میبینی که خوبم. زحمتم کشیدی تا اینجا اومدی اما دیگه برو خونت چون ما هیچ حرفی برای گفتن به هم نداریم… برو عزیزم به سلامت.
عصبانی مقابلم آمد.
-من بچه نیستم باهام اینطوری حرف نزن. باورم نمیشه چطوری میتونی اِنقدر تغییر کرده باشی؟ جای اینکه شرمنده باشی اینج…
اخم هایم درهم رفت و میان جملهاش پریدم.
-یه لحظه… یه لحظه نفهمیدم شرمنده باشم؟ برای چی؟!
نگاه دزدید.
حرصی پرسیدم؛
-جواب منو بده برای چی باید شرمنده تو باشم مثلاً؟!
نگاهم کرد و چشمانش غرق اشک بودند.
-میخوای بدونی؟ باشه بهت میگم. باید شرمنده باشی. باید شرمنده باشی چون کسی که دوستیمونو از بین بُرد تو بودی. باید بخاطر همه روزایی که دنبالت اومدم و برای صدها باری که بهت زنگ زدم اما جوابمو ندادی، شرمنده باشی. باید برای اینکه عروسی بهترین دوستت نیومدی شرمنده باشی. باید برای همه کادو تولدایی که برات میفرستادم و تو مستقیم حواله سطل آشغالیشون میکردی، شرمنده باشی. باید برای هر آدمی که واسطه بین خودمون کردم تا بتونم باهات حرف بزنم شرمنده باشی. اما میدونی بیشتر از همه برای چی باید شرمنده باشی؟
حرصی تخت سینهاش کوبید.
-برای اینکه تا وقتی بی بال و پر بودی من همیشه کنار زخمات نشستم. پا به پای غصه هات غصه خوردم پا به پای دردات درد کشیدم. اما تو… تو اِنقدر بی رحم و پست شدی که تو سخت ترین شرایط زندگیم کنارم نبودی.
صدایش به شدت میلرزید.
-تو روز م..مرگ مامانم پیشم نبودی. کنارم نبودن به کنار اِنقدر بی شعور شدی که حتی یه تسلیت خشک و خالی هم نگفتی!
دستانم را مشت کردم و دندان روی هم ساییدم.
نباید چیزی میگفتم. اروند سفارش اَکید کرده بود.
نباید بیشتر از این او را از خودم ناامید میکردم.
-میبینی افرا خانوم؟ اگه بخوای میتونم تا فردا صبح دلایلی که باید بخاطرش شرمنده باشی رو برات ردیف کنم.