چندبار دیگر قرار بود دنیا این موضوع را برایم ثابت کرد…؟!
چقدر دیگر باید لِه میشدم تا بفهمم انسان های دور و اطرافم تا زمانی رفتار درستی دارند که طبق خواستهی آن ها رفتار کنم؟!
خدا لعنتم کند… خدا لعنتشان کند… چند بار دیگر باید از این مسیر عبور میکردم؟!
-خجالت بکش دیگه بزرگ شدی، دست بکش از این رفتارای بچگونه!
از این ثانیه به بعد چیزی شبیه مرگ باید اتفاق میافتاد تا بتواند جلوی زبانم را بگیرد!
محکم آرنجم را از دستش بیرون کشیدم.
نزدیکتر رفتم و به چشمانش خیره شدم.
از حالت دفاعیام جا خورد.
چه فکری با خودشان کرده بودند؟!
آن افرایی که مقابله حرف های حق به جانب و خودخواهانه لال مانی میگرفت را من خود با دست های خود چال کرده بودم!
-آفرین پس معلوم شد این شکلی خودتو قانع میکردی! آره… آره انتظار داشتم به عنوان کسی که از نزدیک شاهد بال بال زدنام برای اینکه چیکار کنم تا اروند منو مثله زن خودش ببینه بود، حقیقتو بهم بگه! باید میگفتی برا چی نزدیکم شده. باید میگفتی من براش امانتیم. باید به جای اینکه تو سختترین شرایط زندگیم سر خودتو با مسافرت رفتن شیره بمالی و عذاب وجدانتو خفه کنی، میاومدی و منو از رویای پوچی که خودمو توش اسیر کرده بودم نجات میدادی!
با گریه مشتم را روی شانهاش کوبیدم.
-باورت نمیشه هیچکس باورش نمیشه اما من آرزوم بود حقیقتو از زبون اون پیرمرد نه، از زبون تو بشنوم. تو تنهایی و بیچارگی و بدبختی نه، تو یه جای راحت از زبون تو بشنوم. دستمو بگیری، کنارم بشینی، دلداریم بدی، بهم بگی میدونم خیلی ناراحت میشی اما من دوستتم وظیفمه حقیقتو بهت بگم تا اَلَکی برا خودت رویابافی نکنی. ببوسیم، بگی میدونم بیشتر از همه به من اعتماد داری برای همین نمیتونم همچین چیزه مهمیرو ازت قایم کنم. نمیتونم به اعتمادت خیانت کنم. این برای من تو اون روزا آرزو بود هستی خانوم آرزو!
مانند خودم گریه میکرد و دستم را سفت و محکم گرفته بود، طوری که انگار ترس از دست دادنم را دارد!
-چطوری میتونستم؟ تو جای من چطوری میتونستم تو صورتت نگاه کنم و بهت بگم کسی که این همه سال مامان صداش میکردی، مامانت نیست؟ چطوری میتونستم بگم مردی که عاشقش شدی، کسی که اونو شوهر خودت میدونی، باهات ازدواج کرده تا فقط به وصیت زنی که براش مادری کرده، به مادر بیولوژیکی تو عمل کنه؟ من هیفده سالم بود افرا چطوری میتونستم مسئولیت گفتن همچین چیزاییرو قبول کنم؟ وقتی خودم فهمیدم داشتم دیوونه میشدم. جای بقیه من شرمنده بودم!
دستی به پیشانی عرق کردهاش کشید و زمزمه کرد؛
-آره رفتم مسافرت اما نه برای اینکه سر خودمو شیره بمالم برای اینکه روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خودمو گومو کور کردم. بعدم من فقط یه کم قبله اینکه خودت بفهمی فهمیدم. کی میدونه شاید اگر فرصت بیشتری داشتم همه چیرو بهت میگفتم!
حرصی از بهانه های غیر قابل پذیرشش فریاد زدم؛
-خب نمیگفتی راجع به اون زن، راجع به طلا هیچی نمیگفتی. اما راجع به اروند میگفتی. میگفتی برا انتقام از تاشچیانا نزدیکم شده. میگفتی اگه نفرتش از تاشچیانا نبود، هیچوقت حتی نگامم نمیکرد چه برسه به اینکه بخواد باهام ازدواج کنه! به خدا قسم اِنقدر احمق بودم که دنباله دلیله نفرتش نمیگشتم. دنباله اینکه چرا میخواد انتقام بگیره نمیرفتم. اون روزای آخر بابام اومد، صالح اومد، انوشیروان اومد، همشون گفتن اروند میخواد انتقام بگیره اما من حتی یه بارم نگفتم انتقام چیرو میخواد ازتون بگیره لامصبا! نپرسیدم و باور کن اگه بهم میگفتی، از توئم نمیپرسیدم اما حداقل دیگه برا خودم رویا بافی نمیکردم. خیالای خامو تو سرم نگه نمیداشتم. با مدام نزدیک کردن خودم به اروند معذبش نمیکردم. تو دو راهی نمیذاشتمش. زندگی اونو زندگی خودمو تغییر نمیدادم. شب و روز خودمو با اون زن، با نفس مقایسه نمیکردم و مدام آرزو نمیکردم که کاش جای اون جای… کاش جای اون من حامله بودم!
از گریه زیاد نفسم گرفته بود.
نازلی هراسان نزدیکم شد.
-خانوم توروخدا اِنقدر خودتو آزار نده. بیا اینجا… بیا دردت به سرم بیا بشین.